
خب ببخشید دیر شد موقع امتحانا هست و مسائله دیگهای برام پیش اومده🥰بریم💜 بعضیا که میگن جا حساس کات میکنی سه بار خوندم پارت قبلو و اینکه بنظر خودم جای حساس کات نکردم😂💔 یه سوپرایز تو نتیجه تسته حتما بخونیدش🥰💜💙❤️🖤
ادامه: اِلا، سریع بدو میکنه سمت پنجره و اروم پایینو نگاه میکنه😂(بطور نامحسوس😐✨) میبینه که جیمین پایین منتظره و همینجور که همون اژراف قدم میزنه خونه اِلا رو میپاد😂. اِلا سریع میره حاظر شه و فقط با خودش یه تاپ و شلوار قرمز میذاره تو کیفش😐💔. و میره لباس بیرونشو میپوشه و سریع حرکت میکنه سمت پایین. تو راهرو انقدر که عجله داشت میخوره به یه مرده و میفته(اروم،اِلا افتاد) معذرت خواهی میکنه و میره. مرده به پشت سرش نگاه میکنه بعد به اسلحهای که به کمرش بسته یه دست میکشه و به راهش ادامه میده(😐✨دینگا دینگا دینگ) میریم پیش جیمین: جیمین با خودش:ای دخترهی حواس پرت😂 بهش گفتما ولی بازم دیر کرد.فکرش جیمین😐✨:ولی کلا خیلی دختر کیوتیه موهای صورتی چتریش که کیاد رو صورتش...(حس شاعرانه بگیرین من بلد نیستم😂💔) و ناخوداگاه وقتی به اِلا فکر میکرد خندهای رو صورتش نمایان شد🙂. اِلا:وقتی اومدم و رسیدم جلوی در خروجی دقیقا ماشین جییمن یکمتر باهام فاصله داشت و به ماشینش تکیه داده بود،لبخند ملایمی رو صورتش بود و به کفشاش نگاه میکرد صورتش خیلی جذاب شدهبود. نزدیکش شدم: سلام د،دی(با فاطمه مثلا🤣) یکدفعهای سرشو ارود بالا و با یه لبخند بزرگ:سلام بیب. جیمین سمت اِلا میره دقیقا روبه روشش😂 و یه بوسه.... رو لپش میکنه(جمله به علت نداشتن فعل خوب درکش سخته😐) (اِلا تو باطن(😱🤯)ظاهر(😨)) جیمین: دیدم تعجب کرده منم بهش گفتم که زیر نظر دارنمون بخاطر همین اینکارو کردم. اِلا: سوار ماشینش شدیم و من هنوز به اون بوسی که روی لپم کاشت فکر میکردم خیلی عجیب بود همش تو خودم بودم و با خودم لبخند میزدم. تو راه یه نگاه بهش انداختم دیدم داره با همون حالت جذابش رانندگی میکنه. یاد حرف میلن افتادم و حالت چهره جیمین که یه لبخند بزرگ بزرگ رو لبم نشست نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یه خنده صداداری کردم و جیمین بهم زیر چشمی نگاه کرد متوجه نگاهش شدم و سرفه کردم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و تکیه دادم و یه سرفه اروم تر کردم(منم همش همینکارو میکنم💔😂) جیمین یه نگاه کوچیک دیگه بهم کرد و سرشو برگردوند و یه لبخند کوچیک زد منم نگاش کردم و لبخند زدم.
ادامه اِلا: وسط راه که بودیم دوباره بهش زل زدم خیلی ضایع بودم. بهم نگاه کرد و متوجه شد که نگاهش میکنم.... جیمین: دیدم زل زده تو صورتم اروم سرمو چرخوندم و نگاش کردم با تعجب و خنده:چیشده!؟رو صورتم چیزی هست؟ اِلا با گیج و سردرگمی:ن..نه نه بابا چیزی نیست ببخشید همینجور داشتم اونطرفو نگاه میکردم.😁 جیمین تو دلش:🤣🤣 جیمین ظاهر:😄 ۲۰دقیقه بعد: جیمین:اِلا رسیدیم پاشو. نویسنده: اِلا تو راه که بودن چشماشو بست و اینجا در حالت خواب و بیداریه. اِلا:با صدای جیمین از خواب پریدم ولی متوجه نشدم چی گفت جلومو که نگاه کردم😱وایییییی چه خونه بزرگی بود. پیاده شدیم حتی از چیزی هم که تصور میکردم بزرگ تر بود. جیمین باقیافه خندهدارم خندش گرفت و نزدیک بود که بیفته زمین😂. یه خانم داشت میومد نزدیکمون جیمین سریع خودشو جمعو جور کرد. خانم: سلام خوش اومدید قربان. جیمین:سلام خانم ایلین ایشون همونجور که گفتم نامزدم هستن و اِلا ایشون خانم ایلین هستن که یکی از خدمتکارای این خونه هستن. اِلا وقتی اسم خودشو از زبون جیمین شنید لبخند زد و وقتی شنید که جیمین گفت نامزدم تعجب کرد. جیمین در گوش اِلا اینجا تورو به عنوان نامزدم به همه معرفی کردم و برای اینکه تو راحت باشی گفتم که همشون برن و از امروز مرخصن. جیمین به ایلین گفت تا الا رو راهنمایی کنه تا اتاق خوابش. ایلین هم منو راهنمایی کرد و رفتیم به اتاقم. همونجا وایساده بودم و با تعجب به اتاق نگاه میکردم خیلی خیلی خوشگل بود واییییی خدای من. همش تو فکر اتاق بودم وصدای جیمین که اومده بود و دم اتاقم وایساده بود رو نمیشنیدم. سعی کردم ببینم چی میگه جیمین:میگما بیب چطوره از اتاق خوشت اومد؟ منکه اصلا تو حال خودم نبودم و بالا و پایین میپریدم سریع بقلش کردم و گفتم:عالیههه عالی. وقتی به خودم اومدم سریع ولش کردم و به اندازه یک متر ازش فاصله گرفتم و دستمو بردم پشت موهای چتریم که قسمتاییش که نزدیک گوشم بود رو بردم پشت گوشم. و گفتم عالیه ممنون😅 جیمین که تعجب کرده بود و نمیخواست به روم بیاره با خنده گفت:پس همه چی درست شد خوشحالم که خوشت اومده کاری داشتی ایلین هست صداش کن یا اگه خواستی و کارت مهم بود میتونی به منم بگی و سریع از اتاق رفت بیرون......
اِلا: من داشتم اتاقو چک میکردم.خیلی قشنگ بود رفتم سمت پنجره بزرگی که تو اتاقم بود اروم بازش کردم و بیرونو نگاه کردم جای قشنگی بود.به صداهای اطراف گوش میدادم صدای پرنده ها که داشتن سرودی قشنگ رو باهم میخوندن.باد خیلی خنکی میومد و به صورتم میخورد و قلقلکم میداد و موهامو کنار میزد.همه چی عالی بود بخصوص هوا که پیراهنی از رنگ ابی پوشیده بود.تو حال خودم بودم که با شنیدن صدای در که باز شد به خودم اومدم به در اتاق نگاه کردم جیمین در اتاقمو باز کرده بود و بهم نگاه میکرد. جیمین با لبخند: سلام بیبی چطوری از اینجا خوشت اومد؟ اِلا هم لبخند میزنه و صداشو نازک میکنه:سلام خوبم ممنون اره خیلی خوشم اومد اینجا خیلی قشنگه.جیمین ذوق میکنه و با یه لبخند خیلی جذاب: خوشحالم که خوشت اومده ببینم چیزی که کموکسر نداری؟ اِلا دستاشو به هم گره میزنه و از پنجره یخورده دور شد و سرشو سمت جیمن گرفت:نه ممنون همه چیز دارم اینجا. جیمین میخاد از اتاق بره بیرون که برمیگرده و با تعجب: آخ داشت یادم میرفت نظرت چیع باهم بریم و خونه رو با هم ببینیم.اِلا با ذوق: واقعاً آخجون باشه بریم.
جیمین و الا با هم میرن از پلهها پایین جیمین:خوب بیب اینجا نشیمنع اشپز خونه طبقه پایین و اتاق ناهارخوری توی طبقه بالا و بعد از ناهار خوری توی طبقه سوم اناقامون و کتابخونه هست کع با چشای برق زده نگاش کردم که گف چیزی میخوای گه چشامو شبی گربه کردم و گفتم ددی میشه منو ببری کتابخونه که جیمین ی بوسه رو لپم کاشت و منو به کتابخونه برد اگه بگم تاحالا کتابخونه به اون کیوتی دیدم دروغه جیمین گف چ کتابی میخونی گفتم درام و عاشقانه کع قفسشو نشونم داد کع از خوشحالی میخواشتم جیغ برنم که جیمین گف بیب فعلا بریم تو اتاقت بعدن بیا اینجا هر قد میخای کتاب بخون داشتم جوون مرگ میشدم رفیتم تو سالن کع اول رفتیم اتاق جیمین با اینکه محوریت مشکی داشت ولی فوقلاده زیبا بود. جیمین با یه لبخند ملیح به الا نگاه میکنه:هرکاری میخای بکن اینجا خونه خودته راحت باش. اینقد خوشحال شدم پریدمبغل جیمین و جیمین بیچاره هم سکته زد از این حرکت بعدش گفتم ببخشید و جیمین گفت اشکال نداره ولی لپاش قرمز شدع بود و ی لبخند هم زدع بود
جیمن از اتاق الا بیرون رفت و به سمت اتاق خودش رفت وقتی وارد اتاقش شد صدای اساماس از گوشیش اومد که تو شارژ بود همیشه گوشیش تو شارژ بود و هیچوقت شارژ نداشت.رفت سمت گوشیش از طرف.....(مخاطب خاص😁امیدوارم یادتون بیاد)بهش پیام اومده بود. برگردیم پیش اِلا: جیمین از اتاق بیرون رفت منم رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم و با خودم خاطراتو مرور میکردم از بچگی وقتی که بهم خبر دادن که تصادف کرد.... اشک از گوشه چشمم سر خورد اون روزی که مامانبزرگ.....گریم شدیدتر شد.انقد خاطرات بدو مرور کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. با شدت از خواب پریدم چند سالی بود که همون کابوس تکراری رو میدیدم و اون فکرا نمیذاشتن که خواب خوب و راحتب داشته باشم. همش نگران اتفاقا و کسایی بودم که نه تابحال دیدمشون نه برام اتفاق افتادن از وقتی که از خونه خودم بیرونم کرد اون آخه دوست صمیمی بابام بود بابایی که خیلی میخام حتی شده یبار دیگه صورتشو ببینم..

......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عکس اخرت منو کشت🔪🔪🔪😂😂(منظورم یقه جیمینه🔪😂🔪)
🤣💔
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی💜💜
پارت بعد زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود زود 💟💟
ممنون 😍💜
پارت بعد فردا میاد
یاع یاع😐✌
عاولیییییی بود:)♥
مرسی💜🖤