10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Arin انتشار: 4 سال پیش 180 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از قسمت چهارم داستان
مجبور شدم به کانجیرو زنگ بزنم تا بیاد و یه جور بهش بگم که امشب اینجا بمونه و بهش زنگ زدم (شماره شو وقتی بهم داد که گفت هر وقت کار داشتی بهم زنگ بزن)بعدبهش گفتم سلام کانجیرو میتونی امشب بیای انجا؟ چون من تو درس دیروز مشکل داشتم و فکرکنم تو دیروز خوب متوجه شدی پس میتونی بیای چون دو روز دیگه امتحان داریم اونم گفت باشه حتما الان میام?
وقتی میخواستم خونه رو مرتب کنم زنگ در رو زدن با خودم گفتم چه زود اومد بعد در رو باز کردم دیدیم از اورژانس اومده بودن و گفتن خانم سایو مادر بزرگتون چند ساعته که نفس .نمیکشن منم گفتم خب چرا اومدید جلو در چرا تلفنی نگفتید اوناهم گفتن چند بار زنگ زدیم اما کسی جواب نداد منم زود به کانجیرو زنگ زدم و گفتم امشب من خونه نیستم حال مادربزرگم خرابه باید امشب بیمارستان بمونم بعد اونم گفت آدرس رو بفرست منم گفتم آدرس کجا ؟ بعد گفت بیمارستان و منم نمیتونستم از این بیشتر حرف بزنم و گفتم باشه و قطع کردم زود آدرس رو فرستادم و رفتم.
بعد رسیدم بیمارستان و توی سالن کانجیرو رو دیدم اون زودتر از من رسید و منم گفتم اینجا چیکار میکنی لازم نبود تو بیای ولی به هر حال ممنونم و تا خواستم با دویدن برم کانجیرو دستم رو گرفت و گفت وایسا باهم بریم من تا حالا به این بیمارستان نیومده بودم شاید گم بشم?من هم یه لبخند زدم و گفتم تو گم بشی؟ خب باشه بیا بریم بعد رفتم تا مادربزرگم رو ببینم ،دیدم حالش خیلی بدتر از قبل بود ،ولی شاید براتون سوال باشه که چرا من با مادربزرگم زندگی میکنم پس پدر و مادرم چی؟(خب من تا 3 سالگی با مادرم زندگی میکردم چون پدرم با هواپیما بادوستاش رفته بودن مسافرت و تو راه برگشت هواپیما سقوط کرد و مادرم از اون وقت افسرده شده بود و مادرم هم از ناراحتی پدرم من رو پیش مادربزرگم برد و خودش رو کشت و به این ترتیب من بی پدر و مادر بزرگ شدم ?)
و من و کانجیرو تا 2ساعت اونجا بودیم هی بهش میگفتم تو برو الان دیگه خیلی دیره ممنون که اومدی،، اما اون هی گوش نمیداد و میگفت عیب نداره خودم دوست دارم اینجا باشم منم دیگه هیچی نگفتم و بعد 15 دقیقه دیگه رفتیم تو راه درباره خانواده کانجیرو حرف میزدیم اون میگفت که من فقط با پدرم و برادرکوچیکم زندگی میکنم منم گفتم پس مادرت چی؟ اون گفت پدر و مادرم از هم جدا شدن و فقط پدرم سرپرستی مارو قبول کرد مادرم الان ازدواج کرده و فکر کنم بچه دار هم شده باشه? بعد منم خیلی از این اتفاقی که براش پیش اومد ناراحت شدم و منم ماجرا زندگی خودم رو براش تعریف کردم.....و....
و هردوتامون تقریبا هم درد بودیم . بعد وقتی رسیدیم خونه خیلی دیر بود و منم ازش خداحافظی کردم ولی اون گفت وایسا هنوز وقت داریم تا درس رو برات توضیح بدم منم یه کم فکر کردم و گفتم باشه بیا تو بعد تونستیم چند صفحه باهم تمرین کنیم ولی اون خیلی عالی درس رو توضیح میداد یعنی انقدر خوب درس رو توضیح میداد هیچکس حتی معلم هم به خوبی اون توضیح نمیداد بعد دیگه اواخر درس بودیم که دیگه کم کم اون خوابش برد یعنی تو خونه من? بعد منم نمیدونستم چیکار کنم یا باید بیدارش میکردم یا باید میزاشتم تا صبح اینجا باشه .....
بعد منم دیگه خوابم میومد و دیگه نمیتونستم کاری بکنم اون روی زمین خوابیده بود منم روی مبل اگه یه تکون کوچولو میخوردم میوفتادم روی کانجیرو بعد کل شب رو مثل مجسمه موندم البته قبل از خواب رفتم دوتا پتو اوردم یکی رو به کانجیرو دادم البته همین جوری جلوش گذاشتم اونو نپوشوندم بعد یکی هم برای خودم چون هوا خیلی سرد بودبعد نیمه شب از تشنگی بیدار شدم و دیدم روی مبل نبودم روی زمین افتاده بودم اونم درست بغل کانجیرو بعد اونو پرت کردم اونور و با دویدن رفتم تو اشپز خونه بعد آب خوردم و رفتم تا بخوابم البته برای همین نرفتم تو اتاق خودم چون میترسیدم کاری بکنه یا دزدی کنه یا هرچیز دیگه ای البته از اون آدما نبود ولی محض اعتیاد?
بعد دیگه نزدیک صبح شده بود و منم پاشدم و رفتم یه آبی به صورتم بپاشم و وقتی تو آینه به خودم خیره شده بودم یه لحظه کانجیرو اومد انقدر ترسیدم فکر میکردم یکی دیگه بود بخاطر همین با چشم های بسته هی داد میزدم و میگفتم برو از اینجا برو ، بروووووو و هی بهش آب میپاشیدم بعد چشمام رو باز کردم دیدم کانجیرو بود بعد گفتم تو اینجا چیکار میکنی مگه نمیبینی من اینجام بعد اونم گفت خب چرا در رو نبسته بودی بعد منم ادامه ندادم و بیرون اومدم و رفتم لباس خوابم رو عوض کنم بعد رفتم صبحانه بخورم،، کانجیرو گفت صبحانه چی بخوریم؟ بعد گفتم قرار نیست دیگه اینجا بمونی اونم گفت باید ازم ممنون هم باشی که اومدم اگه نمیومدم از ترس چیکار میکردی ؟ منم قیافه م اینطوری بود? و بعد گفتم باشه بیا بشین تا یه چیزی آماده کنم و برای صبحانه پنکیک خوردیم بعد از صبحونه دیگه اون رفت ولی منم از خونه رفتم من رفتم فروشگاه چون چیزی نداشتیم برای نهار البته اول یه سری به مادربزرگم زدم تو بیمارستان بعد رفتم .....بعد توی راه یکی صدام زد هی سایوو،،،،،
بعد نگاه پشت سرم کردم دیدم لیا بود از خوشحالی زدم زیر گریه چون چند روز بود هم رو ندیده بودیم و من اگه یه روز اونو نبینم خیلیییی خیلییی دلم براش تنگ میشه و من با لیا بیشتر صمیمی هستم چون ما خیلی وقته باهم دوست هستیم بعد با دویدن به سمتش رفتم و تند بغلش کردم و هر دوتامون اون رو کلا بیرون داشتیم خوش میگذروندیم. بعد من ماجرا دیشب من و کانجیرو رو تعریف کردم و اونم خیلی خندید و بعد گفت شما خیلی بهم میاید راستی میخواستم چیزی بگم گفتم چی؟ فت کانجیرو هی ازت تعریف میکنه همیش میگه خیلی دختر خوب،زیبا و باهوشی یه منم گفتم اره به نظر منم اون پسر خوبیه اما متاسفانه خیلی دست و پا چلفتی یه?? بعد کلی عکس گرفتیم ، همه ی مرکز خرید های شهر رو گشتیم ، کلی خوراکی خوردیم و کلی دیوونه بازی کردیم بعد .........
خب دوستان این قسمت چطور بود?
منتظر قسمت بعدی باشید
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
سلام دوستان نویسنده هستم دوستان برای اینکه قسمت های دیگه داستان رو ببینید سرچ کنید زندگی شیرین و واقعا از کامنت های خوبتون ممنونم??
خیلیییی جالب و عالی بود لطفا بعدی رو بزار???❤❤❤❤❤????
خوب بود بعدیش رو بزار
خیلی خیلی عاااالی بود لطفا قسمت بعدی رو بزار ????❤❤❤❤❤?????