
بچها این پارت خداس واقعا باید بخونید اتفاقات جالبی رخ میده...
از زبان مرینت: صدای پای زن منو خیلی ترسوند!یعنی چه کس دیگه ای تو این خونه وجود داره؟ظاهرا اتیس هم از وجودش خبر نداره چون قیافش یجوری بهت زده شده... اتیس گفت:کی اونجاس؟*صدای خنده زن اومد من دور و برمونگاه کردم صدای نزدیکتر و نزدیکتر میشد که یه دست رو شونه ام احساس کردم همونلحظه از ترس گفتم:هیح*به پشتم نگاه کردم یه زن بود با لبخند شیطانی ای که داشت بهم نگاه کرد منم ترسیدم خواستم فرار کنن ولی چسبیده شده بودم یجا اتیس سریع از پلها اومد پایین با اخم ب چهره زن نگاه کرد تا بهتر ببینه و گفت:تو اینجا چه گو*هی میخوری؟*زن با جدیت به اتیس نگاه کرد و گفت:بامن درست صحبت کن*اتیس گفت:چرا درست صحبت کنم مگه تو کی ای غیر از یه زن هرزهی بی همه چیز که زندگی همرو ازش میگیره تو کی هستی؟*زن خنده ای کرد خندهاش وحشتناک بود... اتیس همینجوری اونجا وایساده بود با عصبانیت فقط داشت خودشو کنترل میکرد که صدای پای زن اومد دیدم داره میره سمت اتیس... اتیس ساکت شده بود انگار زن یه قدرتی داره که طرف مقابلشو فس میکنه!
زن رفت سمت اتیس و جلوش وایساد اتیس زمینو نگاه میکرد زن چهره جدی رو برداشت و لبخند ملیح زد ولی چشاشم یکم تنگ کرده بود و اخم کرده بود که شیطانیش میکرد!دست برد سمت لباس اتیس و گفت:این لباست به درد نمیخوره اگه میخوای تو دل این دختره(مرینت رو میگه)بشینی باید لباسای رسمی و مرتب بپوشی*وا چرا همچین حرفی زد منظورش کی بود؟دکمه های اتیس رو باز کرد ینی میخواد لباس اینو جلو من دربیاره که پا شدم و گفتم:هی*
زن سرشو به شکل عجیبی چرخوند و منو نگاه کرد من گفتم:الان میخواید لباس اتیس رو دربیارید*زن خندید و گفت:حق ندارم لباس پسرمو عوض کنم*گفتم:شما برای چی اومدید اینجا چرا اتیس حرفی نمیزنه*سرشو برگردوند و دکمهای اتیس رو باز کرد که انگار اتیس به حرف اومد و گفت:هی داری چیکار میکنی*منم زل زده بودم به بدن اتیس😂اتیس یه نگاهی بمن کرد و اروم با زن حرف زد و گفت:چرا داری لباس منو در میاری*
زن خندید و گفت:فکر نمیکردم این دوست دخترت باشه اوردیش تو عمارت من اره؟*اتیس به گوشه نگاه کرد و خندید و گفت:اینکه دوس دختر من نیس... این همونیه که تو گفتی بیارم*چرا اتیس اینجوری حرف میزنه جریان چیه تا الان عصابش خورد بود این زنه قدرت داره؟چیکار میکنه چرا اتیس اینجوری شد؟بلند شدم و گفتم:اینجا چخبره*که اتیس اخم کرد و به مامانش نگاه کرد و گفت:چرا نمیمیری راحت شیم*فاز اتیس معلوم نیست#-#زن یه قدم رفت عقب و گردنبند یاقوت قرمزی رو در اورد که خیلی زیبا و چشمگیر بود!
اتیس چشاش گرد شد و خواست گردنبند رو بگیره ولی مامانش نذاشت!مامانش لحن حرف زدنش شل و ول بود!گفت:پسر خوشگل من(صورت اتیس رو گرفت و سرشو برد نزدیک صورتش)چرا واس اون دختر از مامانت میگذری چقدر دوسش داری؟مگ سلن برات چیکار کرده؟تو اگه باز بیای پیس من و ازم دستور بگیری رییس خانواده هستی و این گردنبند رو باز بهت میدم*اتیس عصبانی بود خیلی داشت خودشو کنترل میکرد#-#مامان اتیس دید اتیس قبول نداره گردنبند رو انداخت!!!اتیس از شدت عصبانیت رگهای دستش باد کرده بود و خیلی عصبی بود و به سرعت رفت سمت یه میز که روش عتیقه و این چیزا بود و یه شمشیر برداشت و اورد سمت مامانش و با صدای حنجره گرفته و بلندگفت:تو هیچوقت برای من مادری نکردی تو بچگی فقط ازم کار کشیدی و منو به کارهای بد کشوندی چون اگه خودت اینکارارو میکردی پات گیر بود بخاطر همین منو به اینکارا انداختی و بدبختم کردی تو پدرم رو کشتی و با یه نفر دیگه ازدواج کردی تو به بچهات رحم نکردی و فقط اونا رو بخاطر این به دنیا اوردی که ازشون کار بکشی و بدبختشون کنی چون ازینکار خشت میاد من بخاطر این به سلن علاقه دارم چون خیلی ازتو بهتره و درکم میکنه اگه یکم مادری میکردی منم واس خودم از پیشت نمیرفتم تو مارو بدبخت کردی و من الان یه پسر بدبختم*جریان رو نمیفهمیدم و تو فکر بودم سلن کیه؟که دیدم اتیس شمشیر رو کشید که مامان اتیس گفت:اتیس نههه*
و پرید عقب و نجات پیدا کرد اتیس اومد جلو مامان اتیس رو زمین افتاده بود اتیس شمشیر رو جلوی صورتش گرفت و گفت:تو توی بچگی ما رو اذیت و ازار کردی و ما رو کتک زدی و روی بدنمون داغ گذاشتی منم ترو هیچوقت نمیبخشم میدونی اینا رو گفتم چون یه بغض بزرگ درست کرده بود... دلم ازت حسابی پر بود*اتیس شمشیرشو از جلوی صورت مامانش برداشت و مامان اتیس گفت:شمام برای من دردسر درست کردین و خیلی اذیتم کردین منم شمارو هیچوقت دوس ندارم و میکشمتون*و شمشیرشو کشید که به بازوی اتیس ماسیده شد من داشتم مثل بید میلرزیدم دستام میلرزید هیچوقت یه جنگ رو از نزدیک ندیده بودم الانم نمیتونستم کاری بکنم وگرنه خدمم جون سالم به در نمیبردم اتیس آهی کشید و به سرعت رفت جلو و شمشیر رو توی شکم مامانش فرو کرد که من چشام گرد گرد شد¤_¤ و رفتم جلو و گفتم:هی اتیس اروم باش اون شمشیر رو بنداز زمین*
اتیس از بس داد زده بود صداش گرفته بود و خراش داشت دوباره داد زد و گفت:لعنت بهتتتتت اهههه*شمشیر رو پرت کرد گوشه و رفت محکم با پا زد میز عتیقه ها رو اورد پایین و همه چیزای روش شکست!(خیلی با ارزش بودنا)من بالا سر مامان اتیس بودم فقط به خون زل زده بودم دستمو گذاشتم روی زخم بزرگی که پر خون شده بود و دستم پر از خون شد
ایساتیس و کارولین از اتاقها اومده بودن بیرون ایساتیس از دیدن مامانش یکم ترسید و بعد گفت:خوب کاری کردی اصن حقش بود زجر بکشه*اتیس با عصبانیت رفت سمت گردنبند شکسته و نگاهش کرد و اشکهاش ریخت... خواستم برم پیشش ولی گفتم شاید غرورش بشکنه چون اون خیلی جدی بود و اگه ببینه من در حین گریه دارم میبینمش ناراحت بشه
کول هم با پوکریتی که همیشه به چهره داشت(من رو پوکریتش کراشم)اومد از پله ها پایین و رفت بالاسر جسد مامان اتیس وایساد و نگاش کرد با همون پوکریت😐اتیس تکه های گردنبند رو توی دستش گرفته بود به جسد اشاره کرد با سر و به کول گفت:اینو ببر بیرون*کول هم به من نگاهی کرد و گفت:پس تو اینجا چه غلطی میکردی*که اتیس پرید وسط حرفش و گفت:ولش کن اون تقصیری نداره... تابلوعه تا بحال تو عمرش اینچیزا رو از نزدیک ندیده*منم سرمو انداختم پایین***کارولین روی مبل نشسته بود... کول جسد رو کشیدم و برد بیرون میخواست تو جنگلها رهاش کنه!!!***
فلش بک چند ساعت بعد:پیش اتیس روی تخت نشسته بودم میدونم اون دوس داره بامن درد و دل کنه🤗گفتم:چرا انقد عصبانی شدی ها؟مگه اون گردنبند چقد برات مهم بود*گفت:مهمه...مهم اون خیلی مهمه برام*گفتم:حتی بیشتر از مامانت؟*اخم کرد و اونور رو نگاه کرد و چیزی نگفت...***فلش بک ۴۰ دقیقه بعد در گفتگوی دخترا(مرینت ایساتیس و کارولین)هممون روی صندلی دور میز نشسته بودیم دست کارولین یه قهوه بود داغ بود که میخورد...ایساتیس:اون گردنبند خیلی براش مهمه... اون گردنبند برای سلنه... اون خیلی سلن رو دوس داشت تا اینکه سلن گرفتار مامانم شد و الانم معلوم نیس که کجاس... هعی اتیس توی این سالها خیلی طاقت اورد. اون از دردهاش بما نمیگفت ولی ما میدونستیم چقدر حالش بده... بما چیزی نمیگفت بخاطر اینکه غرور داشت و به خاطر همین همچیو تو خودش ریخت*(آخ دلم ریخت براش😢)دلم واقعا برای اتیس میسوزه حرفهایی که اونجا زد: تو به بچهات رحم نکردی... تو هیچوقت برای من مادری نکردی... تو مارو بدبخت کردی و من الان یه پسر بدبختم... تو فکر اینچیزا بودم که دیدم کول اومد نشست رو صندلی با همون چهره پوکرش-_-یه نگاه اینجوری😒به کارولین کرد و گفت:ازون قهوتم بما بده*کارولین گفت:الان کاری داری اومدی وسط بحث دخترا؟*کول گفت:با تو دیگ نمیشه زندگی کرد*بلند شد رفت تو یه اتاقی... کول و کارولین خواهر برادرن... در اتاق اتیس باز شد تو این سکوت خیلی ترسناک بود چراغ هم تو این خونه نبود و فقط شمع روشن بود!اتیس اومد نشست رو صندلی و با دستش سرشو رو میز نگه داشت و به میز خیره شد کارولین براش یه قهوه اورد و گفت:بیا اتیس خواهش میکنم اینو بخور*اتیس نگاهی به کارولین کرد. کارولین قهوه رو گذاشت رو میز اتیس گفت:بشین*مثل اینکه کاری با ما داره😮کارولین نشست این اتیس یه جَوی داره اصن ادم میترسه😕اتیس شروع کرد به صحبت:خب...مرینت الان وقتشه که همه چیو کامل برات توضیح بدم... انچه در پارت بعدی میخونید... بوی خاصی میومد ک خیلی خوب بود بوی عطر یا ادکلنی نبود!بوی تن بود!دستشو برد زیر کمر کارولین با همون چهره و لبخند شیطانیش... حرصمو در اورده بو اتیس:حسابی حرصت اومد نه؟کول:ببینم خواهرمو میبوسیا!پارت بعدی رو از دست ندید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی عالی بود😍😍
نمیدونم چی بگم.
نمیدونم چرا احساس میکنم مرینت و اتیس خواهر برادرن.😐یه پیشنهاد بهت میدم تا داستانت هیجان انگیزتر بشه.مثلا سلن رو بکن یکی از زیر دست های مامان اتیس که از عمد به اتیس نزدیک شده بود.ولی بازم هرجور تو مایلی.به هرحال این داستان توهه.امیدوارم توش موفق باشی و لطفا سریعتر پارت بده🙏🙏
اره منم میخواستم سلن رو اینجوری کنم اخه مامان اوتیس مغز سلن رو شستشو داده و اونو زیر وست خودش گرفته...
از این به بعد یکم غمگین میشه... چون سادیسمی دوس دارم اونجوری نوشتم رمانو... شعی میکنم هیجانی کنم
عالی بود پارت جدید رو زود بنویس
مرسی نوشتم میزارم...