
بچه ها این داستانو با بهترین دوست و یار و یاورم HASTi نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد. ژانر: ماجراجویی،عاشقانه،فانتزی،طنز نظر فراموش نشه.
این داستان زندگی منه. داستانی که با یه حماقت شروع میشه. حماقت ملانی. امشب باید زود بخوابم. فردا روز مهمیه. شاید بالاخره یه خانواده منو انتخاب کنه. مادرم همیشه میگفت: من زیاد حالم خوب نیست. پرورشگاه برات بهتره. اما من هیچ موقع این حس رو نداشتم.
پرورشگاه برای من خوب نبود. اما بد هم نبود. با گذشت زمان....فهمیدم بچه های پرورشگاه دو تا انتخاب دارن و بعد از اون مادرمو فراموش کردم. اولین انتخاب: تو پرورشگاه بمونی و بعد از سن بلوغ ازینجا بدون هیچ آینده خاصی دنبال کار بگردی. دومین انتخاب که انتخاب منه هم اینه: منتظر پدر و مادر بمونی.
شاید بپرسین چرا گزینه دوم رو انتخاب کردم. نمیدونم. یعنی ...یادم نمیاد...این داستان واسه بچگیامه. خلاصه شب رو زود رفتم رو تختم که نزدیک در پشتی بود و خوابیدم. چند متر آنطرف پرورشگاه: ملانی رعد و برق میزد اما خبری از بارون نبود. کلاه شنلمو انداختم رو سرم. سالها بود واسه الان زحمت میکشیدم. این رویام بود. تویسا...دخترمو....ازون خراب شده....میدزدمو با هم زندگیمون رو شروع میکنیم. رفتم. نزدیکتر شدم. ساعت دو بود،پس کسی نبود که مزاحمم بشه. در پشتی پرورشگاه باز مونده بود. رعد و برق میزد. مطمئنم تویسا ترسیده. باید برم پیشش. رفتم تو. بازم دیدمش. دختر قشنگم. اون موهای قهوه ای رنگش که تا شونش بود رو صورتش ریخته شده بود. خیلی زیبا بود. برش داشتم و زدم بیرون. بارون شروع شد.
دویدم. راستش فکر نمیکردم انقد آسون پیش بره. دویدم. تقریبا چند ساعت. تا اینکه یکدفعه.... از زبون تویسا شب یه چیزی احساس کردم اما بازم خوابیدم اخه فردا برام مهم بود. چند ساعت بعد. تو بغل یه نفر بیدار شدم. تو بغل ملانی....مادرم. بارون میومد. گفتم: م...ما....مامان؟ لباس خوابم خیس شده بود. مامانم نگاه کرد: تویسا، تو....حالت خوبه؟ تویسا: اره .....خوبم. مامانم: خوبه. یکم صبر کنی میرسیم
از زبان ملانی تویسا بیدار شد . بهش گفتم بخوابه تا برسیم. دوباره به دستش اورده بودم. یکدفعه از دور دودی دیدم. دود ....از.....یه قلعه متروکه میومد بیرون. میخواستم تو خودم بگم اما مثه اینکه بلند گفته بودم فریاد زده بودم البته: قلعههههه یکدفعه تویسا گفت: چی؟ گفتم: قلعه عزیزم. قلعه. میتونیم بریم اونجا . تویسا: مامان میشه خودم راه برم؟ ملانی: البته...اما...الان....کفش نداری...اونجحا که رسیدیم خودت راه میری. خوبه؟ تویسا: خوب..ه. وقتی رسیدیم منو گذاشت روی چوب خیس. در رو باز کرد. تویسا: مامان؟ ملانی: بله عزیزم.
تویسا: من حس خوبی ندارم. این...اینکار درست نیست. ملانی: دخترم. آروم باش و دنبال مامانی بیا. باشه؟ ما فقط چند روز اینجاییم چون هیچی برای خوردن و گرم کردن نداریم. اما به محض اینکه من کار پیدا کنم. از اینجا میریم. باشه؟ تویسا: فقط چند روز. باشه.
اما حالا که فکر میکنم. نباید میگفتم باشه. رفتیم تو. به طرز باور نکردنی، توی خونه گرم بود و کلی غذای تازه رو میز و همه چیز آماده. و همینجا بود که حس بد من بیشتر شد. گفتم: این مشکوکه . باید بریم. ملانی: تویسا. لطفا نترس چیزی نیست عزیزم. شاید....شاید اتفاقی ....غذاشونو جا گذاشتن یا...یه فرشته که خیلی مارو دوس داره اینکارو برامون کرده. تویسا: میشه..... ملانی: فردا حرکت میکنیم.
خوبه؟ تویسا: باشه همه چی خوب نبود. احساس بدی داشتم اما چون بچه بودم حرفشو باور کرده بودم. که یه فرشته اینکارو کرده. اون شامشو خورد. اما من لب به غذا نزدم. اون همه کار کرد حتی تفریح و به من گفت: تویسا. بیا اینجا یکم خوش بگذرون.
تویسا: نه . ترجیح میدم جلوی شومینه بشینم تا لباسم خشک بشه. اما ممنون. ملانی: هر جور تو بخوای عزیزم. تویسا: ممنون مادر. شب شد. مادرم رفت که بخوابه. من گفتم رو کاناپه راحتم. اونم گفت باشه و رفت طبقه بالا. یکدفعه صداشو شنیدم که گفت: وای تویسا. بیا بالا. با بی حالی رفتم بالا.
رفتم سمت اتاقی که جلوش واستاده بود. تو اتاق.....پر از ملافه و پتو بود. یه تخت دو نفره و یه پارچ آب و لیوان کنارش یه کتابخونه اونور اتاق و تو کمداش پر از لباسای زیبا و گرون قیمت و البته نو بود. مشکوک تر شدم. گفتم: اما من بازم رو کاناپه میخوابم و نیازی به لباس ندارم. ملانی: باشه.
رفتم رو کاناپه خوابیدم . تا اینکه یکدفعه.......
بچه ها درباره ظاهرشون : تویسا: یه دختر هفت هشت ساله . با موهای قهوه ای روشن که تا شونشه. لاغر و سفید و بلند. مادرش ملانی هم تقریبا بزرگ خودشه فقط موهاش یکم حالت دار و بلندتره و خیلی روشن تره. و اونم چشم قهوه ای داره. بابای تویسا هم در وسطای داستان معلوم میشه کجاست. امیدوارم لذت برده باشید. نظر فراموش نشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگه سریع بعدی رو بزار تازه حالا حتمی لازم نیست با اون بنویسی خودتم بنویسی خوبه
من نمیتونم بدون اون بنویسم اتفاقا ایده و شخصیت ها و... کار اون بود ( HASTi )
لطفا دیگه این حرف رو نزن . ممنون که نظر دادی.
Hasti هستم ممنون بابت نظر تون که به ما کمک میکنه
ما باهم کار میکنیم و هیچی جلو دار ما نیست
بازم نظر بگذار
ممنونم