خب داستان در مورد میراولس هست
مرینت : میخواستم برم مدرسه که یهو آدرین و آلیا رو دیدم که داشتن یه چیزی میدادن به هم میخواستم برم سلام کنم که دیدم یهو یکی دستشو گذاشت جلو دهنم و سوار ماشینم کرد فکنم چند دقیقه بیهوش و تو بیهوش صدای یک آشنا رو شنیدم که میگفت مرینت آروم باش
مرینت : میخواستم برم مدرسه که یهو آدرین و آلیا رو دیدم که داشتن یه چیزی میدادن به هم میخواستم برم سلام کنم که دیدم یهو یکی دستشو گذاشت جلو دهنم و سوار ماشینم کرد فکنم چند دقیقه بیهوش و تو بیهوش صدای یک آشنا رو شنیدم که میگفت مرینت آروم باش ولی یهو دیگه صدایی نشنیدم
لوکا:داشتم میرفتم دنبال مرینت که بهش وسایلی که جاشون گذاشته بود رو بدم که انگار یکی هولم داد داخل ماشین میخواستم داد بزنم مرینت کمک که یهو همجا تاریک شد فقط یه لحضه صدای مرینت رو شنیدم و بهش گفتم آروم باش بعد بلند شدم دیدیم یه جایی هستم که تاریکی و فقط منو مرینت به یجا بسته ایم مرینت هنوز بیهوشه خیلی ترسیده بودم که یهو
مرینت : یکم چشام باز کردم دیدم یه جای ترسناکه و لوکا پیشمه لوکا : مرینت خوبی ؟ مرینت: اره من خوبم تو خوبی ما اینجا چیکار میکنی من الان کجام چرا اینجا این تاریکه لوکا: مرینت آروم باش منم مثل تو هیچی نمیدونم نه میدونم کی ما رو دزدیده نه میدونم کجا هستیم لطفا آرمش خودت رو حفظ کن
مرینت : باشه لوکا : باید یه راه فرار پیدا کنیم مرینت : نه نه هیچکاری نکن وایسا داخل فکر مرینت : اصلا یادم نبود که من یه ابر قهرمانی و میتونم نجات بدم آدمارو وایسا تیکی کجاست وای نه اونا کیفمو بردن حالا چیکار کنم خیلی بد شد لوکا دخل فکرش :نمیدونم چرا مرینت یهو به فکر فرو رفت و عصبی شد خب داشتیم فکر میکردیم که یهو انگار یه کی اومد تو
خب بچه ها فعلا من برم یادتون نره لایک کامنت و فالو کنید خیلی دوستون داریم بای🥰😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)