
سلام دوستای خوبی که دنبالم میکنید?بازم بابت نظراتتون ممنون? بازم نظر بدید حتما هم بگید دوس دارید داستان چطوری باشه تا از نظراتتون استفاده کنم ممنونم ?
از زبان مرینت ولی دیگه دیر شده? بود بعد یویوم رو به طرف میله ی یه تابلو پرت کردم و خودم رو نجات دادم? بعد کت نوارم بایویو پیش خودم گشیدم گفت ممنون بانوی من?بهش گفتم مبارزه باهاشون فایده نداره باید به دنبال راه حل دیگه ای بگردیم بعد گفتم افسونگر خوشانسییی بعد یه چراغ قوه طرح کفشدوزک تو دستم افتاد بعد یع دفعه صدای جیغی شنیدم صدای کلویی بود که سایه ها داشتن دنبالش میرفتن بعد یویوم رو به سمتش انداختم و اونو گرفتم و با تمام سرعت دویدم
کلویی داد زد بههههه منننننن دسسسستتت نززززن من به کمک تو احتیاج ندارم گفتم اگه هنوز ناراحت اون موضوعی معذرت میخوام اما الان وقت بحث کردن نیست ?اونا دنبالتن و به پشت سرم نگاه کردم بعد کلویی رو بالای چرخ و فلک (ایستاده) بردن بهش گفتم این جا جات امنه همین جا بمون اون گفت بهم دستور نده فکر کردی چون یه ابر قهرمانی میتونی به همه دستور بدی من گفتم نمی فهمی این کارا برای محافظت از خودته بعد میخواستم یویوم رو بندازم که اون گفت من یکی از بزرگ ترین طرفدارات بودم همیشه دوستت داشتم و تورو الگوی خودم قرار میدادم ولی تو هیچوقت منو باور نداشتی من فکر میکردم تو با بقیه فرق داری ولی اشتباه میکردم چشماش پراز اشک شده بود و صداش میلرزید? قیافه ی من?یدفعه بغلش کردم و گفتم متاسفم واقعا متاسفم اما لطفا بهم گوش کن نمیخوام اتفاقی برات بیفته من میخوام ازت محافظت کنم تو دوستمی کلویی همیشه هم دوستم میمونی ? اون اول هیچ حرکتی نمیکرد و ساکت بود تا اینکه اونم منو بغل کردو شروع کرد به گریه کردن ?
تا حالا اینجوری ندیده بودمش ?? بعد اونم گفت منم معذرت میخوام منم ولش کردم و لبخند زدم ☺ بعد یویو رو انداختم و رفتم وسط سایه ها یه نخ پیدا کردم و چراغ قوه رو به یویوم بستم و اونو چرخوندم بعد همه ی سایه ها یکی یکی از بین رفتن ولی یکی شون باقی موند گفتم حالاااا کت نوار گفت نابود کننده و تل و نابود کرد و اکوما ازش بیرون اومد و من اکوما رو خنثی کردم و نانسی رو از شرارت آزاد کردم و گفتم معجزه ی لیدی باااااگ و همه چی رو به حالت اول برگردوندم بعد گفتم بزن قدش از زبان شبپره زمانش نزدیکه لیدی باگ انتقام من از این هم تاریک تر خواهد بود ☻?? نانسی گفت من م من شما رو میشناسم شما ابر قهرمانای معروف پاریس هستید کت سرشو خم کرد و گفت ارادت مندم ?
من لبخند زدم اون گفت چه اتفاقی افتاد؟...تنها چیزی که یادمه یه پروانه سمتم اومدو.....دیگه یادم نمیاد من گفتم تو تحت تاثیر اکوما بودی تو باید بتونی احساسات منفی خودتو کنترل کنی تا شبپره نتونه کاری بکنه اون کسیه که این اکوما ها رو کنترل میکنه و ازت یه شرور می سازه اون گفت من واقعا معذرت میخوام من گفتم اشکالی نداره من میدونم تو به خاطر یه دلیل منطقی اکومایی شدی اون گفت من به پارس اومدم تا کار کنم چون خواهر کوچیکم بیماره و من باید هزینه ی درمانشو بدم? من گفتم درکت میکنم بعد انگشتر کت نوار صدا داد و گفت من باید برم بانوی من ...میبینمت و رفت نانسی گفت منم دیگه باید برم افتخار بزرگی بود که دیدمتون لیدی باگ ممنون که نجاتم دادین منم لبخند زدم و اون رفت بعد کلویی از اون بالا داد زد آهاااای نمیخوای منو ازین جا بیاری پایین پاک یادم رفته بود?
من گفتم او ببخشید و رفتم و پایین اوردمش بعد سابرینا بدو بدو اومد و گفت وای کلویی کجا بودی همه جا رو دنبالت گشتم کلویی لبخند کوچکی زد و گفت ممنون لیدی باگ و رفت سابرینا هم گفت کجا میری کلویی صبر کن منم بیاااام? منم رفتم یه جا تا به مرینت تبدیل بشم که لوکا رو دیدم لوکا گفت لیدی باگ تو مرینت رو ندیدی گفتم چیز....اون ....اون داشت ... ینی حالش خوبه من چن دقیقه پیش دیدمش ? بعد گوشواره هام به صدا درومد و گفتم باید برم و دوییدم و خودم رو پشت یه دیوار مخفی کردم و گفتم خال ها خاموش و به مرینت تبدیل شدم و رفتم پیش لوکا لوکا شونه هام و گرفت و گفت مرینت حالت خوبه فکردم بلایی سرت اومده گفتم نه حالم خوبه ? اون گفت دیگه دیرم شده باید برم خدافظ?منم گفتم خدافظ?و وارد کافی شدم و دیدم نانسی داره وسایلشو جمع میکنه گفتم سلام تو باید نانسی باشی گفت بله شما ؟ گفتم من مرینتم گفت خوش وقتم مرینت بهش گفتم تو دنبال کار میگردی؟ اون خندید و گفت آره البته اگه پیدا کنم منم کارت شیرینی فروشی دوپن چنگ رو دروردم و بهش دادم گفت این چیه گفتم این آدرس شیرینی فروشی پدر و مادرمه خوشحال میشن اگه یه همکار داشته باشن?اون بغلم کرد و گفت ممنونم ..خیلی ازت ممنونم مرینت ?
بعد من و نانسی رفتیم به شیرینی فروشی وقتی رسیدیم گفتم سلام مامان سلام بابا اونا هم گفتن سلام مرینت گفتم این دوست من نانسیه اون میخواد ازاین به بعد برای برای شما کار کنه مامانم گفت سلام نانسی تو شیرینی پزی بلدی اون گفت بله .. ینی فکنم بابام گفت عالیه خوش اومدی نانسی و دست نانسی رو محکم تکون داد همون لحظه آلیا بهم زنگ زد و گفت دختر تو کجایی میدونی چقدر بهت زنگ زدم جواب ندادی گفتم ببخشید چیزی میخواستی بگی؟ الیا داد زد امروز میخواستیم بریم کتاب خونه ینی اینم فراموش کردی گفتم وای ببخشید یادم رفته بود? و قطع کردم گفتم ببخشید من دیگه باید برم و با عجله دوییدم
انقدر دوییدم که داشتم از نفس می افتادم? تو راه به چن نفر برخورد کردم و معذرت خواهی کردم
بعد از خیابونای شلوغ گذشتم و پیچیدم توی یه کوچه ی خلوت
بعد که همین جوری میرفتم سرعتم رو کم کردم کتاب خونه تقریبا نزدیکم بود که یهو....
آدرین رو دیدم?درست جلوم بود اما من پشت سرش بودم آدرین تنها بود اما داشت با یکی حرف میزد جلوتر رفتم اون هنوز متوجه ی من نشده بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود ولی در قسمتی که از لاکی چارم(افسون خوش شانسی) استفاده کرد، خیلی زود بود، چون هنوز نمیدونست آکوما کجاست، حریفش قدرتش چیه و ...
دیگه تست نمیسازی؟؟؟؟؟؟؟??
چرا قسمت بعدی رو نمیزاری ؟؟???
زود تر بعدی رو بزار. ??? داستانت محشره اگه زود تر بزاری طرفدار ها زیاد میشن ??
چرا بعدی رو نمیزاری?؟؟؟؟ داستانت خیلی خوبه ???
بعدی رو بزار داشت باحال میشد و خیلی هم عالی هسته
جذابیتش داره کم میشه چون جاهای بد قطع میکنی
اصلاح بشه لطفا
عالیییییییی??????
عالی بود ادامه بده زود تر