
سلام بچه ها دوباره با یه داستان دیگه پیشتون اومدم امیدوارم خوشتون بیاد
مرینت: تا یک ساعت گریه کردم به خیابون نگاه کردم ولی چیزی ندیدم آخرین حرف آدرین این بود که گفت مادر دیگه چیزی نفهمیده بودم آدرین رو بردم بیمارستان بعد ۳ ساعت حالش خوب خوب شد من تا دیدم آدرین حالش خوب خوب شده بغلش کردم اونم منو بغل کرد اونجا بود که کلویی رو دیدم ولی اون ما رو ندید اون برای دیدن کل بیمارستان اومده بود تا ببینه حالشان خوبه یا نه کلویی خیلی مهربون شده بود ولی اصلا با من خوب نبود ولی من خیلی دوسش داشتم پس منو آدرین فرار کردیم
رفتیم سوار ماشین شدیم من با گریه گفتم: آدرین باید یه چیزیو بهت بگم آدرین:چیو مرینت: من لیدی باگم.......😭😭😭😭 آدرین:همه این جوری بهم گفتن ولی من باور نمیکنم مرینت گوشواره هاشو در آورد و به آدرین نشون داد آدرین:واییییی خدای من....😳😳😳😳😳😐 اون هم انگشترش رو در آورد و به مرینت نشون داد مرینت:هااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 😳😳😳😳😳😳 مرینت دیگه خیلی خیلی تعجب کرد 🤭🤭🤭
۱ سال بعد... تولد آدرین: مرینت یه لباس خیلی خیلی پوشید😍😍😍😍😍😍😍😍 آدرین عاشق لباسش شد آدرین نزدیک مرینت اومد و باهم رقصیدن بعد رقص به هم نگاه کردن آدرین لبخند زد ولی مرینت نه نگاش میکرد و عاشقش شد آدرین یه صدایی رو شنید صدای آکوماتایز(شرور)بود رفت کنار گوش مرینت گفت:الان وقتش. باهم رفتن توی اتاق آدرین و هردو تبدیل شدن آدرین:پلک پنجه ها بیرون..... مرینت:تیکی خال ها روشن..... باهم رفتن جنگ رو با آکوماتایز شروع کردند لیدی باگ افتاد زمین و نمیتونست بلند شده کت نوار بعد شکست آکوماتایز به سراغ لیدی باگ رفت حال لیدی باگ خوب بود ولی احساس خستگی میکرد
به حالت عادی برگشتیم مرینت رو به خونشون رسوندم و به خونه برگشتم مرینت: تا رسیدم روی تختم، خوابیدم شب بود دیدم صدایی اومد صدای تیکی بود گفت: حالت خوبه مرینت؟؟ _آره _به نظر میاد خسته ای _خوبم شب شده طبیعیه همه خستن _خوب بریم بخوابیم _باشه صبح.....
سریع به مدرسه رسیدم موهامو ایندفعه نبستم آدرین خیلی موهامو دوست داشت ولی کلویی و لایلا حسودی میکردن لایلا به دروغ گفت:وای سلام مرینت چقدر موهات قشنگ شده خواهر من هم موهاشو اینجوری کرده بود مرینت گفت:تو که خواهر نداری آدرین گفت:راست میگه لایلا رفت سر جاش دیگه هیچ کسی حرف هاشو باور نمیکرد اون تصمیم گرفت با مرینت دوست باشه پس تنها با اون صحبت کرد لایلا:مرینت بابت این همه دروغ ببخشید من واقعا خیلی بد بودم منو ببخش من خیلی دوست دارن با تو دوست باشم . مرینت:باشه از اون روز به بعد مرینت و لایلا باهم دوست بودند و با هم بازی میکردند و باهم به بیرون میرفتن آدرین از این که مرینت و لایلا با هم دوستن خوشحال بود. فردا.... کلویی اومد و با کاگامی نقشه ای کشید..... ادامه دارد...
امیدوارم لذت برده باشید فالو=فالو دنبال=دنبال بای دوستون دارم❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی رو هم بگذار
باشه منتشر نشده
دنبالی
ممنونم تو هم دنبالی