سلام بچه ها دوباره با یه داستان دیگه پیشتون اومدم امیدوارم خوشتون بیاد
مرینت:
تا یک ساعت گریه کردم به خیابون نگاه کردم ولی چیزی ندیدم آخرین حرف آدرین این بود که گفت مادر
دیگه چیزی نفهمیده بودم
آدرین رو بردم بیمارستان بعد ۳ ساعت حالش خوب خوب شد من تا دیدم آدرین حالش خوب خوب شده بغلش کردم اونم منو بغل کرد اونجا بود که کلویی رو دیدم ولی اون ما رو ندید اون برای دیدن کل بیمارستان اومده بود تا ببینه حالشان خوبه یا نه
کلویی خیلی مهربون شده بود ولی اصلا با من خوب نبود
ولی من خیلی دوسش داشتم
پس منو آدرین فرار کردیم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بعدی رو هم بگذار
باشه منتشر نشده
دنبالی
ممنونم تو هم دنبالی