
سلام دوستان امروز اومدم با یه تست دیگه امیدوارم خوشتون بیاد
کلویی و کاگامی نقشه کشیدند و کار حاک ماث هم وسط بود(با حاک ماث همکاری کردن)حاک مثل کاگامی و کلویی رو آکوماتایز کرد و بزرگترین و شرورترین آکوماتایز کل شهر بودند و بعد مایورا یک آموک درست کرد و به نقشه کلویی و کاگامی پرتاب کرد
مرینت و آدرین در حال خوشگذرانی بودند که ناگهان صدای خیلی وحشتناکی و ترسناکی شندیند مرینت:تیکی خال ها روشن آدرین:پنجه ها بیرون لیدی باگ و کت نوار شروع به جنگ کردند تعدادشون کم بود و رفتن کمک آوردند ریناروژ و اون لاک پشته و کویین بی و تمام ابر قهرمانان میراکلس آمدند ولی نتونستند آکومایز ها رو شکست بدند پدر آدرین دید که لیدی باگ و کت نوار جونی ندارند میراکلس آن ها رو گرفت و شوکه شد تا فهمید مرینت لیدی باگه و کت نوار پسرشه خیلی خجالت کشید و اون دوتا رو به یه جای خالی برد و تمام داستان رو بهشون گفت که میخواد فقط مادر آدرین امیلی رو نجات بده
اونها هم درک کردن و به خانه پدر آدرین اومدن گابریل هرکاری کرد که اون به دنیا برگرده نشد میراکلس هارو میخواست در بیاره که امیلی گفت: گابریل!!گابریل که گریه اش گرفت میراکلس هارو پس داد امیلی آدرین رو دید و بغلش کرد و آدرین گریه کرد(الان میگید گریه بازاره)بعد امیلی مرینت رو دید گفت:شما گی هستید؟ مرینت گفت:من مرینت هستم دوست آدرین. امیلی گفت:حتما دوست دخترشی مرینت گفت:😳😳😨😬 و بعد همه باهم خندیدند
شب مرینت و آدرین مهمون شدند و از اینکه امیلی زنده شده بود ناتالی عصبانی بود چون قاشق گابریل بود بعد از شام قرار بود همه بخوابند و مرینت به آدرین گفت:آدرین _بله _من.....من... _چی شده _من عاشقم😊😍 _چیزی خب منم همین طورررر.دیگه آدرین ذوق زده شده بود برای همین مرینت رو بوسید (اوه راستی اون آکوماتایز ها از بین رفتن و کلویی و کاگامی به کار خودشون فکر کردن و در قسمت بعد خواهید دید که کاگامی و کلویی چه کار میکنند)
صبح شد مرینت باید به خونه بر می گشت و پدر و مادرش رو میدید مادر پدر مرینت که از داستان با خبر شده بودند خوشحال بودند و اجازه دادند در خونه پدر آدرین زندگی کنه مرینت و آدرین به یک جای بزرگ رفتن و باهم کلی وقت گذاردند و سوال هایی از همدیگر می پرسیدند و جواب هاشون رو میداند مثل اینکه آدرین گفت:مرینت چرا قبل ها منو میدیدی خجالت میکشدیدی و به پته پته میافتادی؟مرینت گفت:چون عاشقت بودم و نمیتونستم بهت بگم ناگهان صدای در شنیدند...... صدای یکم ترسناکی بود...... ادامه دارد...
خیلی خوب دوستان اینم از داستان من راستی باید بگم که این داستان ۲ فصل و در هر فصل ۱۰ قسمت داره که به ماجراجویی های عجیب غریب سفر میکنیم امیدوارم خوشتون اومده باشه تا قسمت بعد خدانگهدار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
💙♥
ببخشید دوستان اگر دیدین که اشتباه نوشتم ببخشید