
خب سلامی مجدد ، اینم از پارت پنجم امیدوارم دوست داشته باشین. لایکککک یادت نره 😤😎
همه توی ون نشسته بودیم و داشتیم به خونه ی بزرگی که من گرفته بودم میرفتیم. راستش اون خونه یه جورایی قدیمی و کلاسیک به نظر میرسید ولی خیلی کم . خیلی هم بزرگ بود . یهو میکروفونم وصل شد گفتم : سهیون صدامو داری ؟ گفت اره گفتم کارت چطور بود گفت عالییی وااایی دلم میخواد ساعت ها بهش خیره بشم ، موچیی کیوتتت خودم. خندیدم و گفتم تو کارت جدی باشا ما مثلا مافیاییم گفت باشه بابا ما که در واقعیت چیزی جز دوتا دختر ساده نیستیم گفتم خب حالا، من میرم فعلا .ون پیچید توی کوچه و ایستاد پیاده شدیم و رفتیم توی خونه بهشون گفتم یواش بزارینش رو صندلی .خودمم نمیدونم مثلا گروگانمه ولی براش از همون نوع صندلی ها که تبلیغ کرده بودن گرفتم خیلی راحت بودن .اخه یکی نیست بگه من الان باید بکشمش بخاطر دوست دختر داشتنش چرا رو صندلی راحتی گذاشتمش.
بعد گفتم دست و پاشو نبندین نیازی به این کارا هم نیست هیچکسم سر و صدا نمیکنه ، دو نگهبان بیرون وایسن و بقیه برن خونه نه نه وایسا چهارتا پایین وایسن بقیه خونه.اونا هم گفتن چشم قربان گفتم خوبه . دیگه داشت دو ساعتی میشد ، یکم ترسیده بودم که نکنه بلایی سرش اوردن ولی یهو یه سرفه کرد و چشماشو باز کرد .
بعد منو دید یهو چشماش شد چهارتا خواست بلند شه تفنگو گرفتم سمتش گفتم بشین و از جات تکون نخور وگرنه ایدلی میشی که دیگه از جمع بی تی اس رفته یهو نشست.گفت منو برا چی اوردی کی هستی دلیل کارت چیه ؟ گفتم باشه صبر کن الان میگم . یه تخت بزرگ توی اتاق بود و یه پاتختی بزرگ جلوش منم به ارومی چاقو هامو تفنگمو و تیرامو دراوردم و گذاشتم رو پاتختی . رفتم پشت سر تهیونگ که پنجره بود و به ماه خیره شدم گفتم ماه امشب خیلی بزرگه من خیلی دوستش دارم که یهو حس کردم یه چیزی اومد زیر گلوم تعجب کردم تهیونگ چاقو رو برداشته بود
گفتم اخخ ولم کن بابا یهو برگردوندم زدم به دیوار گفت ببین من نمیدونم کی هستی من میخوام برم خونم اعضا نگرانم میشن و نمیدونم چقد از بادیگاردامو کشتی پس اگه میخوای زنده بمونی سریع به نگهبانات بگو خونه رو ترک کنن . یهو نگهبان در اتاقو زد و گفت خانم حالتون خوبه ؟ گفتم اههه اره اره خوبم همینطوری که چاقو زیر گلوم بود به زور گفتم نگهبانا امشب مرخصین اون هنوز بلند نشده اونا هم گفتن مطمئنین گفتم اره برین . رفتن و تهیونگم خواست از اتاق بره بیرون که گفتم صبر کن گفت چیه . از چشمام داشت اشک میومد همونجا کنار دیوار نشستم زمین . گفت چرا داری گریه میکنی گفتم من ... من ارمیم گفت چییی گفتم من اون ارمیی هستم که فوقالعاده عاشق تو بود من خواستم ببینمت اومدم کره ولی بلیتا تموم شد همه تو کنسرت بودن ولی من پشت در استادیوم بعد از اون دوباره تلاش کردم و همه چیز خوب بود من اومدم فن ساینت خواستم ببینمت ولی تو ... تو دوست دختر داری و اینو دقیقا همون روز گفتی من همون ارمیی ام که نامشو خوندی. من کسیو نکشتم بادیگاردات سالمن ولی خوابن جلو در خونت . داشتم گریه میکردم.اومد نشست کنارم برای اولین بار دستاشو حس کردم ، دستمو گرفته بود گفت اشکالی نداره . گفتم چی اشکالی نداره همه چی تمومه تو دوست دختر داری و بعدم باهاش ازدواج میکنی
گفت : اما..اما شاید اینطوری نباشه که تو فکر میکنی ؟ گفتم بیخیال من حرفامو با تو زدم و دیدمت الان با ماشینم میبرمت خونه و جیمینم میبرم خونه .گفت جیمین؟ چیییی؟ مگه اونم دزدیدی ؟ گفتم خبب دوستم همونی که به تو نامه رو داد. اون عاشق جیمین بود منم گفتم با من همکاری کنه و جیمینو بدزده . گفت واااایی نه جیمین حساسه گفتم نگران نباش اون دختر خوبیه میخوای ببینی ؟ زنگ زدم به سهیون . گفتم سهیون گفت بله گفتم جیمین خوبه گفت ارهههه دارم باهاش حرف میزنم گفتم مطمئنی گفت اره بعد تهیونگ اومد پای گوشی گفت (جیمینا کینچانا) جیمینم گفت (اوو نان کینچانا 😈🤣)
گفتم دیدی همه چیز درسته حالا وقتشه بری خونه. باهم رفتیم سوار ماشین. و تا دم در همراهیش کردم داشت میرفت خیلی ناراحت بودم چون دیگه نمیدیدمش که یهو برگشت.گفتم چیزی شده ؟ گفت میشه بغلت کنم گفتم هاا یهو بغلم کرد و با دستش میزد پشت کمرم گفت همه چیز اونجوری که تو فکر میکنی نیست .گفتم خب... گفت دوست دارم بیشتر ببینمت گفتم جدیی گفت اره اینجا که میدونی خونه منه و میتونی اگه دوست داشتی بیای و این ادرس کافه ی مورد علاقمه فقط خواهشا ساسنگی چیزی نیاری ها گفتم نهه من خودم تنهام . بعد از بغلش اومدم بیرون و با لبخند نگاهش کردم و سریع گونشو بوسیدمو رفتم سمت ماشین و براش دست تکون دادم اونم متقابلا دست تکون داد و به همین ترتیب اون شبو رفتم خونه با خوشحالی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)