
پارت هشتم همون طور که گفتم پارت شیش و هفت و هشت رو جبرانی پشت سر هم گذاشتم

ریون : سلام من ریون هستم دختر کسی که یه روز اسمش گراهام بود الان بهش میگن سایه ی مرگ من به پرنسس سیاه معروفم و خوب یه چندسالی میشه که به صورت انسان دارم زندگی می کنم تا حالا کلی آفتاب سوخته شدم اما خیلی بهتره تا اینکه بخوام همدست پدر شرورم باشم و بخوام به خانواده ی واقعی دراکولا ها خیانت کنم وقتی پدرم از خانواده جدا شد مادر و پدرم از هم جدا شدن و من اون موقع فقط 8 سالم بود پدرم منو با خودش برد به قلعه ی خودش و مادرم رو هم به طرز وحشتناکی کشت فقط من خبر دارم که پدرم قاتل مادرم بود و هیچکس دیگه خبر نداره یه شب وقتی 13 سالم بود از قلعه ی مخوف پدرم فرار کردم و اومدم دنیای بالا چون امن ترین جا برای من بود اگه اون پایین می موندم شاید منم می مردم اما من نمی خوام بمیرم به هر حال الان با خفاش کوچولوم نیکس تو یه سوئیت کوچیک زندگی می کنم شیفت شب یه داروخونه رو برداشتم و پول در میارم و کسی کاری به کارم نداره (عکس پارت عکس ریون)

(اینم هیومی اش نیکس) ریون : الان سه سال از فرار کردنم میگذره ولی دیگه بسه من باید برگردم و جلوی پدرمو بگیرم وسایلمو برداشتم یه چک کلی کردم و به خونه ای که سه سال توش زندگی کرده بودم نگاه کردم زیاد بزرگ نبود اما خیلی دنج و راحت بود لامپو خاموش کردم و درو قفل کردم ساعت 12 شب بود اومدم بیرون نیکس : مطمئنی ریون؟ ریون : دیگه فرار بسه نیکس ماهم اونقدر قوی شدیم که بتونیم جلوی بابا رو بگیریم تازه دلم برای یه نفر خیلی تنگ شده می خوام ببینم آدرین کوچولو چقدر بزرگ شده نیکس : بیخیال تو چهار سال ازش بزرگتری واقعا دوسش داری؟ ریون :عشق مربوط به سن نمیشه حالا منظورت اینه من پیرم و اون منو قبول نمی کنه؟ نیکس :خودت می دونی منظورم این نبود ریون : ااا راستی خوب شد یادم اومد باید تغییر شکل بدم تا کسی نشناستم نظرت چیه موهامو بنفش روشن کنم؟ نیکس :بهت میاد ریون : می دونم بیا بریم کلید هارو بدیم آقای گونزالس و بعد بریم اون خیلی به من لطف داشته آقای گونزالس و خانمش یه پیرمرد و پیرزن مهربون بودن که یه سوئیت دنج رو با کرایه ی خیلی کم به ریون دادن و اصلا قضاوتش نکردن

ریون : اینم از این چطور شدم؟ نیکس : اصلا یکی دیگه شدی دیگه اون ریون قدیمی نیستی ریون نسخه ی دو تمام 👌 ریون : از دست تو نیکس بیا بریم که بابا منتظره دختر کوچولوشه مرینت : خوب فک کنم درس خوندن دیگه بسه فردا امتحان پایانی دارم و حسابی درس خوندم امیدوارم گند نزنم شب بخیر تیکی تیکی؟ کجایی؟ یهو یه نور قرمز دید که با سرعت از اتاق رفت بیرون رفت دنبالش و دید که داره میره سمت پله های زیرزمینی رفت دنبالش حدسش درست بود اون نور قرمز تیکی بود تیکی : خب بچه ها مرینت سرگرم درس خوندن بود متوجه نشد که من اومدم همه اومدین؟ یه صدای دیگه جوابشو داد و گفت : نگران نباش تیکی همه اینجان جز نیکس(هیومی ریون) و کلاگ(هیومی سایه ی مرگ)و.... تیکی : کی؟ اون صدا : پلگ دیگه طبق معمول از پنیر خوردن نمی تونه دست بکشه تیکی :اگه دستم بهش برسه من میرم بیارمش یه صدای دیگه گفت : نه تیکی تو نور قرمزت ممکنه توجه یکی رو جلب کنه من میرم که سیاه ترم تیکی :باشه لیندا تو برو یه هیومی که اسمش لیندا بود رفت دنبال پلگ تیکی : خب تا اون دوتا میان باید بگم که..

مرینت : تیکی تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا فرار کردی؟ تیکی : اوه مرینت تو اومدی دنبالم؟ ببین ما الان جلسه ی مهمی داریم که باید بهش برسیم هر صد سال یک بار ماه به صورتی در میاد که از همیشه بزرگ تر و نورانی تر معلوم میشه و رنگش به رنگ قرمز در میاد بهش میگن ماه خونین تو ماه خونین ما می تونیم نیرو هامون رو افزایش بدیم و قدرت های جدیدی بگیریم اما باید سر وقت بیایم اینجا مرینت : اوه که اینطور حالا چرا اینجا؟تو سیاه چال؟ تیکی : اینجا کمتر کسی پیداش میشه مرینت : یعنی همه ی سلول ها خالی ان؟ تیکی : آره می تونی نگاه کنی مرینت تک تک سلول هارو نگاه کرد همه خالی بودن
تا اینکه به آخرین سلول رسید اونجا یه نفر رو تخت دراز کشیده بود لباساش تقریبا خونی و پاره پوره بود و موهای مشکی و خاکستری اش به هم ریخته قدش هم بلند بود اون کسی نبود جز مارکوس مرینت : مارکوس؟ مارکوس : ها؟ کی اونجاس؟ مرینت؟ تویی؟ چقدر خوشحالم که می بینم زنده ای مرینت : وایسا ببینم تو اسم واقعی منو می دونی؟ مارکوس : مگه میشه اسم دختری که دوسش دارمو ندونم و تازه می دونم تو یه انسان بودی و الان هیولایی ولی اینا برای من مهم نیست مرینت من دوست دارم
مرینت :نه مارکوس نمیشه مارکوس : چرا؟ آها فهمیدم به خاطر همون پسره آدرین مگه نه؟ خوب معلومه وقتی لورد بزرگ باشه تو با من نمیای مرینت : موضوع این نیست من قبل از اینکه بفهمم اون لورد بزرگه عاشقش شدم حالا اینا مهم نیست تو اینجا اینشکلی چیکار می کنی؟ مارکوس : برو از عشقت بپرس مرینت : مارکوس شورشو در آوردی مثل بچه ی آدم بگو چته؟ مارکوس : اولا که من هیولام دوما گفتم که برو از لورد بزرگ بپرس مرینت :پوفف ببین تو دوست منی هر چی هم بشه هر اتفاقی هم بیفته تو برای من یه دوست خوبی نه بیشتر ولی اگه اتفاقی برات بیفته من برات ناراحتم پس لطفا بگو مشکل چیه تا آدرینو راضی کنم آزادت کنه مارکوس : نه خیلی ممنون من نیازی به محبت اون ندارم مرینت : چیزی خوردی؟ خیلی لاغر شدی مارکوس : یه دو هفته ای میشه چیزی نخوردم مرینت : پس چه جوری هنوز زنده ای و از توی جیبش یه تیکه نون رو که محظ احتیاط گذاشته بود تو جیبش درآورد داد بهش بیا فعلا چیزی جز این ندارم میرم بالا برات غذا بیارم مارکوس : صبر کن مرینت خودتو تو خطر میندازی ها مرینت : می خوام برم یکم غذا بیارم کاری نمی کنم که مارکوس : مگه نگفتی دوست داری بدونی من چرا اینجام؟ مرینت : آره مارکوس : خوب پس
مرینت : باورم نمیشه اون فقط یه اتفاق بود و تقصیر خودم بود چرا آدرین تورو مقصر دونسته و باهات اینکارو کرده من میرم باهاش حرف بزنم مارکوس :نه مرینت صبر کن مرینت : بشین و غذاتو بخور من باید با آدرین صحبت کنم آدرین : داشتم میرفتم پیش مرینت ببینم چیزی نمی خواد که مزاحم خان ظاهر شد ویولت : اوه آدرین تو هم اینجایی؟ تو بخش دختران چیکار می کنی شیطون؟ آدرین : ویولت دست از سرم بردار حوصله ندارم تازه من رئیس کل اینجام و هر وقت بخوام هرجایی میرم به تو هم هیچ ربطی نداره من اینجا چیکار دارم ویولت : حالا چرا اخم می کنی؟ بیخیال آدرین منو تو دوستای صمیمی بودیم پس چی شد؟ آدرین : (تو دلش : وااای خدایا نجاتم بده دست از سر کچلم بردار دختره ی گیر) میشه بری کنار کار دارم ویولت : ای بابا آدرین یادت نمیاد من و تو و مارگارت و مارکوس دوست های جون جونی بودیم هرچند تو و مارگارت خواهر و برادر بودین آخی خدا رحمتش کنه خیلی خوشگل بود آدرین : وااای خدایا یه صبری به من بده یه عقلی هم به این دختره
آدرین : داشتم زیر لب غر میزدم ویولت هم داشت با چرت و پرت هاش مخمو می خورد یهو نمی دونم چی شد پرید جلوم منو ب. و. س. ی.د همون لحظه هم مرینت سر رسید و مارو تو اون حالت دید ویولت رو از خودم جدا کردم و رفتم سمت مرینت بغض تو دل خودمو و تو چشای مرینت رو می دیدم می خواست بزنتم ولی گریه کردو رفت مرینت : داشتم دنبال آدرین می گشتم که تو اون حالت دیدمش باورم نمیشه این همه مدت با هم بودیم حالا اینجوری می کنه تازه سر مارکوس هم که همچون بلایی آورده ازت متنفر نیستم آدرین ولی قلبمو شکوندی
آدرین : رفتم دنبالش رفته بود تو اتاقش و درو قفل کرده بود اول می خواستم درو بشکونم ولی گفتم بهتره بزارم آروم بشه پشت در اتاقش نشستم و بالاخره بغضم ترکید بعد و از چند دقیقه خوابم برد ویولت : خوب اینم از این بهتره به ارباب بگم چه اتفاقی افتاد گل سینه اش رو در آورد و با یه جادوی خاصی تونست با سایهی مرگ حرف بزنه ویولت : درود بر ارباب بزرگ سایهی مرگ همون طور که فکر می کنم دیده باشین زوج زیبامون از هم پاشید مرینت کوچولو دیگه به آدرین اعتماد نداره و آدرین دلش رو شکونده خوب احتمالا دختره خودکشی کنه بعدم آدرین.. سایه ی مرگ : کارتو خوب انجام دادی دیگه حرف اضافی نزن و اینکه نمیزاری به هیچ وجه بلایی سر جسم مرینت بیاد یا بمیره من می خوام از درون داغونش کنم بعد از زمان مشخص نوبت جسمش هم میرسه نگران نباش

خوب اینم از این پارت پس ویولت زیردست سایه ی مرگه لایک و نظر و فالو یادتون نره بای بای 🧛🧛🏻♀️🧛🏻♂️🧛🏻♀️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی 😍
عالی بعدی بعدی
عالی اجی
واو
عاااااااااااااااااااااااااالی💄
واییی عالی بود