
داستانی مبهم و بی نهایت ترسناک?
روی صندلی رو به روی روانشناس نشستم و با استرس بهش خیره شدم. با خونسردی گفت: موضوع چیه؟ با صدای اروم و زیر لب گفتم: اجنه! گفت: از چه زمانی شروع شد؟؟گفتم: باید همه ی اتفاقاتو توضیح بدم؟ سرشو به علامت بله تکون دادو گفت: البته.. لبمو تر کردمو و با یه نفس عمیق گفتم:
همه چی از حدودا پنج ماه پیش شروع شد. زمانی که رفتم به یه عتیقه فروشی تا برای دوستم که به این جور چیزا علاقه داشت، به مناسبت تولدش یچیزی بخرم..... داشتم تو مغازه میگشتم که چشمم به یه عروسک افتاد. اون عروسک مثل عروسک رابرت وحشتناک یا مثل انابل نگاه پر از کینه نداشت.
اون عروسک خیلی خوشگل بود و یه نگاه پاک داشت. اون عروسک منو به خودش مجذوب میکرد. اون محشر بود.. توی یه شیشه گذاشته بودنش. روی شیشه نوشته بود: دست نزنید.
رفتمو از فروشنده قیمت عروسکو پرسیدم.. با ترس نگام کرد وگفت: میخوای بخریش؟ با تعجب گفتم: اره! مگه اشکالی داره؟؟ سریع به حالت قبلیش برگشتو گفت: نه... و بعدشم من اون عروسکو خریدم.. اما ای کاش پاهام فلج میشد و نمیرفتم! اون عروسک خود شیطان بود.. شایدم از شیطان بدتر.
بردمش خونه و سعی داشتم کادوش کنم. اما از یه طرف که کاغذ رنگی میذاشتم از اون طرف سوراخ میشد.. اون موقع ها برام عجیب نبود و میگفتم: کاغذ رنگی کوچیکه اما الان که فکر میکنم چقدر طرز فکرم اشتباه بوده... از کادو کردنش طرف نظر کردم و اونو گذاشتم تو اتاقم. زنگ زدم. به دوستمو گفتم بیا ببین برا تولدت چی خریدم اونم با خوشحالی گفت میامو اون کا دو رو میبرم. اما ای کاش هیچوقت نمیومد.!!!
زنگ در زده شد.. با خوشحالی درو باز کردمو گفتم: اوه سلام ایلایدا! بیا کادوتو ببر... اونم با ذوق گفت: سلام اریکا! بیصبرانه منتظرم. گفتم: پس من برات یه شربت میارمو تو هم برو بشین.. تند تند گفت: نه خودم شربت درست میکنم. تو برو کادومو بیار.. خندیدمو رفتم طرف اتاقم تا عروسکو از روی تختم بیارم. با تعجب به اتاق نگاه کردم. عروسک نبود.. همه ی اتاقو زیر و رو کردم.. نه نبود. نبود که نبود... مطمئن بودم که روی تخت گذاشتمش اما به خودم دلداری دادمو با خودم گفتم حتما یه جای دیگه گذاشتمو یادم نمیاد. فردا دنبالش میگردم.!!
داشتم میرفتم تو سالن تا قضیرو بهش بگم که دیدم با عجله از دستشویی اومد بیرونو یه خداحافظی سرسری کردو رفت. اصلا بهم فرصت نداد حرف بزنم.. شونه ای بالا انداختمو گفتم: دیوونه شدی ایلایدا! رفتم طرف دستشویی و مسواک زدم.. رفتم طرف کلید برقو میخواستم خاموشش کنم که چراغا زودتر از اینکه دستم بهشون برسه خاموش شدن.. من ادم ترسویی بودم.. با خودم حرف زدمو گفتم: OK. OK! برقا رفته تموم شد!
لباسامو عوض کردمو رفتم زیر پتو.. اما خوابم نمیبرد.. انگار یه نیروی ترسناکی منو وادار میکرد که دوروبرمو نگاه کنم و منم توانایی مقابله باهاشو نداشتم.. همش دور و برمو نگاه میکردم که با تعجب به نقطه ی کنار تختم خیره شدم..
عروسک روی صندلی راحتی کنار تختم نشسته بودو تاب میخورد... با وحشت و ترس نگاش کردم.. پس چرا ندیده بودمش؟؟؟
داستانی ترسناک و عجیب و طولانی!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصلا ترسناک نبود خیلی باحال بود
کجا میگفت 5 سال پیش؟ فقط گفت پنج ماه پیش تازه حرفی هم از انابل نزد
دوستان جلد دوم در حال انتشاره عزیزان?
وای همین الان باعث شد اطراف تختم رو نگاه کنم????از ترس مردم ،ولی خداییش باحال بود ???دمت گرم ادامش رو بنویس
جالب بود اولین داستانته؟
نه سومیشه
عالیه پارت بعدی رو بزار
افرین خوب بود ادامه بده ولی شبیه انابل بود