10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜ARMY💜 انتشار: 3 سال پیش 1,375 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هلووووووووووووووووو
بعد از خواب هممون شارژ شارژ شدیم و دور هم جمع شدیم. من به خانواده گفتم که برای راحتی پسرا انگلیسی صحبت کنن. بعد برنامه ای رو که توی هواپیما ریخته بودم رو براشون گفتم. ما حدود یک ماه اونجا بودیم. من: من وقتی توی هواپیما بودم یه برنامه ریختم. ما حدود ۵ هفته یعنی یک ماه اینجاییم. ۱۰ روز میریم خونهی خانواده ی پدری. ۱۰ روز میریم خونهی خانوادهی مادری. ۱۰ روز بعدیشم میخوام با دوستام بگذرونم. از صبح تا شب.،،،،،،،،، مامان: باید زنگ بزنیم به همه تا همه دور هم جمع بشیم،،،،،،،، بابا: موافقم. پسرا شما مشکل ندارین؟،،،،،،،،،،، تهیونگ: نه اصلا. اتفاقا خیلی هم خوبه.،،،،،،،،،،
بابا: منظورم از پسرا فقط تهیونگ نبود. شما چی؟،،،،،،،،،،، شوگا: خیلی خوبه،،،،،،،،، جین: عالیه. فقط موقعی که میخواد بره پیش دوستاش کجا باشیم؟،،،،،،،،،، من: نگران نباشید خونه ی خانواده ی مادریم. اونجا خیلی بهمون خوش میگذره. شایدم من بعضی از روزها رو برم خونه ی دوستام بمونم.،،،،،،،،،،، جیمین: هرجا شما برین ما هم میایم. ولی در کل برنامهی خوبی بود،،،،،،،،،،،، نامجون: خوبه. فقط اون خانواده ی زیادی که دیدم اگه ما هم بهش اضافه بشیم جا نیست.،،،،،،،،،،، مامان: شما نگران نباشید خونشون خیلی خیلی بزرگه.،،،،،،،،،، جی هوپ: خوبه. دل تو دلم نیست بریم پیش خانواده ی ا/ت و باهاشون آشنا بشم،،،،،،،،،،،، جانگ کوک: خیلی خوبه. مطمئنم خیلی بهمون خوش میگذره.،،،،،،،،،،،،، تهیونگ: فقط اون نگاهی که من از پسرای خانواده ی پدری ا/ت دیدم فکر نکنم خوشحال بشن،،،،،،،،،
بابا: باید یه چیزی رو اعتراف کنم. پسرهای ما واقعا آدم های غیرتی هستن. به خصوص اگه اون شخصی که با دختر خانوادشونه یه آدم معروف باشه پس خیلی ازتون خوششون نمیاد و فاتحتون خوندس. به خصوص تو تهیونگ،،،،،،،،،،، من: اِه بابا اذیتشون نکن. بچهها حرفش رو باور نکنین من حواسم هست.،،،،،،،،،، بعد هممون به جز پسرا خندیدیم. مثل اینکه واقعا ترسیده بودن. تهیونگ: پس واقعا خدا بهمون رحم کنه،،،،،،،،، بعد همه زدیم زیر خنده. من: نترسین بابام داره باهاتون شوخی میکنه. بعد مگه من میزارم کسی به شما ها نگاه چپ بکنه،،،،،،،،،،
بعد مامانم زنگ زد به خانواده و گفت: همه رو دور هم جمع کنین یه خبر خوب دارن براتون که میخوام سوپرایزتون کنم. بهشون بگو وسیله و لباس و از این حرفا برای ده روز بیارن چون سوپرایزمون تا ده روز طول میکشه.،،،،،،،،،،مادر بزرگ هم همهی عمه ها و عمو ها و خانوادشون رو برای ده روز دعوت کرد. فردا راه افتادیم تا بریم شهرستان خونهی مادربزرگ. بعد از صبحانه ساعت ۹ حرکت کردیم و حدود ۴۵ دقیقه ۱۱ نفری تو یه ماشین نشستیم. بابا پشت فرمون نشست، مادر نشستن صندلی جلو کنار بابام. شوگا و جیمین و جین و جی هوپ جانگ کوک نشستن صندلی های پشت. مثل آپارتمان طبقه طبقه شده بودن. من و تهیونگ و نامجون رفتیم نشستیم جعبه عقب😅🤣🤣 من و تهیونگ و نامجون خیلی اون پشت خوش گذرندونیم. یه عالمه خندیدیم. سرمون خورد ۲۰ جا. توی هم گره خوردیم. واقعا خیلی خنده دار بود. وقتی نزدیک خونه بودیم، از سوراخ بیرون رو نگاه کردیم. کل خانواده جلوی در بودن تا ببینن چه سوپرایزی دارن. بابام قبل از اینکه کامل برسیم و سر کوچه بودیم با سویچ صندوق عقب رو زده بود. من هم افتادم و تهیونگ دستم رو گرفت و از سر کوچه دست تو دست تهیونگ تا خونه دویدم. واقعا صحنه ی خنده داری بود. وقتی رسیدیم همه از تعجب شاخ درآوردن و من رو در دریای از آغوش خانواده غرق کردن. واقعا داشتم خفه میشدم و نمیتونستم نفس بکشم. بعد به زور از زیر دست و پاشون اومدم بیرون و کلی احوال پرسی کردیم و من پسرا رو بهشون معرفی کردم. من: وای اگه بدونین چقدر دلم برای خونه تنگ شده بود.،،،،،،،،، عمه زهره: ما هم خیلی دلمون برات تنگ شده بود.،،،،،،،،،، من خیلی آروم جوری که تهیونگ نشنوه گفتم: حرفی نزنین. تهیونگ فارسی بلده.،،،،،،،،،، من و نیوشا و امیر علی و امیر عباس سن هامون خیلی بهم نزدیک بود. پس من خیلی با نیوشا صمیمی بودم. خونه ی پدربزرگ پدریم ۷ تا اتاق داشت که هر کدوم از اتاق ها رو داده بودن به یکی از خانواده ها، ما تا موقعی ناهار وسایلمون رو تو اتاق چیدیم. در حیاط پشت به یه پارک باز میشد که توی این فصل خیلی خوشگل بود. خیلی خیلی. برای ناهار عمه هام و مادربزرگم یه قورمه سبزی درست کرده بودن که انگشتامون هم باهاش میخوردیم. ما یه سفره روی زمین انداختیم که از در ورودی تا دم در اتاق ها ادامه داشت. تقریبا ۱ متر و نیم عرضش بود و طولش ۹ متر بود. جین: اسم این غذا چیه و چجوری درست شده؟.،،،،،،،،، منم اسم غذا و طرز تهیش رو به جین گفتم و اون خیلی خوشش اومد😂
آخرای غذای من و تهیونگ بود که عمم بچهی ۶ ماهش رو داد دستم تا غذاش رو بخوره. منم امین(بچهی ۶ ماهه) رو گذاشتم رو پام و باهاش ترف زدم و قربون صدقش رفتم. تهیونگ که کنارم بود حواسش به بچه بود که نیوفته. بعدش به امین گفتم. من: عشق من کیه؟ کوچولوی دوست داشتنی من کیه؟،،،،،،،،،،، تهیونگ اومد در گوشم به فارسی گفت. تهیونگ: فکر میکردم عشقت منم. حسودیم شد،،،،،،،،،، بعد جفتمون یه خندهی ریزی زدیم،،،،،،،،، من: تو دنیای منی.،،،،،،،، بعدش غذامون تموم شد.
بعد از ظهر موقعی که دور هم جمع شده بودیم نیوشا پرسید که اون گردنبند الماس رو از کجا آوردم و منم گفتم این همونیه که تهیونگ بهم داده. مادربزرگ: ا/ت، گفتی که اون پسرا شغلشون چیه؟،،،،،،،،،، امیرعلی: خوانندن.،،،،،،،،،، امیرعباس: خواننده های معروفی که همه آرزو دارن ببینن(اینجا یه حالتی داشت که انگار داشت مسخره میکرد)،،،،،،،،،،، نیوشا: واقعا هم خیلی معروفن. خیلی زیاد جوری که الان توی اینترنت نوشته شده که اینا اومدن ایران،،،،،،،،،، عمه زهرا: بگو یه دهن برامون بخونن.،،،،،،،، من: الان وقت مناسبی نیست.،،،،،،،،،، تهیونگ به فارسی: عیبی نداره میخونیم،،،،،،،،،، من: واقعا مشکلی ندارین؟،،،،،،،،، تهیونگ: نه چرا باید داشته باشیم؟ فقط شما بگو چه آهنگی رو بخونیم؟،،،،،،،،،،، آرش: آهنگ جدیدی رو که برای ا/ت نوشتی و خبرش کل اینترنت رو ترکونده رو بخونین،،،،،،،،،، همه هم با سر تایید کردن. تهیونگ به بقیه اعضای بی تی اس گفت که الان باید بخونن. منم رفتم و آهنگ بی کلامی رو که ضبط کرده بودم رو روی باند گذاشتم. واقعا اجرای محشری بود. عالی بود. همه گفتن خیلی عالی بود.منم آهنگ بیکلامش رو گذاشتم و اونا خوندن. الان ساعت ۷ بود و عمه هام باید میرفتن و غذا درست میکردن. بعد از خوردن شام پسرا گیر دادن که شما نذاشتین که ما ظرف های ناهار رو بشوریم. الان باید بزارین ما بشوریم و بعد از ده دقیقه بحث کردن پسرا نشستن که ظرف های ناهار رو بشورن و منم کمکشون کردم 😂خداییش تهیونگ از همه بهتر و نامجون از همه بدتر میشستن خواننده های معروف توی یه خونه شروع کردن به ظرف شستن🤣🤣🤣🤣 بعد از شستن ظرف هاباهم حرف زدیم و کلی خندیدیم. من و تهیونگ برای پسرا ترجمه میکردیم که اونا هم از فضا لذت ببرن. وقتی ساعت ۱۱ شد همه دهنامون خشک شد و از حرف زدن خسته شدیم. من با نیوشا و چند تا از عمهها رفتیم و کسایی که سنشون زیر ۱۲ ساله مثل زانیار و سروین و مایسا رو خوابوندم و برگشتیم. رای گیری کردیم که چه فیلیمی ببینیم. رای اکثریت با ترسناک بود. من از ترسناک میترسیدم پس گفتم من میترسم. تهیونگ خیلی اروم جوری که کسی نفهمه در گوشم گفت: نترس عزیزم من کنارتم. تا آخر عمرم کنارتم و تا آخرین نفسم پشتتم،،،،،،،، با حرفش آروم شدم و با اسمارت ویو یه فیلم ترسناک طولانی برای خانواده گذاشتم. من و پسرا و نیوشا و امیر علی و امیر عباس رفته بودیم زیر یک پتوی بزرگ روی زمین از سمت چپ اینجوری نشسته بودیم: امیرعباس، امیرعلی، نیوشا، من، تهیونگ، جیهوپ، شوگا، جانگ کوک، جیمین و جین.
روی زمین به روی شکم خوابیده بودیم و تخمه آفتابگردون میخوردیم. واقعا خیلی خوش گذشت. بالاخره ساعت ۱۲ و نیم فیلم ترسناک تموم شد ولی بعدش قرار بود فوتبال بده. خلاصه همه ی ما تا ساعت ۲ و ربع دور هم بودیم. ساعت ۲ و ربع تا ۲ و ۴۵ دقیقه طول کشید تا همهی ما وقت کردیم بریم دستشوی و مسواک بزنیم ۲۰۰ نفر بودیم با یه دستشویی🤣 بالاخره ساعت ۳ هرکی رفت توی جاش و خوابیدیم تا ساعت ۱ ظهر خوابیدیم. فقط عمه ها بیدار شدن تا غذای ناهار رو درست کنن. ما صبحانه نخوردیم و فقط ناهار خوردیم. و چون صبح تا ساعت ۱ خوابیده بودیم نتونستیم ظهر بخوابیم پس من و نیوشا و امیر علی و امیرعباس به یاد روزهایی که ۱۲، ۱۳ ساله بودیم رفتیم توی پارک. واقعا خاطرات ۳، ۴ سال پیش زنده شدن. ما مثل قدیم گرگم به هوا بازی کردیم، سوار سرسره شدیم و ترافیک درست کردیم. روی تاب ها مسخره بازی درمیاوردیم. حتی یه دوست قدیمی رو که ۳، ۴ پیشت توی پارک باهاش آشنا شده بودم و سال بعد گمش کرده بودم رو پیدا کردم و یه عالمه باهم فوتبال بازی کردیم. درست مثل قدیم. واقعا خیلی دلم برای اون موقع ها تنگ شده بود. بعد از یکم بازی پسراهم اومدن بیرون و تا وقت ناهار توی پارک بودیم. واقعا خیلی خوب بود. بعد از شام دوباره رفتیم و خوابیدیم. فردا بعد از صبحونه همه رو مجبور کردم که حاضر بشن و بریم بیرون تا شهر رو به پسرا نشون بشم. من خواستم که پیاده بریم و همه قبول کردن. خلاصه خوش گذشت
ما اون روز ناهار و شاممون رو بیرون خوردیم و تا شب بیرون بودیم و شب همه جاهای دیدنی شهر تموم شد. ساعت ۱۰ خسته و کوفته برگشتیم خونه. خوابیدیم تا خود صبح. صبح همه رو مجبور کردم که برای دو روز بریم کوه. راضی کردن خانواده سخت بود ولی پسرا خیلی سریع راضی شدن. من بالاخره راضیشون کردم و یه عالمه وسیله جمع کردیم و رفتیم توی یه کوه که خیلی سرسبزه. اونجا ۵ تا چادر ۱۰ نفره زدیم تا جا بشیم😂😂😂 ناهار رو اون دو روز کباب خوردیم. واقعا خیلی خوش گذشت. من و نیوشا چون هردومون دختر بودیم و هم سن بودیم خیلی رابطمون باهم خوب و دوست های صمیمی بودیم. توی کوه من و پسرا و نیوشا رفتیم توی کوه و یه عالمه از محل چادر ها دور شدیم. خیلی خیلی. بعد اونجا چند تا مار دیدیم و ناخواسته پا گذاشتیم رو دمشون. بعدش بدو بدو بدو تا محل چادر ها دویدیم. هر کدوممون ۱۰۰۰ بار خوردیم زمین ولی بقیه اون شخص رو ول نکردن و به هم کمک کردیم. وقتی رسیدیم خیلی بد نفس نفس میزدیم و داشتیم میمردیم. کلا با دویدن خیلی خیلی خیلی سریع از اونجا تا چادرها ۲۵ دقیقه راه بود حالا ما آروم آروم رفتیم ۱ ساعت و نیم وقت برد. وقتی رسیدیم دو دقیقه استراحت کردیم بعد وسایل کمک های اولیه که همیشه تو دسترس و تو وسایل عمو محمد رضا و عمو اصغر و عمو افشین بودن رو آوردم و پای تهیونگ رو ضد عفونی کردم و با باند بستم. ما بعد از اون اتفاق رفتیم و ناهار خوردیم واقعا چسبید.☀️
بعد از ناهار تهیونگ خیلی بهتر شد و راحت میتونست بدو. من و نیوشا رفتیم و برای بی تی اس به جز تهیونگ یه چاله ی عمیق کندیم و روش رو اول با چوب بعد با برگ و گیاه پوشوندیمش جوری که اصلا معلوم نبود. من و نیوشا توی این کار ها حرفه داشتیم. بعد پسرا رو به یه بهانه ای بردیم اونجا و همشون افتادن توی چاله ها🤣 بعد افتادن دنبال من و نیوشا. ما دست هم رو گرفتیم و از دست پسرا فرار کردیم. واقعا باحال بود. شب شد و رفتیم شام خوردیم و توی چادر خوابیدیم. فرداش کلی خوش گذروندیم و با عمو ها و پسر عمه ها و پسرعمو ها و پسرای بی تی اس نشستیم و فوتبال بازی کردیم. تیم من و بی تی اس و نیوشا برد. پسرای بی تی اس تو فوتبال حرفهای بودن به علاوه من و نیوشا. شب برای خواب برگشتیم خونه. فرداش رفتیم من و تهیونگ رفتیم تو حیاط و باهم حرف زدیم. من دوتا دستام رو دور گردن تهیونگ حلقه کرده بودم و اونم دستاش تو جیبش بود. من: تو چرا عاشقم شدی و چرا این همه خودت رو بخاطر من توی زحمت انداختی؟ اگه یه دختر خیلی خوشگل تر از من بیاد دیگه از من دست میکشی؟،،،،،،،،،، تهیونگ یه نگاهی خیلی مهربون بهم کرد و در جوابم بهم گفت: من عاشقتم عزیزم و این حس رو فقط نسبت به تو دارم. تو خوشگلترین دختر دنیای و حتی اگه یه فرشته هم بیاد من بازم من عاشق توم،،،،،،،،، من: ممنونم🥰🥰،،،،،،،،، بعد متوجه شدیم همه ی عمهها و عموها و همه ی پسر و دختر عمهها و عمو ها اونجا بودن با بقیهی پسرا. به محض اینکه اونا رو دیدیم از هم فاصله گرفتیم. بعد همه خندیدیم چون وقتی من داشتم دستم رو از دور گردن تهیونگ پایین میاوردم و میرفتم عقب پام گیر کرد به یکی از کاشی ها و با سر افتادم توی سبد لباس ها. تهیونگ خواست کمکم کنه ولی سینا و امیرعلی و امیرعباس پریدن وسط و نذاشتن تهیونگ دستم رو بگیره و کمکم کنه پاشم. منم خیلی عصبانی شدم و خودم پاشدم و اونا رو کنار زدم.
من: امیرعلی، امیرعباس، سینا چتونه؟ حالتون خوبه؟ چرا اینقدر جلوی ما رو میگیرین؟ این رفتار رو بس کنین دیگه. اَه. خسته شدم. (با عصبانیت و کلافگی)،،،،،،،،،،،، بعد دست تهیونگ رو گرفتم و رفتیم تو. اون موقع که داشتیم میرفتیم توی خونه، تهیونگ به فارسی از همه به جای من معذرت خواهی کرد.
انگار امیرعلی و امیرعباس و سینا از اون رفتارشون پشیمون بودن. وقتی تو اتاق بودیم اونا اومدن و معذرت خواهی کردن منم که خیلی مهربون بودم بخشیدمشون و رفتیم بیرون دوباره. بعد همه رفتیم توی حیاط و با هم بسکتبال بازی کردیم. فردا یعنی روز هفتم رفتیم تو یه جنگل. ساعت ۱۰ صبح راه افتادیم و رفتیم توی یه جنگل خیلی سرسبز با درختای بلندی که سربه فلک زده بودن. پرنده هایی که آواز میخوندن و صدای شرشر رودخونهی کوچیک کنار جنگل خیلی آرام بخش بود. من و نیوشا وقتی اونجا رو دیدیم از خود بی خود شدیم و کفش هامون رو درآوردیم و پریدیم توی رودخونه. اونجا ماهی هم داشت. من و نیوشا همدیگه رو هل دادیم و از سر تا ما خیس خیس شدیم. اون موقع من و نیوشا از سر شیطنت دست پسرای بی تی اس رو گرفتیم و اونا رو هم خیس کردیم. واقعا باحال بود. بعدش هر ۹ تایمون به غلط کردن افتادیم چون یخ زدیم. میشه گفت از سرما مردیم ولی من چند تا حوله از خونهی مادربزرگم آوردم. بعدش رفتیم و ناهار خوردیم. وقتی ناهار من و نیوشا تموم شد. پس خودمون دوتا به یاد قدیم دل رو زدیم به دریا. ولی گم شدیم. ما رفته بودیم درست مثل قدیم جنگل رو بگردیم و خوش بگذرونیم. بعد از دو ساعت دو کیسه ی بزرگ پر پر از پورشک و یکم کنگر، خواستیم برگردیم ولی راه چادر رو گم کرده بودیم.
شب شده بود و صدای گرگ میومد. واقعا از ترس داشتیم میمردیم. که پسرای ناجی بی تی اس به دادمون رسیدن و برمون گردوندن به چادر ها. ما از خانواده به خاطر شیطنتمون مورد نکوهش و نصیحت فراوان قرار گرفتیم. تهیونگ انقدر نگران شده بود که نگو و نپرس، از خانواده هم بیشتر. سیب زمینی توی آتیش انداختیم و خوردیم. واقعا خوب بود. هرکی یه دونه خورد. بعد از شام روی سنگ ها نشستیم و صحبت کردیم تا وقتی که غذا از شکممون رفت پایین. من چندین تا کارتن مارشمالو دور از چشم بقیه آورده بودم و اونا رو کباب کردیم و خوردیم. شب رو اونجا خوابیدیم. صبح صبحونه رو توی جنگل خوردیم. خیلی خوش گذشت بعد از صبحونه دوره رفتیم و یه دور دیگه ای توی جنگل زدیم. من و نیوشا هرچی سوال راجع به آهنگ های اونا داشتیم رو پرسیدیم. یه جورایی دیوونشون کردیم🤪😳خانواده برای ناهار ماهی کباب کردن. واقعا خوشمزه بود😋😋 بالاخره شب شد و ما شام خوردیم و برای خواب برگشتیم خونه اونجا یه دوشی گرفتیم و بعد خوابیدیم
مامان هفتهی پیش زنگ زده بود به مامانش و گفت همهی خانواده رو دور هم جمع کن. بهشون بگو قراره خونهی شما بمونن به مدت ۱۰ روز یا بیشتر. یه سوپرایز خیلی خوب برات داریم. مامان مامانم نمیدونست که من زندم و این خیلی خبر خوبی براش خواهد بود. ما فردا می رفتیم خانهی پدربزرگ مادری. دوباره ۱۱ نفری رفتیم توی ماشین و این دفعه من و تهیونگ و جیمین توی صندوق عقب بودیم موقعی خداحافظی همه به خصوص من و نیوشا گریه کردیم. خیلی خیلی گریه کردیم بعد از یک ساعت بالاخره رسیدیم خونهی پدربزرگ مادری. وقتی رسیدیم من دیدم که علاوه بر خالهها و داییها و پسر و دخترخالهها و داییها فامیل های دیگه ایم مثل خانوادهی خواهر مادربزرگ و خیلی از خانوادههای دیگه که ما خیلی باهاشون رفت و آمد داریم ولی جز فامیلهای درجه یک حساب نمیشن. وقتی رسیدیم من و پسرا چسبیده بودیم به دیوار تا موقعی که مامان زنگ آیفون رو میزنه اونا ما رو نبینن. همه بخاطر من سیاه تنشون بود. بعد از اینکه در رو باز کردن اولین نفری که رفت تو من و پسرا بودیم. بعد از اون ور سریع رفتیم جلوی در تا اولین چهرهای که مادربزرگ و پدربزرگم میبینن من باشم. وقتی در باز شد همهی خانواده دم در بودن. بعد من یهو پریدم تو و همه شوکه شدن و با جیغ و داد بغلم کردن. وای چقدر دلم برای اونجا تنگ شده بود.
مادربزرگ: سلام ا/ت، دلم برات خیلی تنگ شده بود. همه سلام کردن (حالا من حوصله ندارم دونه دونه بشینم براتون اسما رو بگم) پسرا اون پشت بازم به خانوادهی پرجمعیت ما نگاه میکردن. من: سلام. بچه ها بزارین نفس بکشم. کممممممممممممممک. آخ داشتم خفه میشدم. منم دلم براتون خیلی تنگ شده بود. فکر نمیکردم که بتونم شما رو دوباره ببینم. اگه داستانم رو براتون تعریف کنم باورتون نمیشه. حالا بزارین من و پسرا بیایم تو. براتون که و چیز رو تعریف میکنم.،،،،،،،،، باربد: پسرا؟ منظورت کیان؟،،،،،،،،،، منم دست پسرا رو گرفتم و آوردم تو. اونا سلام میکردن و منم براشون ترجمه میکردم. بعد باهم رفتیم تو و وسایل رو گذاشتیم تو اتاقمون. اونجا فقط ۴ تا اتاق داشت. ما هم کارمون رو کردیم و رفتیم ناهار خوردیم و یه استراحت کوتاهی کردیم و رفتیم تو حال نشستیم تا من براشون تعریف کنم. منم از سیر تا پیار قضیه رو با همهی جزیات براشون تعریف کردم. بعدش دوباره شروع شد. فکر کنم خانوادهی مادری با خانوادهی پدری هماهنگ کرده بودن که چه کارهایی باید بکنن. بعد غذایی رو که با همکاری همه درست شده بود رو خوردیم
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
عالی 👌👌💜
بچه ها احتمالا پارت بعدی که پارت آخره هم امروز میاد