10 اسلاید امتیازی توسط: PROFET انتشار: 4 سال پیش 111 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به شما عزیزای دل. برگشتم با قسمت دوم. امیدوارم خوشتون بیاد. و اینکه بدونید این دو قسمت تا حالا فقط مقدمه داستان بوده و از این به بعد خیلی هیجانی تر میشه. لطفا نظرات فراموش نشه. بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم بیاید شروع کنیم
از زبان مرینت :تو خونه داشتم تکالیف رو مینوشتم که یهو یه صدای بزرگ و مهیب شنیدم. رفتم رو حیاط پشت بام خونه که ببینم چه خبره، دیدم که یه موجود عجیب با دو تا بال در حال پرواز کردن بود و با لیزری که از عینک روی چشمش بیرون میومد در حال آسیب زدن به شهر بود.
همون لحظه متوجه شدم که آکوما تو عینکشه، سریع تبدیل شدم و از رو حیاط پشت بام خونمون پریدم بیرون تا با اون شرور بجنگم و شرارتش رو خنثی کنم(مرینت متوجه آدرین که تو پارک بود نشد) چند بار سعی کردم با گربه سیاه تماس بگیرم ولی جواب نمیداد، مجبور شدم تنهایی باهاش بجنگم.
مرتب به لیزر ها جا خالی میدادم ولی فایده نداشت، نمیتونستم حتی بهش نزدیک بشم، به این فکر افتادم که برم خونه و از تو جعبه معجزه گر ها یکی رو بردارم تا کمک بیارم ولی خب خونمون خیلی نزدیک بود و اگر میرفتم تو خونه ممکن بود هاکماث متوجه بشه و بفهمه من کی هستم....
یویوم رو برداشتم و گفتم :لاکیییی چرن و بعد یه کپسول بزگ پر از گاز بهم داد. کپسول رو با نهایت قدرت به سمت اون شرور پرتاب کروم و همونطور که انتظار داشتم اون شرور برای اینکه کپسول بهش نخوره براش لیزر انداخت تا نابودش کنه. تو فاصله دو سه متریش کپسول منفجر شد و موج شدید انفجار باعث شد که محکم به یه ساختمان برخورد کنه و گیج بشه. از فرصت استفاده کردم و قبل از اینکه از سر جاش بلند بشه عینکشو از رو چشمش برداشتم و شکستم، آکوما که خارج شد شرارتش رو خنثی کردم و باز هم روزی از نو نجات پاریس از نو???...
بر گشتم خونه و دوباره عکس های آدرین رو، در رو دیوار اتاقم دیدم، روی تختم دراز کشیدم و میخواستم گریه کنم که تیکی گفت: ناراحت نباش مرینت، نا امید نشو... گفتم چطور ناراحت نشم، خودت که عشق بین کاگامی و آدرین رو دیدی. تیکی گفت من مطمئنم که آدرین به یکی دیگه علاقه داره به من اعتماد کن و... حرفای تیکی تا حدی بهم آرامش داد، ساعت 9 شب بود، خیلی خسته بودم برای همین رو تختم دراز کشیدم و زود خوابم برد، صبح روز بعد زود بیدار شدم و به سمت مدرسه راه افتادم...
ادامه از زبان آدرین: پلگ بهم گفت خجالت نمیکشی لیدی باگ رو با اون شرور تنها گذاشتی. گفتم نه بابا من بهش اعتماد دارم مگه اخبار رو ندیدی، نادیا شاماک گفت که لیدی باگ بازم موفق شده و پاریس رو نجات داده. اصلا الان این موضوع مهم نیست، مهم اینه که به زودی میفهمم که لیدی باگ کیه!!!! ?? پلگ گفت اصلا به من چه و شیرجه زد تو پنیر کممبر ???
نقشه اولم این بود که بعد از مبارزه با شرور ها تعقیبش کنم و ببینم کجا میره و خونش کجاست، نقشه دومم اینه که مرینت رو تحت نظر داشته باشم و تحقیق کنم ببینم در طول روز چکار میکنه، نقشه سومم اینه که... البته زیاد از نقشه سوم مطمئن نیستم و اگه نقشه اول و دومم شکست بخوره مجبورم نقشه سوم رو اجرا کنم. خلاصه اون شب میخواستم با خوش حالی بخوابم که...
پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم. پلگ گفت میخوای با کاگامی چکار کنی؟ گفتم اممممم، خب باید قبل از اینکه علاقش به من بیشتر بشه، بهش بگم که حسی بهش ندارم، فردا تو کلاس شمشیر بازی بهش میگم.
ادامه از زبان مرینت : وقتی رسیدم به مدرسه دیدم یه پسر جدید اومده، رفتیم سر کلاس و همه نشستیم، بعد خانم بوستیه گفت خب بچه ها یه دانش آموز جدید داریم، لطفا خودتو معرفی کن. گفت من لورنس بارنز هستم و از آشنایی با شما خوشبختم و بعد نشست سر جاش. از آلیا پرسیدم تو اونو میشناسی، گفت نه هیچکس تو مدرسه اونو نمیشناسه ولی اون واقعا یه پسر فوق العادس، خوشتیپ و مغروره و... منم گفتم به پای آدرین نمیرسه، آدرین هزار سرو گردن از اون بالاتره و....
خب خب عزیزای دلم، مرسی که داستان منو تا آخر خوندید. در امیدوارم خوشتون اومده باشه. لطفا نظرات فراموش نشه. منتظر نظراتتون هستم. تا قسمت بعد منتظر ما باشید. دوستتون دارم، تا بعد فعلا
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
لطفا بعدی رو بزار داشت خیلی راحال میشد
دوستان عزیزی با ازتون غذر میخوام ولی ظاهرا یه مشکلی پیش اومده و مطالب سوال 8 چندین بار تکرار شده. نمیدونم چرا ولی به بزرگی خودتون ببخشید
عالی لطفا زود بزود بزار و طولانی
عالی بعدی رو زودتر بزار
دوستان عزیز ازتون عذر میخوام، ظاهرا یه مشکلی پیش اومده و مطالب سوال 8 چندین بار تکرار شده. نمیدونم چرا ولی به بزرگی خودتون ببخشید