
سلااااااام من اومدم
وقتی رفتن ما برگشتیم به خونهی مشترک اعضا. ۱ هفته بود که پسرا فهمیده بودن که من مریضم. تهیونگ وقتی فکر میکرد که من حواسم نیست میرفت توی اتاق و تا چند دقیقه بیرون نمیومد و وقتی از لای در نگاش میکردم میدیدم که داره تلفنی حرف میزنه و بعضی موقع ها یهو داد میزنه و پشت تلفن اسمم رو میگه و بقض میکنه. بعضی موقع ها میره پایین و با پسرا حرف میزنه و یه لحظاتی گریه میکنه. امروز وقتی کنارم بود بغلم کرد و یه عالمه حرف های عاشقونه بهم زد و آرومم کرد. وقتی کنار هم بودیم گفتم. من: تهیونگ!،،،،،،،، تهیونگ: جان دلم عزیزم؟،،،،،،،،، من: ما دیگه نمیتونیم کنار هم باشیم، بهم نمیرسیم،،،،،،،،، تهیونگ: این چه حرفیه میزنی بیبی گرلم؟،،،،،،،،،، من: چند ماه گذشته نتونستی این عادت رو ترک کنی و اینجوری صدام نزنی؟😑😑،،،،،،،،، تهیونگ:وقتی کسی رو بیش از حد دوست داری میخوای اینقدر بهش محبت کنی که عصبیش کنی،،،،،،،،، من: منطقت تو حلقم،،،،،،،،، تهیونگ: حالا بگو چرا اینجوری فکر میکنی هانی؟،،،،،،،،،،، من: چون عشق های بزرگ هیچ وقت بهم نرسیدن، هیچ وقت. ما تو ایران یه داستانایی داریم که عشق های بزرگ هیچ وقت بهم نرسیدن. مثل لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، یا حتی داستان گرجستانی علی و نینو. اگه عشق ماهم بزرگ باشه که یقینن هست ما نمیتونیم با خوبی و خوشی زندگیمونو کنیم.،،،،،،،،،،، تهیونگ آروم اومد نزدیکم. از پشت بقلم کرد و سرش رو رو شونم گذاشت و موهامو نوازش کرد و گفت. تهیونگ: چون عشق اونا به اندازه ی ما بزرگ نبوده.،،،،،،،،،، بعد از چند ساعت پسرا اومدن و گفتن که یه کار اجباری پیش اومده و برای چند دقیقه باید برن کمپانی. به زور و بدبختی تهیونگ رو راضی کردیم. بعد از ۲ دقیقه که رفتن من حالم بد شد و بیهوش شدم. وقتی که بیهوش بودم همزمان باهاش یه عالمه بیشتر از همیشه خون بالا آوردم که نشون میداد روزهای آخر زندگیمه. حالم خیلی بد بود چون از دماغمم خون داشت میزد بیرون که یعنی مغزمم درگیر بیماری شده. به زور نفس میکشیدم و فشار خیلی زیادی روم بود
بالاخره پسرا از راه رسیدن. وقتی تهیونگ من رو دید سریع اومد و بلندم کرد و چون بهش گفته بودم که این اخرین مرحلس و باید برم بیمارستان، بلندم کرد و سریع سوار ماشین شدن و بردنم به بهترین بیمارستان. وقتی رسیدیم به بیمارستان سریع دوتا دکتر و چند تا پستار اومدن و من رو بردن به بخش مراقبت های ویژه. حالم خوب نبود. بهم یه عالمه دستگاه وصل کردن. (نکته: به دلیل هایی مثل ایجاد مشکل برای هواپیما و از این حرفا پدر و مادر ا/ت نتونستن به موقع برگردن) بعد از یک ربع دویدن پرستارا و دکترا فضا آروم شد. تهیونگ زنگ زد به مامانم و گفت که حالم خوب نیست. بعد بابام گوشی رو از دست مامانم قاپید. مامانم فکر کرد که بابام میخواد از تهیونگ عصبانی بشه ولی با کمال تعجب بابام با آرامش و بقض گفت. بابای ا/ت: ما الان کنارش نیستیم تو حواست بهش باشه. من اصلا پشیمون نیستم که گذاشتم دخترم باهات بیاد بیرون و شمارش رو بهت بده چون توی آخرین روز های زندگیش بهش خیلی خوش گذشت. حتی جوری که به تو اهمیت میداد به ما اهمیت نمیداد. اون عشق هم با تو تجربه کرد،،،،،،،،،، تهیونگم با بقض گفت. تهیونگ: این روزهای اخر زندگیش نیست. ما تازه همه رو پیدا کرده بودیم. امکان نداره اخرش اینجوری تموم بشه. بعد بابام گفت: اون این روزها خیلی نگران بود که تو بعد از اون افسردگی بگیری و ناراحت باشی. اون قبل از اینکه با تو باشه خوب تو رو میشناخت. بخاطر اون بعد از مرگش لطفا بخاطر ا/ت فراموشش کن،،،،،،،،، ولی تهیونگ گفت به هیج وجه و بعد یواش یواش حرفاشون تموم شد و قطع کردن.
خانوم پرستار اومد و به تهیونگ گفت: آقای کیم شاید بخوایین با ایشون خداحافظی کنید چون احتمالش خیلی کمه که به هوش بیان و خیلی اوضاشون خرابه.،،،،،،،،، تهیونگ همون جور که اشک از چشاش میریخت لباس مخصوص رو پوشید و وارد اتاق شد. نشست روی صندلی کنار تخت نشست و دستم رو گرفت. قطره ی اشک هاش دونه دونه روی دستم میرخت. تهیونگ: لطفا من رو تنها نزار، یادته چند روز پیش؟ تو بهم قول دادی، لطفا. اینجا یه کسی عاشقته. لطفا دوباره یه چیزی بگو تا خنده به زندگیم برگرده. لطفا. نمیتونم زندگی بدون تو رو تصور کنم. من همه چی دارم ولی وقتی با تو آشنا شدم فهمیدم خوشحالی واقعی یعنی چی،،،،،،،،، من هنوز بیهوش بودم. دوستاش از پشت شیشه نگاش میکردن و بخاطر من که قرار بود به زودی زود بمیرم و تهیونگ بعد از من کلی قصه بخوره ناراحت بودن. اگه بیهوش نبودم به همه ی اونا خاتمه میدادم. تهیونگ: من تو رو پیدا کردم، لطفا برگرد. من بهت قول میدم هرکاری بخاطرت میکنم. فقط برگرد. اصلا... اصلا اجازه نداری بری. تو بخوای هرکاری بکنی اول باید من بهت اجازه بدم و منم این کار رو نمیکنم،،،،،،،،،
من یواش یواش به هوش اومدم و دستش رو به زور گرفتم و چون نفسم به بدبختی هزار تا دستگاه بالا میومد خیلی خیلی آروم و بریده بریده گفتم. من: گریه نکن،،،،،،،، تهیونگ سرش رو آورد بالا و دید که من دارم حرف میزنم و از شوق دوباره به گریه افتاد ولی خیلی سعی کرد که گریه نکنه. بعد شوگا یه تلفن توی دستش بود و جانگ کوک با نوک انگشتش به شیشه ضربه میزد و همشون خیلی ذوق زده بودن. تا ۳ دقیقه همین طوری به شیشه ی اتاق میزدن تا بالاخره تهیونگ رفت بیرون و یکم به کره ای باهم حرف زدن و تهیونگ خیلی خیلی ذوق زده شد. بعد اومد تو و به انگلیسی گفت که داروی بهبودی تو پیدا شده و من سفارش دادم تا ۳ روز دیگه میرسه و داروت تزریقیه باید به مدت ۱ هفته به بدنت تزریق کنی و بعد یه بسته قرص هست که باید تا ۶ ماه بخوری. من پرسیدم که قیمتش چقدره؟ اصلا بهم نگفت و فقط گفت ارزونه. یه عالمه اصرار کردم که قیمتش رو بگه ولی اصلا نمیگفت. من به مدت ۲ هفته توی بیمارستان بودم. بعد از ۳ روز داروهام رسید و صبح و ظهر و شب بهم تزریق میکردن. توی این ۲ هفته تهیونگم توی بیمارستان بود
بعضی از روز ها با کمک پسرا کاری میکردیم که بره خونه و یه استراحتی بکنه و دوش بگیره و بعدش نمیزاشتیم تا یک روز برگرده بیمارستان. این دو هفته خیلی به سختی گذشت ولی به قول RM زمان مهم نیست چقدر سخت باشه، بالاخره میگذره. حوصله ندارم براتون تعریف کنم. حالا برای اینکه یه توضیحی داده باشم. خیلی بهم حرف های عاشقانه زدیم. تهیونگ راست میگفت. واقعا علاقه ی من و تهیونگ مثل لیلی و مجنون و رومئو، ژولیت و شیرین و فرهاد، شیرین و خسرو، علی و نینو و خیلی از عاشق های دیگه بودیم شایدم عاشق تر. من به تهیونگ گفته بودم که جواب مامان و بابام رو نده که بعد از تاریخی که دکترا گفته بودن بهشون زنگ بزنم و سوپرایزشون کنم که زندم و همین کار رو کردم، کبودی هام بعد از دوهفته محو شدن. موقعی که من میخواستم مرخص بشم، تهیونگ نذاشت که من راه برم و من رو بغلم کرد و گذاشتم توی ماشین. ما رفتین به خونه دونفری خودمون. وقتی رسیدیم خونه، من یه حال و هوای دیگه ای داشتم چون فکر میکردم از بیمارستان بیرون نمیام ولی تهیونگ من رو نجات داد. من زنده بودم. خدا رو شکر میکنم. بعدش با گوشی تهیونگ تماس تصویری زنگ زدیم و گذاشتمش روی میز و خودم و تهیونگم رفتیم روی صندلی نشستیم. من از تهیونگ فاصله گرفتم چون اگه بابام حتی بعد از خوب شدنمم من رو با تهیونگ ببینه جوش میاره. من یه لباس تاپ مانند پوشیده بودم تا نشون بدم همه ی کبودی هام از بین رفتن. مامان و بابام بالاخره جواب دادن. لباس سیاه تنشون بود. وقتی من رو دیدن که دیگه کبودی نداشتم و سالم سالم و سر و مر و گنده نشستم رو صندلی و دارم میخندم برای ۳۰ ثانیه تکون نخوردن. غلط نکنم ۲۰ تا سکتهی ناقص رو پشت سر گذاشتن. بعدش بابام جیغی بنفش زد و گفت
بابا: تو سالمی خدا رو شکر،،،،،،،،،، مامانم با لکنت زبون گفت: تینااااااااااااا بیشعور تو سالمی و توی این چند وقت جواب تلفنمون رو ندادی. کثافت خاک تو سر،،،،،،،،، بعد بابام این دفعه مامانم رو آروم کرد. مامان: میدونی مادربزرگ و پدر بزرگ و خاله ها و عمه ها و عموها و خلاصه میگم همه ی خانواده نگرانت شدیم.،،،،،،،،، بابا: کبودی هات کو،،،،،،،، من: تروخدا آروم باشید،،،،،،،،، مامان: اون پسره چرا جواب نداد؟،،،،،،،،،، من: اون پسرا اسم داره. تهیونگ. من به تهیونگ گفتم که جواب شما رو نده و بعد از اینکه از بیمارستان اومدیم خودم بهتون زنگ میزنم و سوپرایزتون میکنم. اره من سالمم و تمام کبودی هام رفته. من به لطف تهیونگ زندم،،،،،،، تهیونگ اومد و به انگلیسی گفت. تهیونگ: سلام،،،،،،،، مامان و بابام با ذوق و شوق فراوان جواب تهیونگ رو دادن و کلی ازش تشکر کردن. بابا: من برات پول میفرستم تا یه خونه ی جدا بخری و اونجا ادامه تحصیل بدی. حالا یک سال افتادی عقب گرچه الان سر جای اصلیتی،،،،،،،، من: باشه،،،،،،، مامان: خیلی دلمون برات تنگ شده.،،،،،،،،، من: منم. البته از حرفی که زدی مطمئن نیستم با اون همه حرف بدی که بارم کردی😂،،،،،،،،،،:مامان: ببخشید عصبی شدم. آخه جواب تلفنمون رو ندادی و در سر حد مرگ نگرانت شدیم. خب الان خانوادهی پدریت میخوام باهات حرف بزنن،،،،،،،،،، من داد زدم: وایسا،،،،،،،،، بعد تهیونگ رو بردم اون ور و بهش گفتم الان با خانواده ی پدریم حرف میزنم تو از اونجا فقط نگاهشون بکن. دوست ندارم من رو کنار تو ببینن. بعد اونا اومدن توی کادر. عمه فیروزه: سلام عشق عمه. خوشگلم،،،،،،،، عمو علی: سلام ا/ت خوبی؟ خدا رو شکر بهتر شدی،،،،،،، عمه فرشته: سلام نفس عمه چطوری؟ بهتری؟،،،،،،،،،، عمه سمیرا: سلام واییییییی تو زنده موندی واقعا خیلی خوشحالیم.،،،،،،،،،، عمه سپیده: سلام خوشگم دلمون برات تنگ شده.،،،،،،،،،، اصلا نمیذاشتن که من حرف بزنم و حوابشون رو بدم،،،،،،،، عمو افشین: سلام. خوبی ا/ت؟،،،،،،،، عمه سارا: سلام عزیزم،،،،،،،،، عمو حسین: سلام. چطوری،،،،،،،، عمو محمد رضا: سلام چطوری آلوچه؟،،،،،،،،، عمو اصغر: سلام.،،،،،،،،، مادر بزرگ: سلام. اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده. (با لحجهی محلی) نیوشا: سلام ا/ت. تو ما رو فراموش کردی؟،،،،،،، عمه زهره: سلام عجقم،،،،،،،، فاطیما: سلاااااااااااااااااام. دلبر خودم،،،،،،، سینا: سلام بلا. چه خبر؟،،،،،،،،،، سحر: سلام بیشعور،،،،،،،، امیرعلی: سلام. ا/ت دلمون برات تنگ شده،،،،،،،،، عمه آرزو: سلام ا/ت،،،،،،،،، خاله فریده: سلام چجوری؟ بهتری؟،،،،،،،، آرش: سلام. جات اینجا خیلی خالیه،،،،،،،،،، زانیار: سلام. دوست دارم ببینمت دوباره.،،،،،،،،، رضا: سلام. کبودی هات نیسسسسسسست،،،،،،،،،،، (خواستم خانواده رو بزرگ کنم چون تو خانواده های بزرگ خیلی خوش میگذره)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یا خدا اینجوری که مامانت بد بخته با این همه فامیل پدری که تو داری
خانواده ی ما هم خیلی بزرگه ۵تا عمه دارم ٩تا عمو کلا با بچه ها شون خیلی زیاد میشیم 😂😂😂عمو حسین و عمو علی و آرش هم داریم تو خانواده مون
اقا منم فامیل اتم...اسمم بود...نیوشااااااااا🤤🤤🤤🤤
اجو ببخشید چند وقت از تستچی اومده بودم بیرون هیچ داستانی نخوندم🙄😬
جرررررررر😅 فامیلاش تو حلقم 😂😂😂
عالی 👌 👌 💜
🤦🏻♀️😂
من الان تو پارت 3 هستم و کلی دارم گریه میکنم
آخ مامان فکر کنم داشتم می خوندمش مغزم موج داشت🤕 آخه.....عالی بود این پارتتتتت😍
😂 خیلی ممنونم❤💜
هزار ماشالا چقدر فامیل
فک کنم سر جمع بشن
این👇🏻
100000000000000000000000000000000000000000000000000000
😐😯
😂😂😂 آخه بزرگ شدن تو خانواده ی پرجمعیت خیلی حال میده گفتم اینجا هم بنویسمش😂😂😂
عالییی لطفا سریع تست بعد بنویس
خیلی ممنون. تا پارت آخر رو نوشتم نیومده💔😩
وووییییی من تازه رمانتو دارم میخونم از صبح تا حالا پاشم عالیههههههههه پارت بعدیو بدهههه
خیلی ازت ممنونم.💜💜❤❤ تا پارت آخر رو گذشتم نیومده💔😩
عالییییی بود 💜🤗🥺🍓
آجی میگم اگه خوانواده ی پدر ایناش انقدره خوانواده ی مامانش چقدره 😐😂
اینقدر 👇
۱۰۰۰۰۰۰۰٫۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
😐
😂😂😂 تقریبا هم اندازن😂😂😂