دوستان این پارت آخر داستان هست🥳🥳 آخیش بالاخره تموم شد دیگه ایده ای براش نداشتم😅
آنچه گذشت...
جنگ همه تموم شد اما از نظر همه یه جای کار می لنگید.
ریناروژ و کاراپایس اومدن کمکمون.
گوی جادویی که اسمش ملون است.
هه هه فکر کردن با همچین نقشه هایی می تونن جلوی منو بگیرن خواب کوخوندن
__________________________________________________
هاک ماث: از دریچه رفتم تو بُعد لیدی باگ ها و ملون (اسم همون گوی جادویی) رو برداشتم و برگشتم وقتی برگشتم تک تک دریچه ها سیاه شدن آخرین دریچه ای که سیاه شد دریچه ای بود که پدرم را نشون می داد که داشتن می کشتنش و بعد هم بانیکس محو شد. حالا من چیکار کنم، من خیلی احمق و بدجنس و شیطان سفت هستم😭 من کل دنیا رو نابود کردم به خاطر چیزی که ۱۰ سال پیش اشتباه فهمیده بودم😭😭😭😭
/۱۰ سال پیش/
لایلا: پدرم گفت یک روز میره توی جنگ کمک دوستش و بغلم کرد و تو هوا چرخوندم و گذاشتم زمین و گفت من فردا برمی گردم عسلم، دختر شیطون بلای من🙂 و رفت./یک سال بعد/ لایلا: پدرم رفت اما برنگشت😢 اون به من دروغ گفت...و به هدفش رسید😢 پس این یعنی با دروغ گفتن میشه به هدف رسید😈
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)