داستان در مورد دختری به اسم سارا،که از تهران به خاطر کار پدرش به اصفهان میاد،
(سارا) لای چشمامو باز کردم نور خورشید صاف میخورد تو صورتم غر غر کنان از جام بلند شدمو رفتم به سمت دسشویی اتاقم ،دست و صورتم شستم و موهامو دم اسبی بستم و از اتاق اوم بیرون. یه نیگا اینور،یه نیگا اونور،نه سعید هست نه مامان،ویژژژژژژ مامان داد زد:دختره ی دیوونه مگه من به تو نگفتم روی دسته پله سر نخور کپپ :اخ مامانم ایناااا،مامان جان من اخه یه اهنی یه اوهونی یهویی داد کشیدی تعادلم از دستم در رفت مامان:کم ویز ویز کن بچه پاشو بیا ناهارو بخور :دست شما درد نکنه مامان خانوم زنبورم شدیم هاااان،(سرم رو اینور و اونور کردم) تازه حالا سر صبحه....اااای وای بر من الان که ساعت دوازده دقیقههه رفتم تو اشپزخونه سیمین خانم خدمتکاره خونمون ناهارو برام اورد،با ولع شروع به خوردن کردم داششتم دوغمو میخوردم که سعید داد زد:اهل و ایالل من اومدم خوش اومدم،ممنون از استقبال گرمتون به خدا لازم نبود این گوسفند بیچاره رو سر به نیست کنید این همه مهمون برای چیه!? به دو از اشپزخونه پریدم بیرون دست به سینه وایسادم جلوش :من به مامان گفتم اینـ گوسفند نیاز نیستا ولی مامان گفت باید یه هم نوع داشته باشه اولش گیج نگاهم کرد بعد که منظورو گرفت،کولشو انداخت رو مبلو کرد دنبال من با سرعت از پله ها بالا رفتم دویدم تو تاقم و تا اومدم دو ببندم پاشو گذاشت لای در همینطور که درو فشار میدادم داد زدم :سعیددددد برو اونوررررر،اتاق خودمهههه هاااا سعید:سارا خانم عینکت زدی و اومدی بیرون یه نگاهی به دور و اطراف بندازید،ایشالا کم کم اشنا میشید.به اتاق نگاه کردم،ااااا این که اتاق سعیده،همینجوری داشتم نگاه میکردم که سعید پرید تو اتاق، شروع کرد به قلقلک کردنم،دیگه داشتم از شدت خنده غش میکردم که صدای بابا اومد با صدایی که رگه های خنده توش بود:فرشته ی نجاتمممممممم بیا بغلم ......... دویدم سمت بابا و بغلش کردم و یه بوس کاشتم رو گونش :به به سلام بابا جان خوش اومدید بفرمایید بگم چایی بیارن خدمتتون خب دیگه چه خبر خانواده خوبن خودتون خوب هستین سعید جان سارا جان همسر گرام خوب هستن کارا خوب پیش میره اوضاع خوبه؟ بابا خنده ای کرد و گفت دختر محلت بده سعید و مامان هم به بابا سلام کردن، همه ناهارشون رو خورده بودن و خواب بودن حوصلم سر رفته بود تلوزیونو روشن کردم،اخ جووننن فیلمـ پلیسی ، من خیلی دوست دارمـ پلیس بشم .توی افکار خودم غرق بودم که با صدای بابا به خودم اومدم سرپ رو رو دسته مبل گذاشتم و خوابم برد.... (سعید) بعد از خوردن ناهار همه رفتیم بخوابیم سارا هم نشست پای تلوزیون بعد از یک ساعت خواب بلند شدم و رفتم تو پذیرایی سارا روی مبل خوابش برده بودد اخی بچم ـچه ناز خوابیده،سارا الان چهارده سالشه دختر شیطون و بامزه و کمی مغروره پتورو کشیدم روش و رفتم توی اتاق و شروع کردم به تکمیل پروژم ........ (سارا) بابا صدام زد،چشمام رو با مالوندم و از جام بلند شدم به ساعت نگاه کردم، ااا کی ساعت شش شد و منـ نفهمیدم، کش و قوسی به بدنم دادم بابا صدامون زد مامان و سعید و بابا روی میز ناهارخوری نشسته بودت و عصرونه میخوردن بعد ار خوردن عصرانه بابا شروع به حرف زدن کرد بابا:خب به مناسب اینکه فردا جمعس و ما بیکاریم پاشید بریم برج میلاد یه شام توپ هم میزنیم بر بدن کف دستامو کوبیدم به هم پریدم بابا رو بغل کردم مامان اولش با تعجب نگاه کرد و بعد گفت:امین تو یه چیزیت شده(اا راستی اسم بابام امینه اسم مامانم ارمینا)
بابا به روی مامان لبخند زد و چیزی نگفت به اتاقم رفتم تم اتاقم ابی اسمونی و سفید بود،ترکیب دو رنگ ارامش بخش یه تخت ابی گوشه اتاق ،حموم و دستشویی،میز ارایش سفید،یه میز تحریر ابی،کمد دیواری سفید،یه اینه قدی،یه میز ،کامپیوتر دست از دید زدن اتاقم برداشتم و به سمت کمد لباسام رفتم یا شال که طرح کوالا های ناز روش بود و سورمه ای بود یه مانتوی استین سه ربع طوسی یه شلوار مشکی،کفش اسپرت مجلسی سورمه ایم و یه کیف دستی سورمه ای تو اینه قدی نگاهی به خودم انداختم،نیازی به ارایش نداشتم ،لپ اا سرخ بود و پوستم سفید قدم بلند بود و لب های صورتی و خوشگل داشتم، بینی قلمی و خدادادی ،موهای بور و چشم های طوسی سبز🙂
چشم از اینه برداشتم اومدم بیرون سعید تا منو دید سوت زد و گفت سعید:خانوم کوچولو یه وقت ندزدنت :( بابا جلو نشست سعید میخواست با ماشین خودش بیاد ولی بابا اجازه نداد سوار ام وی ام سفید شدیم
بابا به سمت برج میلاد رفت توی ماشین همه ساکت بودند،کسی چیزی نمیگفت.سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و کم کم چشمام گرم شد،سعید هی تکونم میداد سعید:سارا....سارا....پاشو رسیدیم یکی زدم توی سرش ک جلوی صورتم بود یهو سرشو کشید عقب که باعث شد سرش بخوره به سقف ماشین :اینی که میگن یه جوری میزنمت هم از من بخوری هم از سقف اینه هاا، حال کردی سعید خان سعید همینجوری که سرش رو میمالوند گفت:سارا خانم صبر کن نشونت میدم،فعلا بیرونیمـ نمیشه لبخند دندونـنمایی زدم و از ماشین پریدم ـپایین سعید بیست سالشه رشتش هم مهندسی کامپیوتر رفتیم توی رستوران برج هنه غذایی که میخواستن رو سفارش دادند منم یه بیف استروگانو با همه ی مخلفات شروع کردیم به غذا خوردن بابا شروع به صجبت کرد:خبـ بچه ها باید در مورد یه چیزی باهاتون صحبت کنم نی رو گذاشتم توی نوشابه مشکیم و شروع کردم به خوردن بابا ادامه داد:خب خودتون که میدونید کار منـجوریه که باید برم اینور و اون،یک کوچولوی دیگه از نوشابم رو خوردم و منتظز شدم بابا ادامه ی صحبتشو بگه که یهو گفت:اخر این هفته میریم اصفهان برای پنج سال نوشابه پرید تو گلوم،اونقدر سرفه کردم که حتی گارسون هم برام اب اورد سعید هم که کنارم بود هی میزد پشت کمرم
دستم رو بلند کردم،به نشونه ی اینکه بسه سرمـ رو اوردم بالا،مامان و بابا با نگرانی بهم نگاه میکردن لبخند محوی زدم و گفتم خوبم بابا:خب ادامه ی غذاتونو بخورید که امروز سه شنبس باید برید وسایلو جمع کنید،اونجا خونه گرفتم فقط لباس بردارید مامان اومد چیزی بگه که منصرف شد و غذاشو خورد غذامـ کوفتم شد به زور یه کم دیگه خوردم،همه غذاشونو خوردن و پاشدیم برگشتیم خونه
(سعید) با چیزی که بابا گفت نوشابه پرید تو گلوی سارا،هول کرده بودم و محکم میکوبیدم به کمرش،گارسون اب اورد،سارا یه کمی ازش خورد و حالش جا اومد،نگرانی تو صورت مامان و بابا موج میزد سارا:خوبم و لبخند محوی زد ناراحتیرو حتی از چشم های سارا هم میشد خوند💔 تا اخر لب به غذا نزد پول غذارو جساب کردم و اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم سارا خیلی ناراحت بود، بهش حق میدادم.دختری که جونش به دوستاش بند بود حالا باید از پیششون میرفت،از جایی که متولد شده و توش بزرگ شده انقدر غرق افکارم بودم که متوجه نشدم رسیدیم از ماشینـ پیاده شدم نگاهی به عقب انداختم سارا خوابش برده بود.درو باز کردم، بغلش کردم بردم گذاشتمش روی تخت پتو رو کشیدم روش اومدم برم که دستمو گرفتم،نشستم رو تخت،اومد بغلم شروع کرد گریه کردن،با صدایی که از شدت بغض خش دار شده بود گفت:!سعید من نمیخوام برم اصفهان💔من اینجارو بیشتر دوست دارمم ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)