دوستان اینم پارت چهارم داستانم? راستی منو بهار miraculous 25 رو نوشتیم و منتشر کردیم قسمت27 هم در حال نوشتنه نظر فراموش نشه❤️
بعد از اون اتفاق وقتی رسیدم خونه مستقیم دویدم تو اتاقم و یدونه دفتر با جلد چرم قهوه ای برداشتم و روی صفحه اولش نوشتم تقدیم به کسی که هیچ وقت نخواهد خواند(عشقم) و بعد با خودم عهد بستم که هر چی خاطره با خانم سلیمی خواهم داشت چه خوب و چه بد توش بنویسم . اولین ماجراش هم شد همن آغوشی که مطمئن بودم هیچ وقت یادم نخواهد رفت ??
دوستان ادامه داستان 8 بهمن
یکشنبه شب بود که بلاخره تصمیمم رو گرفتم ، میخواستم احساسات واقعی ایم رو بهش بگم . تو دفتری که فقط برای خاطراتی که با خانم سلیمی داشتم نگه داشته بودم یه صفحه جدید اوردم و بالاش نوشتم 11/8 (ابراز احساسات) و بعد دفتر و بستم و سعی کردم بخوابم . اما خوابم نمیبرد!
یکم درباره خانم سلیمی فکر کردم با خودم گفتم: یعنی من عاشق یه زن بالغ شدم؟ کسی که ازم 15 سال بزرگتره!!? بعد از این فکر اومدم بیرون و رفتم رویا پردازی در مورد روز هایی که میتونم باهاش داشته باشم?? تو همین فکر بودم که اصلا نفهمیدم که خوابم برد و خوابیدم ??
صبح با استرس بیدار شدم . سر میز صبحونه نشستم ولی مسلم نمیکشید?? مامانم گفت: اطلس ، چرا نمیخوری؟ گفتم : خب ...خب ...چیزه ...ام ...امروز امتحان داریم استرس گرفتم? گفت پس میزارم برو مدرسه بخورش ? گفتم باشه باشه لقمه بزار میخورم☺️
با استرس سوار سرویس شدم ، نزدیک بود اونجا هم سوتی بدم ولی خودمو نگه داشتم و بلاخره با کلی استرس رسیدم مدرسه? خانم سلیمی زنگ سوم میومد مدرسه پس فعلا خیالم راحت بود که سوتی نمیدم? اما سه زنگ خیلی زود گذشت ? زنگ تفریح سوم تا اومدم رو صندلی بشینم ، بهم صدای بسته شدن در ورودی اومد با کلیییییی استرس نگاه کردم و دیدم که ....??
وای خدای من خودش بود عشقم بود? یه جوری نگاهش کردم که یاسمین فکر کنم یه چیزایی فهمید ولی بعد دستام یخ کرد و با خودم گفتم نه من نمیتونم بهش بگم? من نه .... نه .... اما انگار یه نیروی درونی منو به سمتش میبرد . دیگه واقعا باید میگفتم?
رسید جلوی در اتاق معلم ها که گفتم : خانم سلیمی . برگشت گفت : سلام خوبی؟ گفتم : من ....خو ..خوبم ممنون. بهم یجوری نگاه کرد و گفت : بگو چیزی شده؟ دوروبرم و نگاه کردم راهرو شلوغ بود? یهو پایان شل شد و از اینکه بهش بگم پشیمون شدم ولی حس اینکه الان کنارم وایساده بود بهم قدرت میداد ? گفتم : خانم من باید یه ...چیزی بهتون بگم....
دیدم سرشو داره میاره نزدیکم!!! اومد نزدیک و گفت بگو ( اومد نزدیک یعنی طوری که فقط خودش بشنوه) گفتم: چیزه ... ام .گفت بگو ببینم چی شده؟? گفتم : خانم من ...شما رو .... یکم بیشتر از حد معمول دوست دارم . قیافه من :?
اومد نزدیک و گفت : عزیزم . و بعد اون ترین جای دنیا دوباره نصیب من شد(بغلم کرد) من محکم تر بغلش کردم نزدیک بود اشکام بیاد پایین که واسه اینکه نبینه از بغلش اومدم بیرون روبه رو نگاه کردم دیگه اونجا نبود رفته بود تو اتاق معلما? من خیلی کم گفتم ? خیلی بیشتر از اونی که بهش گفتم دوسش داشتم . ولی حس میکنم که احساس توی اون حرفم رو خوب متوجه نشد . با خودم گفتم: کاش چشمام حرف میزدم ? اما از اینکه بهش گفتم خیلی خوش حال بودم پشتم و نگاه کردم و دیدم که .......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه پلیز?
عالی بود تورو خدا زودتر بعدی رو بزار❤❤❤❤????
درنیکا عالیی بود