
هلووووووووووو. من باز بازگشتم. دیگه کوتاهی نمیکنم و هر روز یه تست میزارم
(در این قسمت انتظار همه ی شما به پایان میرسه😂) زنگ در به صدا دراومد. رفتیم در رو باز کردیم. مادر و پدر بچه ها بودن، تهیونگ آروم لیلی رو بغل کرد و منم خیلی آروم لولی رو بقل کردم و رفتیم دم در و بچه ها رو دادیم به مامان و باباش. لیلی خیلی آروم بیدار شد و باصدای خواب آلود گفت که میخوام پیش خاله ا/ت بمونم ولی دوباره خوابید❤ بعدش پسرا و لیلی و خانوادشون رفتن. بعدش ما هم رفتیم خوابیدیم. فردا مثل همیشه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم ولی امروز فقط من و تهیونگ بودیم. توی دو روز گذشته یه عالمه خون بالا آورده بودم. صبح تهیونگ برام موهام رو بافت. روز مثل همیشه بود با این تفاوت که دل و قلوه گرفتمون خیلی زیاد بود. شب یه اتفاق متفاوت افتاد. وقتی سر من روی پاهای تهیونگ بود و داشت با موهام بازی میکرد و باهم فیلم عاشقانه میدیدیم. تهیونگ: من دوستتت دارم و میخوام تا ابد باهات بمونم بیبی دوست داشتنی خودم.،،،،،،،،، مثل اینکه خیلی رفته بود تو بهر فیلم. من: من دیگه نمیخوام دوست دخترت باشم. میخوام یه دوست عادی باشم برات،،،،،،،،،،، بعد از روی پاهای تهیونگ اومدم پایین و نشستم برای جمله های بعدی یواش یواش داشتیم پا میشدیم و صداهامون بالا میرفت. تهیونگ: نه تو دوست دخترمی،،،،،،،،، میخواستم بهانه بیارم. من: نه این غیر ممکنه تو کره ای و من ایرانی،،،،،،،،، تهیونگ: عیبی نداره،،،،،،،،،،، من: ما زبون همدیگه رو نمیفهمیم. من انگلیسیم فول نیست،،،،،،،،،،، اینجا داشت صداهامون زیاد میشد. تهیونگ: من فارسی یاد میگیرم،،،،،،،، من: نهههههه،،،،،،،، تهیونگ: چرااااااااا؟،،،،،،،،،،، من: چون که دوستت ندارم،،،،،،،، تهیونگ: من اصلا به هیج وجه همچین چیزی رو باور نمیکنم. تو نمیتونی به من دروغ بگی من میفهمم و میدونم که تو خیلی دوستم داری همون جوری که من تورو دوست دارم چراااااااااا؟،،،،،،،،،،،،،، دیگه واقعا کفری شده بودم و نمیتونستم خودم رو نگه دارم. من: چون من مریضم،،،،،،،،،،
یه سکوت چند ثانیه ای حاکم خونه شد. بقضم ترکید. یه قطره اشک از گونه هام سرازیر شد. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که گریه نکنم. من: من مریضم و بیشتر از ۱ ماه دیگه زنده نیستم.،،،،،،،، درحالی که بقض راه نفسم رو سد کرده بود و ژاکتی که همیشه میپوشیدم رو درمیاوردم اونو گفتم. تهیونگ سکوت کرده بود و فقط به دستام خیره شده بود. نمیتونست چیزی بگه. شوک بزرگی بهش وارد شده بود. صورت نگرانش رو از نظر گذروندم و به زمین خیره شدم. پاهام داشتن سست میشدن و نمیتونستم کامل روی پاهام وایسم. به زور رو پاهام وایساده بودم. من: این روزها همش میخواستم باهات بهم بزنم ولی نمیتونستم چون عاشقتم. میتونی درک کنی؟ من نمیخواستم تو بعد از من ناراحت باشی. وقتی میخوابیدم دردام در مقابل فکر هام هیچ چیزی نبودن. فکرایی که دردش از اینم بیشتر بود. من یه عالمه قرص توی صبح میخوردم که قش نکنم و شب ها دلدرد وحشتناکی میگرفتم. نمیتونم اینو دیگه تحمل کنم. سخته تهیونگ. سخته. نمیتونم دیگه بیشتر از سه ماه دیگه پیشت باشم و باهات خاطره بسازم. تو چطور شک نکردی؟ شک نکردی چرا روز به روز دارم بیشتر و بیشتر لاغر تر و ضعیف تر میشدم؟ این همون ا/تی که تو از اول میشناختی؟ نمیتونم. دیگه نمیتونم. کشش ندارم، نمیتونمممممممممممممممم😭😭😭،،،،،،،،،،،،
بعد هیچی نگفتیم. من زیر ژاکت یه تاپ نیم تنه ای پوشیده بودم. تهیونگ به کبودی هم خیره شد و بقض کرد. خیلی سعی کرد گریه نکنه ولی نتونست و اشک های گریه هاش سرازیر شد. واقعا درد آور بود که گریه ی عشقت رو ببینی. کم کم پام توان نگه داشتن منو نداشت و داشتم میوفتادم که تهیونگ به سمتم اومد و سرم رو گذاشت روی سینش و به گفت. تهیونگ: هیسسسس من داروش رو پیدا میکنم. بهت قول میدم.،،،،،،،،،، منم هرچی بهش گفتم که ما الان ۶ ماه دنبال دارویم همش حرف خودش رو میزد. بعد نشستم و تمام روند بیماریم رو براش توضیح دادم. اون دوباره من رو بغل کرد. اون واقعا آدم خوبی بود. بعد تهیونگ من رو فرستاد تا توی اتاق بخوابم. بعد از ۱۰ دقیقه از لای در نگاش کردم و دیدم که گریه میکنه. این اولین بار بود که من گریه ی تهیونگ رو میبینم. تهیونگ داشت توی گروه دوستی ۷ نفرشون پیام میداد که یه اتفاقی افتاده و حتما باید بیاین اینجا. اونا هم خیلی سریع خودشون رو رسوندن. همشون یهو اومدن تو و سریع سلام کردن، جی هوپ: چرا گریه میکنی؟،،،،،،،،،،، تهیونگ تمام قضیه رو براشون توضیح داد. اون لحظه بود که حالت تهوع گرفتم و بیدار شدم. فهمیدم میخوام خون بالا بیارم پس سریع در رو باز کردم و رفتم توی دستشویی. خداروشکر دستشویی نزدیک اتاق بود. سریع رفتم تو دستشویی و بالا آوردم. سرم درد گرفت. پسرا داشتن حرف میزدن که سریع من مثل جت رفتم تو دستشویی و تهیونگ به محض اینکه من رو دید سریع اومد پیشم
من همون طوری داشتم بالا میاوردم. دستم رو به نشونه ی اینکه حالم خوبه به زور آوردم بالا ولی حالم خوب نبود. و سریع دوباره گذاشتم روی زمین. بالاخره بعد از ۵ دقیقه خون بالا آوردن تموم شد. تهیونگ با وحشت به خونی که بالا آورده بودم نگاه میکرد و بقیه ی پسرا که هنوز ویندوزشون بالا نیومده بود و گیج گیج بودن فقط از اون دور به من خیره شده بودن. در حدی خون روی صورت و دستام بود که انگار قتل کرده بودم. تهیونگ کمکم کرد بلند شم و دست و صورتم رو بشورم بعد سریعتر از من اومد بیرون و یه حوله آورد که دست و صورتم رو باهاش خشک کنم. همه ی پسرا به جز تهیونگ فقط به خونی که توی دستشویی بود و کبودی هام خیره شده بودن. من خواستم اون ها رو ازشون پنهان کنم ولی دیگه دیر شده بود. پس سریع به انگلیسی گفتم باید برم بخوابم و سریع رفتم تو اتاق و سر و وضعم رو درست کردم و دوباره خوابیدم. تهیونگ: بچه ها شما ها خیلی سریع داروش رو پیدا کنین. ا/ت بیشتر از ۳ هفته دیگه زنده نیست،،،،،،،، جانگ کوک: چطوری باید در عرض ۳ هفته دارویی که خانوادش نتونستن در عرض ۶ ماه پیدا کنن رو پیدا کنیم؟،،،،،،،،، تهیونگ داد زد: باید بشه،،،،،،،،، بعد اروم تر شد و دوباره شروع کرد به گریه کردن و این دفعه با گریه گفت: باید پیدا بشه، باید،،،،،،،،، جی هوپ: بچه ها هرکی میتونه به همه جا زنگ بزنه و دارو رو پیدا کنه،،،،،،،،، نامجون: نترس پیدا میکنیم.،،،،،،،،،، شوگا: بهت قول میدیم. الانم میریم تو خونه ی خودمون که شروع کنیم به تجسس.،،،،،،،،،،، جیمین: آره،،،،،،،،،،،،
بعد همشون باهم خداحافظی کردن و رفتن. تهیونگ هم آروم خیلی آروم اومد توی اتاق و کنار تختم نشست و دستش رو گذاشت روی شونه هام و فقط به کبودی هام نگاه کرد و گفت. تهیونگ: نترس ما کمکت میکنیم. نمیزاریم از پیشمون بری،،،،،،،،،، و بعد آروم سرش رو آروم گذاشت رو شونه هام. بیدار بودم ولی خودم رو زده بودم به خواب. بعد از ۵ دقیقه رفت و اونم خوابید. من چرا بهش گفتم؟ در هر صورت میفهمید. فردا صبح تهیونگ من رو به خونه ی مشترک خیلی بزرگشون فرستاد تا اگه بیهوش شدم کمکم کنن. اونجا واقعا بزرگ بود، گفت که بخاطر این اینجا میارمت که هر موقع کسی نبود یکی دیگه حواسش بهت باشه. صبح برای تمرین دوستاش به زور بردنش. منم هرچی بهش میگفتم خوبم قبول نمیکرد. بالاخره موفق شدیم. ظهر بعد از خوردن ناهار بیهوش شدم و افتادم روی زمین. بعد از ۵ دقیقه شوگا و جیمین و جانگ کوک اومدن تو و وقتی دیدن که من بیهوشم زنگ زد به جین و گفتن: یکم سر تهیونگ رو گرم کن تا ما بتونیم ا/ت رو به هوشش بیاریم. الان تهیونگ بیاد اینجا جنجال به پا میکنه.،،،،،،،،، بعد من رو گذاشتن روی کاناپه و آمپولی رو که روی بازوم باید بهم میزدن رو زدن. بعد از یک ربع بیدار شدم و بعد از ۵ دقیقه تهیونگ و جین و جی هوپ و نامجون اومدن تو. من سریع خودم رو جمع و جور کردم. ۳ روز بعد تهیونگ گفت که خانوادش اومدن تا به قول خودشون عروس آیندشون رو ببینن. شب قبل دوباره رفتیم توی خونه ی تکی بی تی اس. ما رفتیم پیشواز مادر و پدر تهیونگ توی فرودگاه. وقتی وارد شدن من به رسم کره ای ها بهشون تعظیم کردم. انگار خیلی از رفتارم خوششون اومد. مادر تهیونگ یه چیزی به کره ای گفت و تهیونگ برام به انگلیسی ترجمه کرد: اونا میگن چرا ژاکت پوشیدی؟ ا/ت من خودم توی خونه بهشون میگم،،،،،،،، منم با سر تایید کردم و در ماشین رو براشون باز کردم. وقتی رسیدیم، شامی که من براشون درست کرده بودم رو خوردن و مامان تهیونگ دوباره یه چیزی به کره ای گفت و تهیونگ برام به انگلیسی ترجمه کرد: اون میگه چه دستپخت خوبی داری. منم به انگلیسی ازشون تشکر کردم و تهیونگ ترجمه کرد. بعدش وقتی توی حال جمع شده بودیم تهیونگ براشون گفت که قراره تا ۳ هفته دیگه بمیرم. مامان و بابای تهیونگم خیلی شوکه شدن و تا ۳۰ ثانیه هیچ تکونی نخوردن. بعد مامان تهیونگ با ناراحتی یه چیزی گفت و بعد باباش یه چیز دیگه ای به کره ای گفت که من نفهمیدم که چی گفتن. مامان تهیونگ یواش یواش آروم شد و بابا و مامان و خود تهیونگ نشستن به کره ای باهم حرف زدن. شب من تخت دونفرهی خودم رو به بابا و مامان تهیونگ دادم و مجبور شدم که برم و روی تخت دونفره با تهیونگ بخوابم. موقعه ی خواب وقتی کنارش بودم برام به انگلیسی توضیح داد که مامانش گفته که چرا رفتی عاشق دختری شدی که قراره بمیره؟ بابامم با یه سری از حرف ها آرومش کرد و راجع به بیماریت حرف زدیم و من روند بیماری رو براشون توضیح دادم. بعد از حرف زدن راجع به این چیزها تهیونگ با فاصله دستش رو گذاشت روی شونم، منم دستم رو گذاشتم کنار صورتش و توی چشای همدیگه خیره شدیم برای ۲ دقیقه بعد تهیونگ با موهام بازی کرد تا وقتی جفتمون خوابیدیم و ۴ روزی که مامان و بابای تهیونگ اونجا بودن همین جوری میگذشت. بعضی از روزا بیهوش میشدم. بعضی موقع ها حرف میزدیم. ۴ روز گذشت و اونا رفتن
الان راضی شدین که فهمید؟😂😂😂 احتمالا این داستان به قسمت ۲۰ ام نمیرسه و تموم میشه و من واقعا نمیتونم خیلی ادامش بدم. یه تک پارتی میخوام بنویسم ولی نمیدونم از کی بنویسم. از هرکی خواستین بگین اونی که رای های بیشتری آورد مینویسم. از نظر خودم خیلی باحاله. البته نویسنده ی داستان تک پارتی که میخوام بنویسم نیستم. من فقط گذاشتم تو سایت تستچی و یکی از دوستام برام داستانش رو گفته. خب من برم 👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ته. ته
خدا لعنتت کنه 😭😭😭😭😭😭😭😭 تصورش خیلی بد بود 😭😭😭
اخی ا/ت 😭😭😭😭
عالییییییییی بود 😢🤗😐
خیلی ممنون❤💜
لطفا آخر داستانت را غمگین نکن🙏🏻😭😫
حیف داستان به این خوبی غمگین بشه😭🙏🏻
عالی می نویسی❤لطفا پارت بعد و زود بذار🙏🏻❤
خیلی ممنون❤❤❤❤ نمیتونم آخرش و لو بدم😁😁. تا پارت اخر گذاشتم نیومده😩😩
سلام. من ارمیتا هستم ۱۳سالمه
من ۳ساله که ارمی شدم و خیلی بی تی اس رو دوس دارم
خواستم فقط خودمو معرفی کمم😅
لطفاااا از وی. جیمین. کوک داستان بزار
البته نظر بقیه هم خیلی برام محترمه
و اینکهههه
لطفااااال
زودتررررر
اصلا همین فردا😂😐پارت بعدی رو بزار
به خدا اگه نزاری نفرینت می کنم
نه بابا شوخی کردم حالاا خیلی جدی نگیر
پلیییییزززززز
پلیزززز
ب پات میافتم پلیزززز
پارت بعدی رو بزاررررررررر
فعلا بای
سلام. خیلی ممنون😂❤ تا پارت آخر نوشتم نیومده😩😩
بالاخره انتظار ها به پایان رسید
دینگ دینگ دینننگگگگگگ
😂😂😂
خیلی خوب بووود :( زود تر پارت ها رو بزار
🤣🤣🤣🤣 تا پارت آخر گذاشتم نیومده😩
خیلی قشنگ بود
پارت بعد لطفا
فقط اگر اخرش غمگین باشه خودم رو میکشم
خیلی ممنون❤❤ تا پارت آخر رو گذاشتم هنوز نیومده😩😩😩 آرامش خودت رو حفظ کن. هنوز هیچی معلوم نیست😂
عالی بود
تک پارتی لطفا از نامجون بزار
ممنون❤ بزر ببینیم رای ها چند تا میشن😁
اخر میمره یا نه😢🥺🥺
بادی منتظر بمونید😁
عالی👌
خیلی ممونم❤