
خب من گفتم چون امتحان تیزهوشان دارم نمی تونم چند روزی داستان پارت به پارت بنویسم اما نتونستم تحمل کنم😹و اومدم با یه داستان از جیمین😻 البته طولانی امیدوارم خسته نشین😹👐
توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و داشتم با هندزفری اهنگ گوش میدادم چند دقیقه بعد اوتوبوس رسید ایستگاه زیاد شلوغ نبود توی اتوبوس هم همینطور رفتم روی یه صندلی کنار پنجره نشستم و دوباره رفتم تو فکر و توی خاطرات گذشته شومم غرق شدم... #فلش_بک: من:مامان بابا ما حاضریم با داداش همه وسایل رو چیدیم تو ماشین نمیخواین بیاین نا سلامتی بعد از این همه مدت میخوایم بریم سفر یکم خوش بگذرونیم ها😁... . (اسم داداش *ا/ت* سونگهون هست) سونگهون: آره بجنبین دیگه😅... . مامان و بابا از خونه زدن بیرون بالاخره و راه افتادیم کلی تو راه با داداشم تو شبکه های مجازی گشتیم و سرگرم بودیم که از یه جایی به بعد دیدم صدای یه بوق منقطع داره میاد و دیگه نفهمیدم چی شد😶 فقط با یه ماشین بر خورد کردیم و اخرین چیزی که یادمه صورت خونی بردارم که از هر پسری تو این دنیا بیشتر دوستش دارم بود کم کم تصاویر جلو چشمم تار شد و دیگه هیچی ندیدم #پایان_فلش_بک: به خودم اومدم چشمامو بار کردم دیدم رسیدم...
پیاده شدم رفتم از یک گل فروشی یه دسته گل خریدم و رفتم سر قبر مادرم و پدرم و سونگهون از دسته گلی که داشتم روی قبر هرکدوم چند شاخه گل گذاشتم ... رفتم کنار قبر سونگهون نشستم نا خودآگاه مثل همیشه اشکم سرازیر شد اما خودم رو جمع کردم من:سونگهون سلام بازم منم😅مزاحم همیشگیت توی این سه سال😞دیوونه دلم برات یه ذره شده آخرین باری که باهم تو گوشی چرخیدیم خیلی وقت پیش بود... نمیشد نمیرفتی و الان دوباره باهم کل کل میگردیم و میگفتیم و میخندیدیم😔اوپا دلم برات تنگ شده 😭. دیگه نتونستم کنترل کنم خودمو و شروع کردم به گریه کردن😭😭. مدتی بعد: کم کم بلند شدم تا برم اشکامو پاک کردم و دوباره رفتم سمت ایستگاه اتوبوس و رفتم خونه... وقتی رسیدم کیفم رو گذاشتم رو میز و با خستگی تمام خودم رو کوبیدم رو تختم... از فردا دانشگاهم هم شروع میشد نمیدونم باید با کار نیمه وقتم چیکار میکردم😩... چند دقیقه بعد بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و یه چیزی خوردم و لباسام رو واسه فدا آماده کردم و گرفتم خوابیدم😴... صبح با یه صدای رو مخ مواجه شدم هرچی سعی کردم صدای آلارم ساعت رو قطع کنم نمیشد رو اعصاب بود
دستمو دراز کردم تا ساعت لعنتی رو خاموش کنم که یهو دیدم زیرم خالی شد با کله از روی تخت افتادم پایین لعنتی زیر لب فرستادم و بلند شدم ساعت رو زنده به گور کردم و لباسام رو پوشیدم و یه تیکه نون تست خوردم و راه افتادم سمت دانشگاه🚶🚶باز کلاسای درس خسته کننده معلمای رو مخ دانشجو های رو اعصاب 😒 خدا کنه امسال هم زودتر تموم شه... رفتم و نشستم سر میزم کله مو گذاشتم رو میز و چشمامو بستم تا یدفعه استاد وارد کلاس شد آهی از عمق وجود کشیدم و بلند شدم... . استاد:بشینید بچه ها... . تو دلم گفتم:نه توروخدا سر پا وایسیم... . و نشستم سرجام یهو استاد به در اشاره کرد و گفت:بیا تو. همه بهت زده شده بودن😶 اِلا من اصلا برام مهم هم نبود حتما یه دانشجوی بیخود دیگه اضافه شده بهمون😒. بعله درست حدس زدم یه پسر وارد کلاس شد خوشتیپ به نظر میومد واقعا جای تعجب داشت از بین این همه خل و چل یه ادم با شخصیت😑 همه دخترا کف و خون قاطی کرده بودن واسش واقعا داشت چندشم میشد
همینجوری داشتم به واکنش دخترای کلاس که از ذوق انگار فلج شده بودن نگاه میکردم که شنیدم استاد گفت:برو پیش *ا/ت* بشین با این حرف برق از تو مَلاجم پرید... چرا من آخه😐... . اومد سمتم حتی حواسم نبود اسمش رو معرفی کرد و نمیدونستم اسمش چیه فقط بی سر و صدا از سر جام بلند شدم تا بره ته نیمکت کنارم بشینه... سر پا وایساده بودم دیدم هیچ عکس العملی نداره... . پسره: ته بشینم😐؟. من: نه رو سر من بشین نمی بینی بلند شدم برو تو دیگه😑. سرشو انداخت پایین و رفت نشست... . زیاد درسی نداشتیم و استاد داشت خودش رو برای دانشجو های جدید معرفی میکرد برای من نیازی به معرفی نداشت چون ترم پیش هم با اون بودم پس بیخیال صحبت هاش شدم و یه نگاهی به کنار دستیم انداختم با دقت داشت گوش میداد... زیر لبی گفتم:از الان خر خونی اخه😒. پسره:چیزی گفتید؟. هول شدم گفتم:نه بابا تو به حرفای استاد گوش بده... . چند دقیقه گذشت... استاد همچنان داشت چرت و پرت میگفت دریغ از یه مطلب درسی
یدونه با دستم زدم به پسره نمیدونم چرا تا حالا کنجکاو نبودم نسبت به هیچی اما دلم میخواست بدونم اسمش چیه😐. تا زدم بهش نگاهم کرد و گفت:بله؟. من:داشتی خودتو معرفی میکردی حواسم یه جا دیگه بود اسمت چیه؟. پسره:جیمین.... پارک جیمین😊. من:منم *ا/ت* هستم امیدوارم کنار دستی خوبی باشیم واسه هم. جیمین:معمولا میگن دوستای خوبی باشیم😕... . همون لحظه زنگ خورد استاد هم پروسه معرفیش تموم شد و گفت از جلسه بعد درس رو با انرژی زیاد شروع میکنیم و از این حرفا... منم فرصت رو غنیمت دونستم تا جواب پسره رو بدم و بهش گفتم:من توی این سه سال دانشگاه هیچ دوستی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت😑 پس امیدوارم کنار دستی خوبی باشیم برای هم همین و تمام... . جیمین:چرا دوستی نداشتین خب؟😶. با یه قیافه پوکر بهش نگاه کردم... جیمین:فکر کنم نباید سوال میپرسیدم ببخشید ...من دیگه برم... .
منم بلند شدم تا بتونه بره خودمم رفتم سمت حیاط همین که جیمین از سرجاش بلند شد همه دخترا ریختن سرش اَی چه صحنه تهوع برانگیزی😒 ولی پسره هم اونجوری نبود که بشینه صحبت باهاشون و کنارشون زد و راه خودشو گرفت... نه خوشم اومد اون مثل بقیه نبود انصافا نمیشه مقایسه ش کرد هرکی دیگه از این احمقا بود مینشست با دخترا بازیگوشی کردن😑... چند ساعت بعد:بالاخره امروز لعنتی هم تموم شد و باید بر میگشتم خونه البته بلافاصله باید حاضر میشدم و میرفتم سر کارم... وقتی رسیدم خونه یه استراحت کوچیک کردم و آماده شدم یه ماشین گرفتم و رفتم سمت رستوران... تنها شغلی بود که به بدبختی پیدا کردم بعضی شبا پشت صندوق بعضی شبا پیک😩چه تنفر برانگیز از پشت صندوق راضی هستم اما از پیک موتوری بودن متنفرم😣... . لباسام رو پوشیدم امشب پیک بودم ایششش چه روز گندیه امروز خداییش... لباسام رو پوشیدم و کلاهم رو سَرَم گذاشتم و منتظر بودم یه سفارش بدن تا برم تحویل بدم😑.
چند دقیقه گذشت که یه سفارش دادن بهم دوتا پیتزای قارچ و گوشت بود با نوشابه و مخلفات گرفتمشون و گذاشتمش تو جعبه پیک و راه افتادم سمت آدرس رسیدم یه اپارتمان بود زنگ زدم در رو باز کردن رفتم بالا در خونه رو زدم یهو با یه صحنه مواجه شدم😶... او... اون پسره... صبر کن ببینم جیمین بود سریع لبه کلاهم رو پایین دادم تا نبینتم اما دیر شده بود بیچاره کُپ کرده بود... میخواستم هرجور شده از اونجا در برم توی این چندسال نزاشتم هیچکی هیچی بفهمه از کارم اما دیگه لو رفتم😩... اه لعنت به این شانس صدام رو یکم کلفت کردم هرچند خیلی ضایع بود و بسته رو بهش دادم و از اونجا دور شدم🚶... که یکدفعه صدام کرد برنگشتم و با سرعت بیشتر از اونجا دور شدم🏃که یهو اومد جلوم کلاهم رو بیشتر پایین کشیدم که گفت:ببینم تو... تو *ا/ت* ای؟ آره هستی ببینم تو پیک موتوری هستی؟. اشک تو چشمام جمع شد از فردا همه همه چی رو میفهمیدن و غرورم شکسته میشد😢
با دستم هولش دادم اونور و با حال بد و بدو بدو زدم بیرون تمام راه تا برگشت به رستوران گریه کردم تصمیم گرفتم که دیگه برنگردم دانشگاه😭اخه چرا من باید پدر و مادرم رو از دست بدم که مجبور شم کار کنم و اینجوری ابروم بره😭😭💔... اون شب کوفتی هم بالاخره تموم شد و برگشتم خونه و گریه کردم انقدر که بعدش خوابم نبرد بلکه بیهوش شدم از شدت خستگی😴😴. صبح بیدار شدم... نمیخواستم برم دانشگاه که دیدم دارن زنگ در میزنن... رفتم در رو باز کردم با یه چیزی مواجه شدم که داشتم شاخ در میاوردم دوباره جیمین بود... با عصبانیت بهش گفتم:چیه اومدی دیشب رو به رخم بکشی؟ آره پیک موتوری کار میکنم الانم برو برو به همه بگو ابروم رو ببر. من دیگه نمیام دانشگاه و در رو محکم بستم و شروع به گریه کردم😭😭💔💔. که دوباره زنگ در رو زد...
انقدر زنگ زد که صدای زنگ رو مغزم رژه میرفت😣 دیگه نتونستم تحمل کنم و در رو باز کردم... . جیمین:شم... شما دارین گریه میکنین باورم نمیشه😐... اون دختر دیروزی کنار دستم مغرور تر از این حرفا بود... . من:اون دختر مرد مزاحم نشو حوصله تو ندارم... . جیمین: من به هیچکی هیچی نمیگم... مگه فضول یا خبر چینم میدونستم دیشب میخوای یه همچین تصمیمی بگیری بخاطر همین از رستورانی که کار میکردی توش به بدبختی آدرست رو ازشون گرفتم که بگم برگرد دانشگاه من حتی خودمم قضیه دیشب رو فراموش میکنم 😊💜. کُپ کردم من:مسخره م کردی؟ 😐. جیمین:نه بخدا من دیشب اصلا غذایی سفارش ندادم😐😉. من:قول میدی؟. جیمین:نمیفهمم قول چی من چیزی نمیدونم. من:ممنونم ازت 😊فکر نمیکردم اینجور آدمی باشی. جیمین:خب حالا نمیخوای حاضر شی بریم دانشگاه داره دیر میشه... . من: بریم؟. جیمین:آره دیگه مگه یه مسیر نیست منم صبر میکنم تا باهم بریم یهو نزنه به سرت نیای... . من:اخه من تا حالا با هیچکی هم راه نبودم😅. جیمین:این یه بار رو باش... . من:باشه پس وایسا.
بعد رفتم حاضر شدم و زدم بیرون پسره دیوونه کلی لفتش دادم تا بزاره بره اما منتظر بود همچنان... . جیمین:عه اومدی؟بریم؟. من:بریم... . بعد راه افتادیم سمت دانشگاه🚶... هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اینکه من گفتم:ببینم تو چرا نخواستی راز منو لو بدی؟. جیمین:چون حق ندارم تو زندگی خصوصی دیگران دخالت کنم هرچی باشه حتما تو هم دلیلی داری که نمیخوای بقیه بفهمن😊. من:به هر حال دیر یا زود همه میفهمن... . جیمین:یعنی منظورت اینه من میگم و زیر قولم میزنم؟. من:نه ولی خب ماه که تا ابد پشت ابر نمیمونه. جیمین: شما.... . من:میشه کم بگی شما خیلی رسمی حرف میزنی بعضی وقتا... . جیمین:😅خب چی بگم... . من:اسمم، تو، هرچی بجز شما. جیمین:باشه خب *ا/ت* تو که میدونی ماه پشت ابر نمیمونه پس اگرم فهمیدن بهشون توجه نکن با افتخار که داری برای زندگیت تلاش میکنی تو روشون وایسا😕. من: اخه... ولش کن تو از هیچی خبر نداری بهتره بیشتر از این حرف نزنیم... . جیمین:باشه اگه اذیت میشی دیگه حرف نمیزنیم.
پایان پارت اوللللللللل💜💛💜💛💜💛💜 دوست داشتید چطور مطورا بود؟ ادامه ش بدم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💜
و اینکه اگر بزنی اولین نفر خودم فالوت میکنم ❤❤
آقا تو بیا تولایکی یه پیج بزن از اینا درست کن خیلی هم فالوور پیدا میکنی
و اینکه اگر میزنی سال تولدت رو زیر ۲۰۰۰ بزن 💜💜👍
وااای منم امتحان تیزهوشان دادم 😂😶او مای گاد
عالیییی معرکه محشر کلمه ندارم بگم خیلی عالیه ❤💜
مگه میشه اجی میتسوهای من چیزی بنویسه بد باشه 🤨🤨 این دفعه بپرسی ادامه بدم یا نه میزنم بشت خاک بره چشت مفهومه 😡😡😡
هوراااا داستان جدیییید،من بد جوری شیفته ی داستان جیهوپ شدم حیف که تموم شد😪تو رو خدا اینو زیاد ادامه بده کم کم کم کم تا پارت 40🙂💜😂
خیلی باحال بودددددد میتسوهااااااااااا🍓💫🐾
معلومههههههه که باید ادامش بدییییییییی🍓💫🐾
میتونم شرط ببندم الان که وارد دانشگاه میشن همه میریزن سرشون🤧🤣🤣🤣🤣🤣
پارت بعدو زودتر بزارششششششش🙂💜🌌🐾💫🍓
میشه داستان بعدیت از جونگ کوک باشع؟🙂😊💜🌌
مرسی💜
چشم بعدی از جونگ کوک شی گوگولی ایشالا😻🍒
عالییییی بود😀💜
لطفا تک پارتی هم بنویس از جیهوپ یا جی کی و یا از هر کدوم که خواستی😁😅
مرسی😊💜
چشم عشخم💜
عالی بود ادامه بده
چشم😊💜
عالی بود ادامه بده
ممنون باشه😄💜