ادامه داستان لیسا پارت سوم

پرستار:وقت ملاقات تموم شد جنی:بچه ها بیاید بریم جیسو:اوکی رزی:لیسا نمیای ؟ لیسا:چرا الان میام جیسو:بچه ها امشب میاید امشب خونه من؟ لیسا:اره من اصن حالم خوب نیست جنی:باشه پس میریم خونه تو رزی:منم میام جیسو خوبه جنی راه بیفت بریم سمت خونه ما (بعد از رسیدن به خونه) جنی:من نگران ا/ت ام فردا بریم ؟؟ بیمارستان لیسا:من میام رزی:منو جیسو هم میایم جنی:باشه لیسا با حالت بغض میگه:بنظرتون کی مرخص میشه؟

رزی:نمیدونم...🤧 (فردای آن روز) همه با زنگ تلفن لیسا از خواب میپرن لیسا:آخه کی ساعت ۸:۳۰ صبح زنگ میزنه😑😑😑 رزی که تا ساعت ۳ شب بیدار بود رفت زیر پتو جنی:لیسا جواب بده جیسو :اره راست میگه لیسا باحالت بی حوصلگی میگه :الوو؟ فردی که با لیسا تماس گرفته بود میگه :لیسا مانوبان؟ لیسا:بله خودم هستم فردی که تماس گرفته بود:از بیمارستان با شما تماس گرفتم اتاق ۲۷ تخت ۳ بیمار شما هست ؟ لیسا خواب از سرش میپره و میگه بله خودم هست منشی:بیمار شما ساعت ۱۲ از بیمارستان مرخص میشه ساعت ۱۲ برای پر کردن

فرم و.... بیاید لیسا:بله حتما لیسا:حدس بزنید کی بود؟ جیسو:منشی لیسا:آفرین جیسو (یک دفعه چشم های همه از خوشحالی برق میزنه) جنی چی میگفت؟ لیسا:گفت ساعت ۱۲  ا/ت از بیمارستان مرخص میشه

(رزی از خوشحالی گریه اش میگیره) جیسو:من یک فکر دارم.... جنی:چه فکری جیسو:شما برید از بیمارستان ا/ت رو بیارید منم خونه رو تمیز میکنم و بادکنک میگیرم و کیک نورد علاقه ا/ت رو براش درست میکنم بعدش میرم بیرون براش کلی میوه میخرم و از رستوران سوم سفارش میدم تا وقتی اوند حسابی سورپرایز شه و بفهمه چقدر برامون ارزش داره 🤗 لیسا:فکر خوبی هست جیسو:پس یک ساعت بعد من میرم بیرون جنی:باشه

جنی:باشه (سه ساعت بعد) لیسا :ساعت ۱۱:۳۰ هست سوار ماشین شیم بریم جنی:رزی آماده شدی؟ رزی:ارهه وایسا (30دقیقه بعد وقتی ا/ت از بیمارستان اومد و داخل ماشین نشست) رزی:ا/ت حالت خوبه ؟ ا/ت: مععن خو..خو...ب..م لیسا:چرا بهم نگفتی ؟ ا/ت بغض میکنه و میگه :من متاسفم میدونم بخاطر من به زحمت افتادید رزی:ناراحت نباش ا/ت ا/ت:جیسو کجاس؟

رزی:خونه (۱۰ دیقه بعد وقتی رسیدی تو خونه) ا/ت:جیسو ....خونه رو بخاطر من .... منو خواستی سورپرایز کنی🥺🥺😭😭😭من متاسفم بچه ها شما بهترین ها هستید 😭😭😭 (و جیسو بغلت میکنه) بعد باهم ناهار میخورید فیلم میبیند و استراحت میکنید و باهم میرید شهربازی 🤪