
اینم قسمت ۵ اگه قسمتهای قبلی نخوندین اول اونارو بخونیدچون بهم مربوط هستن
تصمیمو گرفتم میخواستم همه چیو بگم اما نمیدونستم باید از کجا شروع کنم در همین لحظه ی صدایی اومد که گفت پسرم شنیدم نامه پادشاه اومده خوب چی نوشته بود قبول کرد که دخترشو بگیره و خواهرتو بهمون پس بده شاهزاده پیترم با من من گفت چیزه من هنوز نامرو باز نکردم پادشاه گفت برای چی هنوز نامرو باز نکردی منم وسط حرفش گفتم ببخشید علیاحضرت اما من میخوام قبل از اینکه نامرو بخونید چیزی رو به شما بگم گفت یعنی انقدر مهمه گفتم بله خیلی مهمه دلم میخواد با اطلاع از این موضوع نامرو بخونید گفت باشه بگو اما لطفا سریع تر منم کفتم راستش من دختر واقعیه پادشاه نیستم همه تعجب کرده بودند پادشاه گفت یعنی وی که دختر واقعیش نیستی گفتم من دختر خوندشم همه با یک نکاهی پر از سوال بهم نکاه میکردن منم شروع کردم به گفتن همه چی و.....
گفتم من یادم نمیاد اما ندیمم همیشه بهم میگه ما در گذشته زمانی که چهارسالم بود پدرم فوت کرد و کل قلمرو به مادرم واگذار شد از اونجایی که مادرم از پس همه مشکلات کشور نمیتوست بر بیاد تصمیم به ازدواج با پادشاه سرزمین های غربی شد پس از گذشت چهار سال دیگر یعنی زمانی که من ۸ ساله بودم بیماری شدیدی قلنرو مارا در بر گرفت و مادرم به آن مبتلا شد باگذشن زمان فوت کرد وپادشاه تصمیم گرفت مرا در قصر حبس کند و روز مخمونی به همه علام کرد که من پرنسس قلمرو هستم اما بعدش متوجه شدم برای این که من با شاهزاده ازدواج کنم و پادشاه با صلح قلمرو خودش را افزایش دهد این کارا کرده و تصمیم کرفتم ازدواج نکم وبقیه داستانم که شما میدونید به همین علت فکر نمیکنم برای پادشاه زنده بودنم مهم باشد ...
(بقیه داستان از زبان شاهزاده پیتر)نمیدونستم باید چی بگم با خودم میگفتم من که توی اون مهونی بودم پادشاه طوری رفتار میکرد که انگار براش خیلی مهمه باورم نمیشه که فقط به خاطر قدرت بوده که پدرم گفت نه این این امکان نداره نمیتونه الآن الآن چطوری دخترمو نجات بدم من من نمیتونم اونو تو این حالت تنها بزارم همه امیدهاش یه من بود حالا من چکار کنم نمیدونستم چی باید بگم که یادم افتاد هنوز نامه پادشاهو نخوندیم سریع برگشتم اما نامه روی میز نبود مطمین بودم که اون نامه رو آخرین بار اونجا دیده بودم اما الآم اونجا نبودسریع به مارگارتا نکاه کردمو گفتم نامه کجاست مارگارتا بهم نگاه کرد گفت شاعزاده روی میز بود منم دوییدم بیرون ی سرباز داشت از پله ها میرفت پایین تا منو دید....
تا منو دید سریع دوییدمنم پشتسرش گفتم بگریدش اما از روی نرده های پله خودش سر داد نمیتونستم چهرشو کامل ببینم رفت بیرون گفتم دروازه هارو ببنده اما سوار اسب شد قبل از اینکه دروازه هارو ببندن رفتش بیرون منم سریع سوار اسبم شدم ولی وقتی رفتم اسری ازش نبود. برگشتم قصر پدرم اومد جلومو گفت خوب پیداش کردی گفتم نه فرار کرد کل روستارو گشتم اما پیداش نکردم با خودم میگفتم مگه داخل اون نامه چی نوشته بود که ناگهان پرنسس دایانارو دیدم توی اتاقش بود ی غمی توی چهرش بود رفتم توی اتاق سریع بلند شد و گفت نامرو پیدا کردین سرم تکون دادمو گفتم نه ینفر نامرو برداشت و فرارکردم منم نتونستم نتونستم پیداش کنم اما بلخره میفهمم کار کی لود و برای چی اینکارو کرده اونم سرشو به نشونه تایید تکون داد منم گفتم منم برم شمام بهتره استراحت کنین هنوز کاملا خوب نشدید و رفتم بیرون.
(ادامه داستان از زبون دایانا) نمیدونستم باید چکار کنم پادشاه انقدر ادم بدی بود و من نمیدونستم بیچار اون دختر معلومه خیلی ععذاب تحمل میکنهاما من باید کمکشون کنم من بهشون مدیونم باید با پادشاه حرف بزنم شاید بتونم اون دخترو نجات بدم. شب شد سربازای جلوی در اتاق خواب بودم آروم آروم از کنارشون رد شدم و فتم از پله ها که پایین میرفتم به چندتا سرباز برخورد کردم پس دوییدم و وارد یکی از اتاقا شدم عجیب بود انکار فقط جلوی در اتاق من سرباز بود وقتی سرمو برگردوندم تا ببینم کجام دیدم در اتاق شاهزاده پیترم و اونم خوابیده نمیدونستم چکار کنم اگه میرفتم بیرون سربازا منو میدیدن نمیدونستم باید چکار کنم که صدای سربازارو شنیدم فکر کنم میخواستن در اتاقو بزنن فکر کردم باید چیکاردمیکردم رفتم توی حموم و پنهان شدم درو زدن شاهزاده بلند شد و بهش گفتن که پرنسس جولیا(خواهرش) پیدا کردن شاهزاده ام گفت فورا سربازارو جمع کنین میریم اونجا منم شنیدم نمیدونم چرا اما احساس کردم که باید باهاشون برم به هر روشی بود رفتم وارد اتاق سربازا شدم پر از لباسای سربازا بود تنها راه رفتن با اونها هم همین بود پس سریع لباساشونو پوشیدم بدون کلاه خیلی شبیه دخترا بودم از یه طرف موهامم خیلی بلند بود نمیدونستم باید چکار کنم با یه کش موها بستم وکلاه گذاشتم سرمو رفتم بیرون همه یجوری بهم نکاه مبکردن البته خیلیم شبیه دخترا بودم ولی نشون ندامم وایستادم شاهزاده پیتر اومد گفت ۶ سواری میخوام ۶ پیاده رو خودمم انتخابشون میکنم منم ترسیدم خدا خدا میکردم نشناسم جلو وایستاد خیلی بهم نگاه کرد نمیدونستم رسمو بندازم پایین یا نه بهش نگاه کنم گفت تو میای وای خیلی خوشحال شدم منو نشناخت تازه باخودشم برد خیلی خوشحال شدم منو نشناخت تازه باخودسم برد
من جز پیاده سوار ها بودم فکرکنم ۲ روز توی راه بودیم تا به مرز کشور رسیدیم از تیم جدا شدم و به سمت قصر حرکت کردم نزدیک قصر بودم من چون تمام عمرمو توی قصر زندگی کرده بودم پس تمام راهای ورودی و خروجی قصرو میشناختم پس پارد قصر شدم رفتم سمت اتاقم ندیمم اونجا بود داشت گریه میکرد.
انگار هنوزم فکر میکردن من مردم پس اگه فکر میکردن من مردم چرا چرا اون نامه از سمت پادشاه اومد نمیدونستم چکار کنم اما طاقت گریه های گرتاهم نداشتم هرچی باشه اون منو از بچگیم بزرگ کرده بود پس گفتم گرتا هی گرتا اونم برای یه دیقه برگشت وقتی منو دید خیای خوشحال شد سریع منو گرفت بغلش گفت تو هنوز زنده ای نمیدونی که پادشاه چقدر دنبالتو گشت فکر کردیم مردیم من گفتم پادشاه دنبال من گشت اما برای چی گفتش دایانای عزیزم همه چیرو بهت نگفتم من فقط چیزهایی رو بهت گفتم که مادرت بهم گفته بود متاسفم ولی الآن حیلی پشیمونم متوجه همه چی شدم اما درهر صورت تو نباید خودتو از پنجره پرت میکردی پایین منم گفتم تو پادشاهو نمیشناسی اون میخواست برای اینکه قلمروش بزرگشه من با اون شاهزاده ازدواج کنم تازه اون پادشاه کشور های دیگرو قتل عام میکنه گرتا گفت میدونم ولی مجبوره گفتم برای چی مگه اونا چکار کردن که پادشاه اونارو میکشه گرتا گفت...
گفت اون میخواد ازشون انتقام بگیره منم گفتم اما اما برلی وی میخواد انتقام بگیره گرتا بهم گفت سرهمینه که میگم من به خواست مادرت چیزیو نگفتم من خیلی چیزارو ازت مخفی کردم منم نشستم گفتم بهم بگو اونم شروع کرد به گریه کردنو گفت تو وقتی بچه بودی پدرت به خاطر مریضی نمرد اونو کشتن خیلی تعحب کردم گفتم یعنی وی پس پس اون چیزایی که بهم گفتی چی گفت همش دروغ بود گفتم نه نه خواستم برم گفت صبر کن من هنوز چیزی بهت نگفتم گفتم نمیخوام ب نزاشت حرفمو کامل کنم گفت چهارتا قلمرو باهم یکی شدن و به شما حمله کردن وپادشا پادشاه دایی تو و خواهر مادرته که به همه گفت مادت باهاش ازدواج کرده باورم نمیشد تمام چیزایی که میدونستم روی سرم خراب شد نمیخواستم ادمشو بشنوم بهش گفتم الان کجاست پادشاه الان کجاست گرتا بهم بگو اون الان کجاست...
گفت اون میخواد از ینفر محافظت کنه که مثل مادرت میمونه و توی این جنگ همسر و فرزندانشو از دست داده گفتم یعنی چی گفت اون توی جنگل مخفی کرد سریع بلند شدم دوییدم سمت بیرون سوار یکی از اسبا شدم داشتم به تمام این سالها فکر میکردم چرا چرا نفهمیده بودم اون میخواست ازم مراقبت کنخ برای همین منو توی قصر حبس کرده زندانی کرده بود...
تازه فهمیدم برای چی نامه ای که پادشاه فرستاده بودن رو دزدین چون توش درمورد این نوشته بود که حال اون دختر خوبه و من ازش مراقبت میکنم اما این ماجرا کار کیه داشتم به اینا فکر میکردم که یهو پیترو دیدم سری از اسب پیاده شدم تیر کمونش به سمت پادشاه بود سریع رفتم وجلوش ایستادمو گفتم نه اینکارو نکن تیرو اورد پایین گفت تو اینجا چکار میکنی خواستم جواب بدم که....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پیتر❤️❤️❤️❤️
عالی به تست منم یه سری بزن ?❤️
ممنون❤حتما?
اسم تستی که ساختی چیه؟
خیلیییی عالیییییییییییییییییییی بود
ممنون عزیزم?
عالی مثل همیشه ?????
ممنونم
عالی بود
ممنون?