
خب این داستان جدیدمه و چون خیلیاتون دراماینی شیپر هستین گفتم بنویسمش☺درکنارش داستان قبلیمم ادامه میدم...
دراکو و هرمیون زیر درخت راش کنار دریاچه قدم میزدند..هرمیون با اصرار گفت : خب بگو چیشده...همیشه حرفاتو نصفه نزن!...دراکو با بغضی که در گلویش بود گفت : نمیتونم بگم...گفتم که....هرمیون بااخم دست ب سینه ایستاد و به دراکو نگاه کرد.دراکو با خنده ی تلخی جلو امد.دستهای هرمیون را باز کرد و گفت : خیلی خب بابا...بهت میگم.ولی الان نمیتونم هرمیون...درکم کن...واقعا الان تو شرایطی نیستم ک بتونم برات توضیح بدم.بزار بعدا....هرمیون با پافشاری گفت : بعدا با الان هیچ فرقی نداره دراکو.فک کردی من متوجه نشدم این روزا چقد بهم ریخته ای؟ چرا من میفهمم...صبرکردم که خودت بهم بگی ولی وقتی دیدم بیشتر داری تو خودت میریزی مجبور شدم ازت بپرسم...حداقل بگو مربوط ب چی میشه؟
دراکو با مِن مِن گفت : خب...مربوط به...به...تو....اخمهای هرمیون باز شد و ایندفعه قیافه اش حالت تعجب گرفت.چشمهایش را تنگ کرد و گفت : من؟!...اما حواس هرمیون به چیزی جلب شد.دراکو ارام ارام دستش را در جیب ردایش می برد...نوک چوبدستی دراکو معلوم بود...هرمیون که کمی وحشت درصدایش بود گفت : دراکو چیکار.... دراکوچوبدستیش را به طور کامل بیرون اورد و جلوی هرمیون گرفت...بغضش تبدیل به اشک شده بود...دستانش به شدت میلرزید.به محوطه قلعه نگاهی انداخت که مطمئن شود کسی انجا نیست.رو به هرمیون برگشت...دراکو با صدای بسیار لرزانی گفت : مجبورم..هرمیون...اگه اینکارو نکنم توی خطر میوفتی...من دوستت دارم...باورکن جونمم برات میدم...همشبخاطر محافظت از توئه....هرمیون که گریه اش گرفته بود با صدایی که تقریبا شبیه داد بود گفت : ینی چی؟ چیکارمیخوای بکنی؟ .....دراکو چشمهایش رابست....هنوز چوبدستی اش بشدت دردستانش میلرزید....با صدای لرزان و ارامی گفت : ابلیویت...
پای هرمیون به تنه درخت گیر کرد و روی زمین افتاد..باحالت گیج و منگی به دراکو زل زده بود...دراکو از شدت گریه هق هق میکرد...چوبدستیش را روی زمین انداخت و به هرمیون نزدیک شد.اشک هایش روی دست هرمیون میچکید...هرمیون با صدای ضعیفی گفت : تو ...کی؟؟....دراکو با استین ردایش اشکهایش را پاک کرد و گفت : منو ببخش؛ هرمیون...خیلی دوستت دارم.....دراکو رفت و هرمیون با همان حالت گیج و منگ روی زمین باقیماند.زنگ خورد.هری که کیفش را بدست گرفته بود گفت : هرمیونو ندیدی؟....رون گفت : اخرین بار با دراکو دیدمش....هری با ناخشنودی گفت : اوهوم....رون با نگرانی پرسید : امتحان معجون سازیو چیکارکردی؟ وای من همه خصوصیات مربوط ب معجون ضدجوش رو ننوشتم....هری با ازردگی گفت : شدی هرمیون؟ ول کن بابا...
چندمتر انطرف تر هرمیون دستش را به تنه درخت گرفته بود و سعی داشت اززمین بلند شود.نگاه رون به او افتاد.هرمیون را با انگشت نشان داد و گفت : هی هری....هری به سمتی که او نشان داده بود برگشت...کیفش از دستش ول شد و به سرعت ب طرف هرمیون دوید...رنگ هرمیون پریده بود و جوری بود که انگارهرلحظه ممکن است حالش بهم بخورد...هری ؛ چانه ی هرمیون را بالا اورد و گفت : هرمیون...هرمیون حالت خوبه؟...هرمیون باحالتی عصبی گفت خوبم...هری پرسید : دراکو کجاست؟ ....هرمیون با گیجی گفت : کی کجاست؟ دراکو کیع؟...هری فریاد زد : رون ....رون بیا اینجا.هرمیون حالش خوب نیست....رون ب سمت هری دوید.هردو به هرمیون کمک کردند ک از زمین بلند شود..رون گفت : حالا کجا ببریمش ؟ .....هری باعصبانیت گفت : پیش خانم پامفری دیگه...نکنه میخوای ببریم بانوی چاق درمانش کنه...
هرمیون را کشان کشان به طرف درمانگاه بردند و منتظر تجویزات خانم پامفری ماندند💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚دراکو روی زمین نشسته بود.سرش را با دو دستش پوشانده بود و زیرلب زمزمه میکرد : لعنت بمن...لعنت بمن بی فکر....چرا باید زندگیم اینطوری باشه...چرا باید من کسی باشم که بین خانواده و عشقم یکیو انتخاب میکنه....تصمیمش را گرفته بود.استین کتش را بالا زد.علامت مرگخواران که به شکل جمجمه ای بودکع از دهانش مار بیرون زده بود روی دستش خودنمایی میکرد...دراکو اب دهانش را قورت داد.چوبدستی اش را به سمت دستش گرفت.میخواست این مایه ننگ را برای همیشه پاک کند....چیزی به ذهنش خطور کرد.ایا بهتر نبود این علامت را به هرمیون نشان بدهد؟ دراین صورت هرمیون خودش دراکو را ول میکرد و میرفت...اما نه.اینطوری برای هرمیون راحتتر و قابل تحمل تر بود....دراکو چوبدستی اش را چندسانتی بالا برد....از دستش خون بیرون میزد...علامت مرگخواران قرمز شده بود اما حتی یک نقطه از ان هم ازبین نرفته بود...دراکو دستش را محکم گرفت و ازشدت درد داد کشید..
دستش به طرز وحشتناکی میسوخت.انگار که دستش را در اتش کرده باشند...از شدت درد بیهوش شد...در واپسین لحظات بیداری اش ؛ درحالی که قطره اشکی گوشه چشمان خاکستری اش میدرخشید زمزمه کرد : هرمیون....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااای تاحالا هیچ داستانی اینجوری به دلم نشسته بود 😍😍
منتظر پارت بعدی ادامه بده عالی بود
ممنون نسرین جون❤❤
عالییییی بود🤩🤩
زووووود ادامش رو بنویس
💙💙💙
ممنوووون😍نوشتم عزیزم تو بررسیه
وای عاجی ادامه بده😿
دراکو بیچاره
عالییییییییییییییییی بود 💙💙💙💙💙💙💙💙
مرسی اجی لطف داری😍😍
😭😭😭😭😭گریم گرفته😭😭😭آخی بمیرم😭😭😭
عالی بود عاجی جون بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم💖🖤💖🖤💖🖤
الهی😢ممنون اجی
خیلی زیاد منتظر پارت دو هستم🥺🤞🏻❤❤❤❤
ممنونم🌹😍
وای عالی بود
حتما ادامه بده 🌈
مرسی و حتما🌹😍
خیلی خوب بود 💜🌂👾
ممنونم💚💚
وای چقدر قشنگ بود ❤❤❤❤
حتما ادامه بده
مرسی عزیزم😍حتما
چرا انقدر غمگین بود ولی عالی بود
اره گفتم یکم غمگینش کنم..ممنون گلم