ببخشید این داستان دیر گذاشتم سرم شلوغ بود، لطفا نظر بدین
داستان از چشم مرینت امروز صبح زود پاشدم رفتم طبقه پایین که مامان و بابام دیدم با عصبانی به من نگاه میکنن و گفتن مرینت تو لیدی باگ هستی ماندم چی بگم باورم نمی شد این ها از کجا فهمیدن که یکدفعه خودم را جمع کردم و گفتم من با این دست پا چلفتی بودنم عمرا به توانم که بابام گفتم من اول همین فکر کردم ولی این عکس همه چیز ثابت میکنه باورم نمی شد این عکس همان عکس های آراسته به خودم داد سریع گفتم فتوشاپ است مامانم گفت پس این چیز ها که نوشتی در دفتر خاطراتت چی و مامانم گفتم من دداشتم اتاق تو را تنیز می کردم این پیدا کردم بابام گفت مرینت تو دیگه حق نداری لیدی باگ باشی و از خانه بیرون نمی روی تا لیدی باگ جدیدی بیاید گفتم ولی پدر من محافظ جعبه معجزه گر ها هستم بابام گفت بده به کت نویر گریه گنان رفتم طبقه بالا خیلی عصبانی بودم ...
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
بزار دیگه مگه تو هم امتحان داری
بعدی