
سلام انیدوارم خوشتون بیاد نظر فرانوش نشود
داستان از چشم آدرین دندان ببر گفت مرینت فردا ساعت نه صبح قراره بره نیویورک مدرسه مد گفتم نه من جلوش می گیرم دندان ببر گفت ساعت چنده به نظرم پدرت نگرانت می شود دیدم داره راست می گوید سریع رفتم خانه زنگ زدم به نینو مرینت داره فردا ساعت ۹ می رود گفتم با بچه ها هماهنگ کن تا جلوش بگیریم فردا ساعت ۸ بود خواستم برم فرود گاه پدرم نذاشت نمی دانستم چیکار کنم
صبح فرودگاه بودم داشتم از مامان بابام خدا حافظی می کردم که یه دفعه دوستام آمدن و نمی گذاشتان من برم الته همه بودن به جز آدرین به آلیا یه جعبه دادم و گفتم بده آدرین داشتم سوار هواپیما می شدم که ناگهان آدرین آمد تو و داد زد مرینت نرو عشق من برگشتم و رفتم بقل آدرین دوستام توانستم مامان بابام راضی کنند و داشتیم بر می گشتیم پرسیدم از کجا فهمیدی گفت دیروز دندان ببر بهم و من امروز یواشکی آمدم گفت حالا چی بود می خواستی بهم بدی گفتم جعبه معجزه گر ها آدرین پیاده شد و رفت مدرسه و من خانه گوشواره هام را کردم گوشم خیلی خوشحال بودم تیکی دوباره دیدن
ادامه داستان از چسم دندان ببر الو آقای آگراست مگه قرار نبود که آدرین نره پیش مرینت و مرینت بره گفت آره مگه چی شده گفتم آدرین رفت مرینت بر گردونه باید بریم سراغ نقشه دوم آقای آگراست گفت چرا به مرینت دشمنی گفتم اون کاری کرده که باید جواب پس بده و نقشه دوم را اجرا کن شرط می بندم تو با کمک من معجزه گر ها را می گیری البته راه دیگه ای نداری آقای آگراست گفت باشه منم قطع کردم
ادامه داستان از چشم آدرین رفتم خانه پدرم پنتظرم بود و بهم گفت آدرین تو دیگه مدرسه نمی ری گفتم چرا گفت تو امروز مدرسه را پیچوندی ماندم چی بگم تو دیگه حق نداری از این خانه بیرون بری و با دختر فقیر نانوا بگردی گفتم پدر ولی من عاشقشم پدرم گفت تو نباید با کسی دوست بشی که به خاطر پول ثروت می خوادت گفتم ولی پدر گفت برد تو اتاقت و بعد گفت ناتالی کار دختره بساز گفت باشه آقای آگراست
بقیه داستان از چشم مرینت خیلی خوش حال بود داشتم چمداننم را باز می کردمکه یک دفعه ناتالی آمد تو رفتم پایین گفت سلام شما نباید دخترتون با آدرین باشه پدرم گفت ولی آدرین مرینت دوست دارد گفتم آدرین نباید با خانواده سطح پایین رفت آمد کنه بابام عصبانی شد و آنها را بیرون انداخت و به من گفت نگران نباش مرینت انگار پسرشون چقدر ارزش داره گریه کنان رفتم بالاداشتم رو تختم گریه می کردم که تیکی گفت مرینت یکم دقت کن یکی می خواد تو رو خبیث کنه یه لحظه فکر کردم دیدم تیکی درست می گه که یک دفعه
پدرم شرور شد سریع تغیر شکل رفتم باهاش مبارزه کردم که یک دفعه بیهوش شدم دوباره خواب نورا دیدم پدرم داشت گوشواره هامرا بر می داشت که نا کت نویر آمد و از من دفاع کرد وقتی بیدار شدم همان لیدی باگ بودم و رفتم کمک کت نویر با کمک هم بابام را شکست دادیم وقتی داشت کت نویر می رفت گفت میام پیشت بانوی من هیچ چیز نمی تواند من و تو را از هم جدا کند و رفت
ادامه داستان ازآدرین داشتم وسایل جمع می کردم بعد از اتاقم آمدم بیرون گفتم من خسته شدم من مرینت می خوام و رفتم بیرون خانه ناتالی گفت وایسا و من دویدم هوا داشت تاریک می شد پدرم بهم پیام داد آدرین بر گرد خانه از این به بعد تو آزادی که هر کاری که می خوای بکنی برگشتم خانه پدرم خیلی خوشحال شد و و بغلم کرد و بعد رفت در اتاقش زنگ زد به یه نفر نمی دانم که بود
ادامه داستان از چشم آراسته ولفرد داشتم در اتاقم یه چیزی تعمیر می کردم که یک دفعه آقای آگراست زنگ زد و گفت سلام منم سلام کردم گفت نقشه دو شکست خورد و من دیگه نمی توانم پسرم از مرینت دور کنم گفتم از اول باید خودم کار انجام می دادم باشه خیلی ممنون برای نقشه اصلی خبرت می کنم فعلا دارم یار جمع می کنم و قطع کردم. با یک دسته گل رفتم هتل بزرگ پاریس گارسن گفت بله به فرمایید گفتم من با بانو کلدیی کار داشتم گارسن گفت به ایشون خبر می دم ولی احتمالا می گویند نه گفتم پس یا این دسته گل خبر بدین گفت لاشه منتظر بودم تا اینکه کلویی آمد جلوی کلویی زانو زدن و دستش را بو سیدم انگار از من خوشش آمد رفتیم دو نفری رستوران هتل من بهش گفتم
گفت بله معلومه ولی اون لیدی باگ احمق میگه نه گفتم من یک نقشه دارم برای لیدی باگ قبول می کنید یه لبخندی زد و گفت معلومه که بله هر کاری بگید می کنم گفتم فعلا شما باید با لایلا همکار شوید
ببخشید که جای حساس کات کردم لطفا نظر بدین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)