10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mahdyeh انتشار: 4 سال پیش 112 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لایک کنین حتمااااا چون بعد کلی مدت برگشتم به احتمال زیاد اون یکی رمانمو ادامه ندم چون سرش خیلی زجر کشید دفعات زیادی نوشتمش و پاک شد :)))) البت شایدم نوشتم نمد
همه چیز بهم ریخته بود و معلوم بوو یه درگیری اینجا رخ داده! چند قدم رفتم عقب و شروع کردم به دویدن باید هر طور شده بفهمم اینجا چه خبره کیا اومدن و بچهها رو بردن. چطور اخه؟ چرا دو تا حادثه تو یه روز؟ ممکنه همهی اینا عمدی باشه؟ تموم این سوالات عین خوره توی مغزم بودن. وارد شهر که شدم دیدم مردم یه جا جمع شدن و دارن پچ پچ میکنن نزدیک شدم شاید بفهمم که چه خبره. زن جوونی گفت: چقدر دلم براشون سوخت. یکی دیگه گفت: خیلی جوون بودن بچههای بیچاره! با این حرفاشون یه ترس بدی روی جونم افتاد. به مردی که ایستاده بود گفتم: هی آقا چی شده؟ مرد نگاهی بدی بهم کرد و گفت: نشنیدی؟ برو از بقیه بپرس الان همه خبر دارن چی شده! با عصبانیت گفتم: خو مرتیکه بنال ببینم چی شده چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟! مرد عصبانی بهم لگد زد؛ شکمم خیلی درد کرد زیر لب فوشی نثارش کردم. _ هی تو الکس نیستی؟ به سمت صدا برگشتم با دیدن پیرمرد ساعت ساز لبخند محوی روی صورتم نشست کمکم کرد تا از روی زمین بلند بشم و منو توی مغازهش برد.
تند از پیرمرد پرسیدم: هی پیری بهم بگو چه خبر شده، نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی بچهها همه غیبشون زدن و انبار خیلی بهم ریخته بود! پیرمرد ناراحت گفت: دوستات تو بد دردسری افتادن! آب دهنمو قورت دادم. الکس: یعنی چی؟ چه دردسری؟ پیرمرد از جا بلند شد جلوم زانو زد و دستش رو روی شونهام گذاشت. پیرمرد: امروز پادشاه به اینجا اومده بود... نفس تو سینم حبس شد. _ مثل اینکه یکی از دوستات به پادشاه حمله کرده و اونم دستور داده دستگیرش کنن که بقیهی دوستات میان جلو و بعد همه دستگیر میشن درمورد انبار خبر ندارم! داد زدم: چیییییییی امکان نداره! پیرمرد: بدتر از اینم هست قراره فردا جلو دروازه قصر اعدام بشن تا کسی دیگه جرعت همچین کاری نکنه.
با سرعت بلند شدم و از مغازه بیرون زدم اصلا باورم نمیشد این مسخرهترین اتفاقی بود که تا حالا برام افتاده مزخرفه آره حتما شوخیه!
به دیوار تکیه دادم دستامو گذاشتم روی چشمام و با درموندگی زمزمه کردم: ری چیکار کنم؟ الان بهت نیاز دارم کاش اینجا بودی و بهم یه راه میگفتی برای نجات بچهها.
یه قطره اشک که چکید تند پاکش کردم الان وقت گریه ندارم باید مغزمو به کار بندازم چطوری میتونم نجاتشون بدم.
یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید برای من بد میشد ولی حداقل به احتمال زیاد میتونستم نجاتشون بدم شاید حتی بتونم ری رو نجات بدم! بلند شدم فعلا این بهترین نقشهس و باید منتظر بمونم تا فردا.
خیلی سریع فردا فرا رسید همه دم دروازه جمع شده بودن سکوی اعدام که روبروی مردم بود شنلم و کمی جلوتر آوردم خودم رو از بین جمعیت رد کردم و جلو ایستادم. بعد از چند دقیقه یکی یکی بچهها رو آوردن سر و صورتشون به شدت زخم بود دستم از عصبانیت مشت شد یه روزی انتقام همهی اینا رو از اون پادشاه شیطان صفت میگیرم. همهی بچهها دستاشون از پشت با طناب بسته شده بود و جلوی مردم زانو زده بودن یه مرد جلو اومد و شروع کرد ور ور کردن. ناخورآگاه یاد حرفای پیرمرد افتادم که بعد از گفتن نقشهام چنان دادی زد که هوشم پرید و گفت: این اصلا نقشه نیست تو میخوای خودتو فدا کنی میفهمی! حتی ممکنه با اینکارتم دوستات نجات پیدا نکنن! سرم رو تکون دادم تا از فک اون حرفا بیرون بیام. نفسهام به شدت تند شدن از این کاری که میخواستم کنم ترسیده بودم منی کنه به زور از دست پادشاه نجات پیدا کردم حالا دارم خودمو دستی دستی تقدیمش میکنم
(دختر تو عکس نیناس)دوباره از بین جمعیت رفتم عقب و روی درختی که همونجا بود رفتم. سربازا به سمت بچهها رفتن و نینا رو بلند کردن به سمت حلقهی طناب بردن و سرش رو داخلش گذاشتن طناب رو محکم کردن. نینا به شدت گریه میکرد ولی هیچکس بهم توجه نمیکرد مردم همه با ترحم بهش نگاه میکردن ولی هیچکس حتی اعتراضی به این مرگ ظالمانه نکرد! دست بردم داخل لباسم و گردنبندم رو لمس کردم گردنبندی که جای پلاک انگشتری از مهمترین فردم زندگیم بود کسی که خودشو برام فدا کرد و حالا منم میخوام همینکارو کنم. _ لطفا مراقبم باش خاله هلن. همین که یکی از سربازا صندلی زیر پای نینا رو رو انداخت و جمعیت سرشون رو برگروندن تا اون صحنه رو نبینن سریع خجری که از پیرمرد گرفته بودم رو تو دستم محکم کردم و از روی درخت یه پرش بلند کردم. چون درخت نزدیک سکو بود یکی از سربازا متوجهم شد ولی دیگه دیر شده بود همینطور که با سرعت رد شدم خنجر رو طوری گرفتم که وقتی به طناب خورد راحت پاره شد و نینا افتاد روی زمین و شروع به سرفه کردن کرد! مردم همه با تعجب و وحشت نگام میکردن بخاطر شنلم کسی چهرهمو نمیدید خواستم به سمت نینا برم که یه سرباز بهم حمله کرد. با خنجر جلوشو گرفتم یه لگد تو شکمش زدم و رفتم عقب یه هو سربازای زیادی ریختن سرم بچهها رو هم محاصره کرده بودن و هیچ راه فراری نداشتم. نفس عمیقی کشیدم شمشیرای زیادی سمتم گرفته شده بود پچ پچای مردم خیلی بلند شده بودن الان وقتش بود تا نقشهام رو عملی کنم دستم رو سمت شنلم که بردم سربازا آمادهی حمله شدن با پایین اومدن شنل و دیدن موهای کوتاه ولی سفید رنگم همه تو بهت رفتن
(عکس جیکه) موهای سفید و کوتاهم توی نسیم باد تکون میخوردن حتی بعضی از سربازا هم شوکه شده بودن ولی بعضیا هم مونده بودن چی شده بعضیا مثل جیک و بچهها یا حتی بعضی مردم و سربازا خب معلومه کی منو یادش میاد هر چی نباشه ۸ سالی میگذره و همه فکر میکردن یه گوشه موشه مردم. میتونستم خوب صدای مردم رو بشنوم که چی میگن. _وای خدا جون اون همون پرنسس نیست؟ _ وای آره موهاش که سفیده پس خودشه! _چطوری این همه مدت زنده مونده؟ _فکر کنم با اون بچهها بوده... این حرفا حتی ذرهای برام مهم نبودن حالا که شروع کردم تا اخرشم باید برم. اخم کردم و رو به سربازا گفتم: چطور جرعت میکنید روی من شمشیر بگیرید! زیر چشمی به بچهها نگاه کردم گیج شده بودن همه بجز جیک فکر کنم اون از اولشم از این موضوع خبر داشت. _ با خودتون چی فکر کردید که روی پرنسس این کشور شمشیر گرفتید؟ حتی اگه من جایگاهی هم نداشته باشم بازم خون سلطنتی دارم پس مطمئنا نمیزارن اینجا بمیرم. یه مرد که به نظر فرمانده میاومد جلو اومد و به بقیه اشاره کرد که شمشیراشونو بیارن پایین. فرمانده: خیلی وقت بود دنبالتون بودیم پرنسس پادشاه از این خبر خیلی خوشحال میشن لطفا با من بیاید. یه قدم عقب رفتم و به بچهها اشاره کردم. الکس: آزادشون کن اونا بیگناهن. فرمانده: پرنسس این افراد جرم بدی مرتکب شدن و باید مجازات بشن. داد زدم: تا وقتی دوستای منو آزاد نکنین من جایی نمیام پس بهتره همین الان آزادشون کنین چون به نفع هر دومونه فرمانده.
فرمانده کمی فکر کرد و بعد دستور داد بچهها رو آزاد کنن خداروشکر جیک سریع واکنش نشون داد و همه رو از اونجا دور کرد. نفس راحتی کشیدم حالا که اونا دور شدن و برای فعلا دیگه در خطر نیستن انگار یه باری رو از روی شونهم برداشتم. فرمانده: پرنسس از اینطرف. با فرمانده و چندتا سرباز وارد قصر شدیم سربازا به شدت احتیاط میکردن معلومه از اینکه فرار کنم خیلی ترسیده بودن. وارد یه اتاق بزرگ و طلایی شدیم فرمانده بهم گفت: همینجا بمونید. خودش رفت و منو با سربازا تنها گذاشت به اطراف نگاه کردم خواستم کمی تو اتاق قدم بزنم که دیدم سربازا گارد گرفتن پس بیخیال شدم. یه ربع بعد فرمانده برگشت و بهم گفت: پادشاه منتظرتونه. آب دهنمو قورت دادم از روبرو شدن با مردی که ۸ سال ازش فرار میکردم ترسیده بودم ولی از یه طرف نفرتی هم نسبت بهش داشتم اون مسئول مرگ هلنه حتی مردم بیگناهی که جلوی چشمام جون دادن
(عکس پادشاه) از راهروی بزرگ رد شدیم و به در بزرگ و طلایی رسیدیم در باز شد و در انتهای فرش قرمز اون شخص به اصطلاح پدر روی صندلی نشسته بود. با دیدن من از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد قدمی به عقب برداشتم و دستامو مشت کردم. تو یه لحظه متوجه شدم هیچکس غیر من و اون توی اون مکان نیستیم خیلی تعجب کردم چون مطمئنم تا یه ثانیه پیش فرمانده پشت سرم بود! روبروم که رسید با نگاه سرد و ترسناکش بهم گفت: کی فکرشو میکرد هنوز زنده باشی! با کمی ترس گفتم: من دختر توام به این راحتی نمیمیرم! انگار از این حرف خوشش اومد که شروع کرد به خندیدن. پادشاه: میبینم که زبونت به اون مادر هفت خطت رفته ولی چهرهات کاملا چهرهی یه نواده از خاندان سلطنتیه هیچ جوره نمیتونم موهای سفیدت رو انکار کنم. انقدر نزدیکم شد که راحت موهای کوتاهم رو توی دستاش گرفت. پادشاه: اگه میخواستی سلطنتی بودنت رو از بین ببری. درم گوشم زمزمه کرد: با خودتو میکشتی! یه قدم عقب رفتم قلبم به شدت میکوبید این مرد واقعا یه روانی به تمام معناس اخه کی این حرفا رو به دخترش میگه؟ حتی اگه چشم دیدنمو نداشته باشه بازم من دخترشم!
(عکس مادر الکس) الکس: میخوای منو بکشی؟ کمی فکر و جواب داد: برای الان تصمیمی ندارم شاید کشتم شایدم ازت خوشم اومد و نگهت داشتم! وات د .. مگه حیوون خونگیام که نگهم داری؟؟؟ وقتی به خودم اومدم دیدم فرمانده کنارم وایساده! حتما این یه جور جادوعه. فرمانده منو به یه اتاق بزرگ برد و گفت برای مدتی باید اونجا بمونم انتظار نداشتم همچین جایی بمونم فکر میکردم زندانی سیاه چالی جایی میندازمن. خودم رو روی تخت انداختم از شدت نرم بودن تخت یه لحظه ترسیدم. به خودم اومدم باید اول ری رو نجات بدم بعد باهم از اینجا فرار کنیم اگه بتونیم همین امشب فرار کنیم که عالی میشه میترسم این پادشاه شیطان صفت یه بلایی سرم بیاره!
(عکس پسرهس) شب شد و همه خوابیده بودن از در اتاقم به شدت محافظت میشد پس از پنجره زدم بیرون چون تا حالا قصر نیومده بودم بجز اون یه بار یکم راهو گم کردم ولی بعد پیداش کردم. خودمو به زندان رسوندم این دفعه سربازا کمتر از دفعهی قبل بودن داشتم آماده میشدم که برم داخل اما یه نفر منو کشید عقب! چاقومو سریع گذاشتم زیر گلوش بخاطر تاریکی یکم طول کشید تا صورتشو ببینم. با تعجب بهش نگاه کردم اینکه همون پسرهس که تو کالسکه دیدم و اون دفعه هم بی هوشش کردم! الکس: بهتره صدات در نیاد وگرنه میکشمت! پسره: تو گیر من افتادی بعد منو تهدید میکنی؟ اطرافو نگار کرد و گفت: اگه برا نجات پسر دوک اومدی بهتره همین الان برگردی. گیج جواب دادم: پسر دوک دیگه کدوم خریه من اومدم دوستمو نجات بدم و نجاتشم میدم حتی اگه لازم باشه تورو میکشم! پسره: فقط یه نفر تو اون زندان هست پس مطمئنم اون پسره دوکه! یکم دستم شل شد که از این فرصت استفاده کرد و چاقومو انداخت زمین حالا من کاملا بی دفاع بودم. پسره دستاشو بالا برد و گفت: هی من نمیخوام بهت صدمه بزنم آروم باش
(عکس الکس با موهای کوتاه) گارد گرفتم. الکس: تو کی هستی؟ چرا نمیخوای بهم صدمه بزنی؟ پسره گفت: من دنیلم و خب یه جورایی میتونم بگم ازت خوشم اومده! واتتتتت این الان اعتراف عشقی کردم بهم؟؟؟؟؟؟ مثل اینکه فهمید دارم به چی فکر میکنم که تند گفت: منظورم اون نیست تو یکم عجیب غریبی و من دوست دارم بیشتر درموردت بدونم. الکس: حتی با اینکه میدونی من یه دزدم و وظیفهی تو اینه که منو دستگیر کنی؟ دنیل شونه بالا انداخت و گفت: این روزا زندگی تو پایتخت سخت شده مخوصا برای مردم عادی پس این چیز عجیبی نیست. این پسر یه چی کم داره به خدا :/ الکس: باشه پس بهم کمک کن دوستمو نجات بدم. دنیل: پسر دوکو دیگه نه؟ الکس:پسر دوک دیگه کیه من دوستمو میگم اسمش ری هست. دنیل: مگه اون پسر مو نقرهای رو نمیگی؟ الکس: آره یه چی تو همین مایه هاس ولی اون که پسر دوک نیست!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
دارم از فوضولی می ترکم پارت بعدی کو؟؟
عالی بود بزار دیگه بعدي رو الان 3 ماهه نزاشتی داستان من پرنسس هستم رو هم لطفا بزار
خیلی بده که نویسندههای خوب داستاناشون رو ادامه نمیدن یا خيلي دیر به دیر میزارن😭😭😭😭
یکککک ماااهههه یک ماه شد ولی تو هنو نذاشتی کجاییییی تو؟؟؟؟؟ 😖😖😖
عالی بود 💙💙💙💙
عاشقش شدم
خیلی عالییییی بود ولی لطفا بقیشو زودتر بزار❤❤❤
خواستی به داستان منم سر بزن 😘
بلاخره پارت جدید اومد🥺
مثل همیشه عالی نوشتی^__^