10 اسلاید چند گزینه ای توسط: °•Yekta•° انتشار: 4 سال پیش 29 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
با بخش جدید اومدم.امیدوارم خوشتون بیاد.
متحیر به اطراف نگاه کردم.آخه این صداها واسه چی بود نمیدونم،از طرفی حرف مرینت هم توی گوشم میپیچید.??رفتم به یه درخت تکیه دادم،که صداهایی اومد!!!پشت درخت رو نگاه کردم،حدس یزنید.معلومه دیگه آدمهایی که کمک لازم دارن.???این دفعه یه نشت سنگ اومده بودن واسه جنگ?گفتم(آخه چرا به آدمها اینهمه توهین میشه اینجا؟؟؟????)و رفتم سراغشون.
از زبان مرینت《دیر شد،نتونستم بقیه حرفم رو به رویا بگم.خیلی نگرانش بودم.نوی این مدت من و اون با هم یه حالت صمیمی داشتیم.اونوهمه چی رو ازدنیاس من میدونست،حتی هویت کتنوار رو.خداروشگر میکنم که من اینجام و کتنوار نیست،اگه بود الان هزار بار به هویت من پی برده بود??راپونزل نزدیکم شد(چی میخواستی بهش یگی؟؟؟؟)(راستش رو بخوای........)منتظر بود که حرف بزنم نفس عمیق کشیدم(خیلی وقته میخوام اینو بهش بگم ولی هی نمیشه،یا یادم میره ،یا اینکه.....)نگرا ن شد و دستام رو گرقت(چی شده مرینت؟؟)(این اواخر یه خوابی درمورد رویا دیدم،دیدم که جلوی یه دره ایستاده.....
دویدم سمتش،نمیدونم واسه چی ولی خوشحال بودم،اول که صداش کردم با لیخند بهم نگاه کرد ولی بعد که بهش رسیدم.....)(بعد چی؟؟؟؟؟؟؟)(یه چیزی نمیدونم چرا ولی یه هو لبخندش به لبخند آدم بدا تبدیل شد و بعدش زیر پای رویا خالی شد و اون......)راپونزل بهم خیره شد.??بعد جوری که مثلا نگران نیست گفت???(بی خیال بابا این فقط یه خوابه میدونی که...)ولی قیافه اش نگران بود????منم همینطور.
از زبان آدم بده داستان[که البته چیز زیادی ازش نمیدونید??]《چشام رو بسته بودم و داشتم به حرفای مرینت و راپونزل گوش میدادم.چشام رو باز کردم.همه دورو بری هام ترسیدن.آخه میدونید چشمای من یه کمی ترسناکن.گفتم(رویای طفلکی.کاش میتونستی خواب رویا رو بدونی. نمیدونی چه نقشه ها براتون دارم،قهرمانها)و بعد خندیدم?????برم ببینم از رویا چه خبر.و چشام رو بستم.
از زبان رویا《کارم با اون سنگها تموم شد و اونا به آدم تبدیل شدن.بعد تشکر مری اونا رو برد.چیزی بین من و پری ردوبدل نشد.گفتم که خوشم نمیاد???سردم شد ولی نمیدونم چرا.به آسمون نگاه کردم،هوا ابری بود...نگو که قراره.......
به به قراره بارون بیاد.رفتم زیر یه تخت سنگ بزرگ پناه گرفتم.راستی دوست دارید با پیشی من آشنا بشید.با نیروی خودم یه پیشی واسه خودم درست کردم،به حرفم گوش میکنه و وفاداره.اینم بگم خیلی دوستش دارم.گفتم(پیشی جون،برو چند تا شاخه خشک اگه میتونی بیار.)بی چون و چرا رفت.خندیدم(آخه چوب خشک کجا بود????)سرم رو که برگردوندم دیدم پیشی نشسته کلی هم چوب با خودش آورده داره منو نگاه میکنه.
پرسیدم(چوب از کجا اوردی؟؟؟)به هر حال اتیش رو روشن کردم و گرم شدم.یاد دو ماه پیش که رفتار والدینم باهام تغییر کرد افتادم.یه هفته والدینم رفته بودن ماموریت کاری.من هم دوستام میخواستن برن چند روزی شمال ولی من میدونستم که والدینم اجازه نمیدن.داداشم که دید من پکرم،ازم پرسی چی شد.منم ماجرای شمال رو گفتم.اون موقع من با داداشم اندازه الان لج نبودم.????
(واسه همین ناراحتی آبجی جون؟؟؟من واست حلش میکنم)(جانم؟؟???یعنی فکر میکنی نیتونی اونا رو راضی کنی؟؟؟؟؟که من برم شمال؟؟؟؟؟؟)(آره اون با من.???)از اتاقم رفت بیرون.منم متحیر داشتم نگاه میکردم.مامان و بابام شنبه تا جمعه نبودن.دوستای منم از پنجشنبه تا شنبه .صبح چهارشنبه داداشم بلندم کرد(آبجی خوابالوی من باید بلتد شه،آماده شه،و بره شمال.)پریدم هوا(رضایت دادن؟؟؟)(معلومه من که گفتم)(باید اط خودشون بپرسم.)و خواستم برم که جلوم رو گرفت(اُاُاُ..صبر کن.سرشون خیلی شلوغه منم زنگ زدم از پشت تلفن کتکم زدن.)???چمدونم رو آماده کردم و صبح رسید.رفتم دم در تا سوار ماشین بشم.قبلش داداشم رو بقل کردم(ممنون که هستی داداشی)و رفتم و سوار ماشین شدم.یکی از دوستام گفت(داداشت باهات دعوا کرده؟؟؟؟؟)(نه.چرا؟؟؟؟)(آخه خیلی عجیب خندید.نمیدونم ولی عادی نبود.)یه کم نگران بودم ولی فکر نمیکردم برادر خودم منو نابود کنه.??????از سفر که برگشتم.خیلی خوشحال رسیدم خونه که دیدم مامان و بابام عصبانی منتظر منن.
هی میپرسدن(کجا بود این همه وقت؟؟؟؟چه غلطی میکردی؟؟؟؟؟)و ار این سوالات.به داداشم نگاه کردم. اشت میخندید???(مگه بهشون نگفته بود داداش؟)عصبانی گفت(تو خجالت نمیکشی بدون اینکه به من بگی با دوستات میری شمال؟؟)دنیا روی سرم آوار شد.نقشه داداشم بود...این که نزاشت به مامان و بابا زنگ بزنم.......اون لبخند عجیب وقتی داشت از اتاقم میرفت بیرون......دوستم بهم گفت غیر عادی خندید....حالم داشت بد میشد(من،،،،من کاری نکردم...فقط....)و بیهوش افتادم زمین.خاطراتم رو مرور میکردم تا یادم بمونه کی بهم خنجر زد.زانوهام رو بقل کردم،و اروم چشام رو بستم.》از زبان جک《حسابی با السا بهم خوش میگذشت.نوی این مدت زندگی تودش رو برام تعریف کرد.وای زندگی سختی داشت??رفتم تا یه چیزایی گیر بیارم و برگردم که یه نفر رو پشت درخت دیدم[مثل عکس این پارت و اینم بگم دختر بود].........
حوشتون اومد؟؟؟؟ دیگه قراره باحال بشه.خدافظ تا بعد.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (9)