چشم (پارت ۱)

سلام این داستان نیمه تخیلی نوشته خودم راجع به دختری که با چشمانش همه را شگفت زده کرد.

سال ها پیش در شهری خانه ی کوچکی که در خیابان و کوچه ی خلوتی بود خانواده ای زندگی میکردند به نام خانواده جزینی .

در این خانواده چهار نفری دختری بود به نام سارا و با خواهرش سونیا و پدر و مادرش زندگی میکرد.

سونیا نابینا بود ولی سارا برخلاف او چشمان عجیبی داشت.چشمان او آنقدر قوی بود که تا مولکول های یک جسم را میدید.انگار چشمان سونیا را به او داده بودند.

همین چشمان سارا باعث شده بود که آنها در محله ای خلوت زندگی کنند زیرا این قابلیت چشمان سارا گاهی باعث ناراحتی او میشد.

مثلاً یک بار که خانواده جزینی به بیرون از خانه رفته بودند سارا جذب دامن دختر بچه ای شده بود و به گفته ی او دامن دختر بچه بافت جالب و جذابی داشت ولی مادر دختر بچه با زدن کتکی به سارا او را از دخترش جدا کرد.

هر چند وقت یک بار اینجور اتفاقات برای سارا می افتاد و او به این اوضاع عادت کرده بود.

در خانه ماندن سارا کم و بیش با بیرون رفتن نداشت.هر روز به چیزی خیره میشد.

آن چیز می‌توانست از دید بقیه تکه ای پارچه ای کهنه باشد ولی از دید سارا دنیایی زیبا و شگفت انگیز.

هر روز مانند دیروز می‌گذشت،

تا به امروز.