
سلام من این داستان رو براتون گذاشتم اگر راضی بودید ادامش میدم اگر نه که هیچی من به احتمال زیاد یه روز در میان این داستان رو مینویسم البته شاید پنج شنبه و جمعه ها نزارم امیدوارم خوشتون بیاد
روز اول مدرسه بود دعا میکردم لایلای دروغگو با کلویی تو کلاسم نباشن رفتم تو مردسه الیا رو دیدم و دویدم به سمتش بعد دیدم آدرینم اونجاس دست و پام رو گم کرده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم رسیدم به آلیا گفت سلام دختر
گفتم سلام گفت دختر دیر کرد گفتم عادت شده ی داشتم با آدرین درباره تو حرف میزدم که دوست داری براش لباس طراحی کنی گفتم م...من گفت :آره
آدرین صدام زد گفت مرینت بیا سرخ شده بودم رفتم طرفش گفت مرینت گفتم بله گفت برام لباس طراحی می کنی -م ...من گفت آره خود تو گفتم ب..ب..باشه
آدرین یه لبخند زد و رفت زنگ خورد رفتیک سر کلاس خانم مندلیف خیلی حوصله سر بر بود تا اینکه یه شرور وارد کلاس شد منم یواشکی رفتم یه جایی و تغییر شکل دادم بعد از جنگیدن با فرد شرور شده دیدم رفتاراش مثل لایلاس همونطور دروغگو دروغ میگفت و با هر فردی که دروغشو باور میکرد بزرگتر میشد داشتم دیوونه میشدم
دیدم همش مراقب گوشوارشع هر چی دروغ میگفت من باور نمیکردم تا اینکه انقد کوچک ظد بع اندازه یه بند انگشت گوشوارشو قاپیدم و آکوما اومد بیرون اکوما رو گفتم و لایلا بع حالت معمولیش برگشت من از گردونه خوش شانسیم استفاده کردم و همه چیز رو درست کردم گربه گفت بانوی من ازت میخوام امشب ببینمت گفتم چطور گفت میخوام راجب یه چیزی باهات صحبت کنم گفتم باشه امشب سر ساعت ۱۰ روی پشت بوم خانه اگراست هستم
ساعت ۱۰ رو بوم خانه اگراست بودم گربه اومد و گفت قبل از هرچیزی باید بگم که یادته میخواستی یه میراکس بدی ادرین گفتم خب گفت ادرینو دیدم و ناراحت بود که موفق نشده بود نجاتت بده و گفته بهت بگم دوستت دارم و هیچ وقت فراموشت نمیکنم گفتم چی ؟ گفت ٫اون منم گفتم مسخرم کردی گفت پلگ پنجه ها داخل دیدم پلگ اومد بیرونو ادرین ظاهر شد
باورم نمیشد ادرین عشقی که دوسش داشتم گربه بود همون گربه ای که بهش اهمیت نمیدادم گفتن آدرین گفت جانم گفتم منم دوستت دارم از وقتی که شناختمت گفت واقعا گفت من دیوونتم
آدرین گفت میشه بدونم تو کی هسنی گفتم امم نه چون باید قید لیدی باگ شدنم رو بزنم و چون فهمیدم تو کی هستی گفت تو فهمیدی من کیم من که نمیدونم لیدی باگ گفت شاید وقتی همو بشناسیم یکیمون شرور بشه و هویت اون یکی رو لو بده
آدرین گفت من با وجود پلگ به هیچ عنوان شرور نمیشم مگر .. گفتم مگر چی مگر اینکه واقعا با از دست دادنت شرور بشم لپم سرخ شد و گفت منم میتونم خودمو در برابر عصبانیت کنترل کنم پس خال ها خاموش آدرین : لیدی باگ مرینته عالیه گفتم مرینت تو فوق العاده ای بامن ازدواج میکنی مرینت : داشتم میمردم گفتم ما تازه ۱۵ سالمونه این حرفا یکم برامون زوده مگر اینکه - مگر اینکه چی - مگر اینکه دوست باشیم
تبدیل شدم به لیدی باگ و از ادرین جدا شدم و گفتم میبینمت زفتم تو اتاقم و به حالت مرینتی برگشتم رفتم رو تختم و داشتم میمردن اژ خوشحالی تیکی گفت مرینت توجه کردی هویتت لو رفت گفتم برای ادرین اون واقعا فوق العادس میتونیم ازدواج کنیم و خونه داشته باشیم یه همستر داشته باشیمو تیکی گفت مرینتت صدای در اتاقم اومد خودم رو زدم به خواب متوجه شدم مادرم بود برام ماکارون اورده بود به روی خودم نیاوردم و خوابم برد صبح شد و بیدار شدم ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام یکم بد بد به همین سادگی هویت همو فهمیدن اصلا هم مرینت و آدرین در اون حد تعجب نکردن که مرینت لیدی باگ و آدرین کت نواره
میتونی نخونی والا
دوستان من داستان رو دیروز گذاشتم هنوز درحال بررسی هست
این هفته انقدر اینترنت ضعیف بود هر کاری میکردم نمیومد حالا اگر شد امروز براتون میگذارم
سلام دوستان ببخشید گیر مدرسه بودم دیروز نذاشتم دوستان عزیز من تا عصر داستان رو مینویسم و چشم حاشیه هم داخلش میذارم و لوکا هم درش میارم و کاکامی و چند نقش جدید ?
عالی بود خیلی خوب بود لطفن بعدی بزار
خیلی سر راست بود یکم جنجال و حاشیه بزاری بهتر هم میشه ولی با این حساب عالی بد بقیش بزار
داستانه عالیه لطفا هر دو روز یک داستان بزار
خوب بود؟؟
خیلی عالی بود???. ?
عالی لطفا داستان ها منم بخونید اسمش Lady bug است