10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💀جنی💀 انتشار: 4 سال پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هلو شوکولاتم 😻🍬مطمعنم همتون دوص نداشتین جنی اونطوری باشه(مثلا وقتی ک بقیه رو بغل کردو با همه گرم گرفت)خوب نگران نباشید تو این پارت اتفاقی میفته ک از قبلشم بدتر میشه😿
بعد از حرفای جیمینو تیهونگ وقتی جیمین تنها شدو تیهونگ رفت تو کارل رفت پیشش جوری رفتار کرد ک انگار از هیچی خبر نداره و گفت:تو ی جشن کوچیک گرفتن همچی هست گفتن ب تو بگم بیای جیمین بلند شدو با لبخندی ب کارل وارد کلیسا شد ی فضای گرم تو شومینه هیزم ریخته بودن صندلی هارو کنار زده بودنو وسط کلیسا همه دور هم نشسته بودن کلی کنسرو و مش*****روب(از این ب بعد این استیکرو میزازم 🍷تا ناظرا قبول کنن) اون وسط بود همه درحال خنده و خوردن بودن پدر گابریل رو ی صندلی نشسته بودو با خوشحالیو خنده درحال خوردن کنسرو ذرت بود جیمین رفتو مابین بقیه اونجا نشست بعد کلی خندیدن ب اصرار بقیه یکم 🍷خورد ساعت طرفای 3 صب بودو همه بیدار بودنو ب حرفای پدرگابریل گوش میکردن ک داشت چنتا خواطره از وقتی میگفت ک توی دانشگاه بوده خواطره های خنده دارشو تعریف میکرد همه درحال خنده بودن چشم جیمین ب جنی افتاد ک با حرفای گابریل خنده ای روی لباش اومده بودو درحال خوردن🍷بود تو خندش محو شدو خنده روی لب خودشم اومد با زدن جین ب شونش ب خودش اومد جین:جیمین😨جیمین:چیه چت شد؟ جین: بابو ساشا کجان؟ جیمین ب اطراف نگاه کرد همه بودن جز اونا گفت:بچه ها بابو ساشا کوشن همه با حرف جیمین ب اطراف نگاه کردن جنی دستشو رو ی صندلی گزاشتو بلند شدو گفت:شوخیت گرفته ینی شب قعطی بود ک گم شن بعد با مس****تی کمونشو برداشتو بیرون رفت بقیه هم همینکارو کردنو بیرون رفتن ریک ب میشون گفت پیش بچه ها بمونه میشونم قبول کردو بقیه بیرون رفتن دم در ساشا رو بهت زده دیدن ک سمتشون میومد وقتی بهشون رسید با ترس گفت:باب باب!!! ریک:باب چی ساشا ساشا:تو جمع یچیزی توجهشو جلب کرد اومد بیرون منم دنبالش اومدم بعدش یکم اونورتر تو جنگل چند نفر بردنش!!!!!!!! ریکو بقیه سمت جایی که ساشا گفت رفتن ساشا هم دنبالشون رفت.....................باب آروم چشماشو باز کرد نیلو دید ک درحال خوردن تیکه گوشتی بود رو ی صندلی نشسته بودو گفت: سلاااام باب چیزی نگفتو فقط نگاهش کرد نیل: میدونی تو خیلی خوشمزه ای باب:چی😨😨😨😨نیل: ب پات نگاه کن باب آروم روشو ب پاش کرد پاش از زانو ب بعد نبود داد زدو ترسید نیل ب پشت سر باب اشاره کرد باب روشو ب پشت سرش کرد هشت نفر دور ی آتیش نشسته بودنو لای هیزما.....پای باب بود باب:نهههههههههههههه😨😨😨نیلو اون هشت نفر شروع ب خندیدن ک دنو از گوشت پای باب با لذت میخوردن
ریکو بقیه برگشتن چون هیچی گیرشون نیومده بود حتی ی رد پا ب کلیسا ک برگشتن صبح شده بود اثرات مس*****تی از کله همشون پریده بود انگار نمیشد ن نمیشد ! اگه یبار بخندن انگار جرم کرده بودن وقتی شادن همیشه ی چیزی پیدا میشه ک خرابش کنه همه روی صندلیا نشستن یوجین تازه از خواب بیدار شد😐 میشون:پیداش نکردین ریک :نه ببینم کارولو جنی برنگشتن میشون:مگه با شما نبودن! ریک:چی...! رزیتا:عالیه بدبختیامون کم بود اینام روش گلن:هی نمیتونیم بریم بیرون ممکنه جنیو کارولو گرفته باشن اگه ماهم بیرم بیرون یا مارو میگیرن یا ب کلیسا حمله میکننو وقتی ما نباشیم....ریک:باشه بیرون نمیریم همه آماده باشید آبراهام:ما باید یوجینو ببریم واشنگتون ریک:تو این شرایط آبراهام: اگه امشب بمیره کسی میتونه متحرکارو از زمین محو کنه ریک:باید ب ما کمک کنید رزیتا:کمک میکنیم ولی بعد این ماجراها باید همتون با ما بیاید کارل:ما هیجا نمیایم تا وقتی ک جنیو کارول برنگردن آبراهام:خوب پس ما الان میریم با اون اتوبوسم میریم ریک:اون اتوبوس مال ماست رزیتا:پشت کلیسا پیداش کردیم مال شما نیست ریک:تعداد ما بیشتره ب اتوبوس نیاز داریم گلن:هی منو مگی باهاتون میایم باشه؟ ریک:گلن! گلن: هی ریک شماهم میاین ب محص اینکه جنیو کارول برگردن شماهم میاین ریک سرشو تکون داد ..............جنی شروع ب دوئیدن کرد کارولم چشمش بهش افتادو دنبالش دوئیدو از بقیه دور شده بودن کارول:جنی !!!؟؟ جنی پشت فرمون ی ماشین نشتو داد زد:سوار شو کارول با عجله سوار ماشین شدو جنی گازشو گرفتو تو جاده درحال حرکت بودن کارول:چش شده جنی:اون ماشین کارول ب روبرو نگاه کرد خیلی دور تر ی ماشین مشکی با ی آرم که صلیب سفید بود درحال حرکت بود کارول:خوب جنی:بص دستِ اوناس کارول:بص!!!! جنی ب کارول نگاهی کردو گفت:تو این مدت فرصت نشد بگم منو بص باهم فرار کردیم بعد دزدیدنش کارول:بص واسه چشونه جنی سرشو ب نشانه نمیدونم تکون دادو کارول ادامه داد: همین ماشین بود جنی:اوم.............باب:*خندید*نیل:چه مرگته داداش باب آستین لباسشو بالا زدو جای گاز گرفته گیشو نشون دادو گفت: اون گوشتی که داری میخوری آلودست😂😂😂نیلو بقیه ی آدماش گوشتو تف کردن یکی:نیل یعنی ما الان گوشت آلوده ی متحرکو خوردیم نیل:اگه قراره بمیریم اول اونا رو میکشیم ............در کلیسا ب صدا درومد کمی بعد آبراهامو رزیتا درو باز کردن باب ی پا رو زمین بودو درحال ناله کردن رزیتا:ساشا !!! ساشائو بقیه با نگرانی بیرون اومدن با کمی ناراحتی بابو تو اوردنو روی تخت گابریل تو اتاقش خابوندن باب:اونا...اونا اون بیرونن همه فهمیدن پای بابو اونا خوردن😨ساشا:باببب😢ریک:اونا کجان 😡باب:ی مدرسه ی قدیمی از طرف غرب تارا:جنیو کارولم اونجان؟ باب:نه اونا اونجا نیستن ریک:بجنبید بعد همه رفتنو فقط ساشائو تایریسو یوجین پیش باب بودنو میشونو کارلم تو اتاق بغلی پیش جودیت ..........
جنی با فاصله پشت اون ماشین اون ماشین جلوی ی بیمارستان وایساد ی مرد از در سمت کمک راننده پیاده شدو با یکی حرف زدو دوباره سوار شدو ماشین وارد بیمارستان شد جنیو کارول از ماشین پیاده شدن کارول:بیا جنی دنبال کارول رفت کارول وارد ی ساختمون بزرگ شد جنی ب تابلو ی کوچیکی ک روی در ورودی نگاه کرد هتل براتو پنج ستاره ی ابروشو بالا بردو دنبال کارول را افتاد کارول از ی مسیری رد شد عجیب بود اونجا هیچ متحرکی نبود وارد ی اتاق شدو بعد ورود جنی درو قفل کرد ی اتاق مرطب با دوتا تختو یکم خوراکی ک روی میز چوبی کوچیکی بود جنی:قبلا اینجا بودی؟ کارول:آره جنی:وقتی از زندان رفتی؟ کارول: اون که اره ولی قبلنا هم با شوهرمو سوفیا چند روزی اینجا بودیم جنی سرسو تکون دادو تیرکمونشو روی تخت بالایی گزاشت بعد رو تخت نشستو گفت:دو را داری بخوابی یا نگهبانی بدی کارول:گذینه دوم جنی:اون برا منه کارول:پس شریکیم جنی:میتونی استراحت کنی کارول:راحتم بعدپرده رو کنار زدو به محوته ی بیمارستان نگاه کرد جنی:بص اونجاس کارول:نگران نباش نجاتش میدیم جنی سرشو تکون داد کارول: باید ب جیمین بکی ک تو نمیخوایش جنی ب کارول نگاه کرد کارول:چیه خوب فکر کردی خبر ندارم جنی فقط بهش نگاه میکرد کارول:ن اون بهم نگفته خودم فهمیدم بابا خوب من تجربه دارم ناسلامتی کلی ازت بزرگترم جنی:بگیر بعد دوربینو سمتش دراز کرد کارول دوربینو گرفتو گفت:باشه بحصو عوض میکنیم خوب امشبو اینجا میمونیم تعدادشون زیاده باید فردا بدون اینکه بفهمن نفوذ کنیم جنی خودشو رو تخت دراز کردو سرشو رو بالشت خوشک تخت فلزی گزاشتو به سقف نگاه کرد ب زخمای رو دستاش نکاه کردو پوسخندی زد کارول ک روی قفسه ی پنجره نشسته بود گفت:چیه جنی: زخمای رو دستم کارول:اره زیادن جنی:ن اندازِ زخمای تو دلم کارول: زخما همشون ی اندازن ولی تو دلیا دردشون بیشتره میشن جنی:نظر تو اینِ کارول:تو چی جنی:بستگی ب اونی دارِ ک از دستش دادی اگ در اون حدیبود ک واسش اشک ریختی زخمش قدِ دو بندِ انگشتِ اگ جوری بود ک با خاطرِ هاشو هرفاش زندگی کنی اندازِ کفدست ولی زخمای تو دل من اندازِ دوتا دستامن کارول: همشون جنی:ن جیمی انداز دو بند انگشت بود جمی هم دو بند انگشت بقیِ هم همینطور ولی هرچی جلو تر بریم کسایی یو از دس میدم ک اندازِ هر دو دستامن کارول:کیا جنی: ریک کارل گلن تو کارول:قرار نیست مارو از دست بدی جنی: ی روزی میریِ ک این حرفتو پس میگیری اون موقع منو تو موندیمو ی چنتا قبر کارول: من اجاژه نمبدم ریکو گلنو کارل بمیرن جنی: ن اون موبع هیچکس نمیتونِ کاری کنِ اون شب اگِ کاری کنی خودتم میمیری کارول: چرا اینارو میگی جنی:حسش میکنم
بص آروم چشماشو باز کرد لامپ مهتابی کم نوری رو سرش بود چشاش تار میدید صدای آرومو ملایمی از گوش سمت راستش شنید روشو ب سمت راستش کرد ی مرد ب ظاحر مهربون با ی عینکو ی روپوش سفید ک میگفت:خوشحالم بیدار شدی بص ب سمت چپش نگاه کرد ی سروم ک ب دستش وصل بودو اونور تر ی میز قرمز رنگ ک روش ی ظرف پر میوه با ی فنجون قهوه ک بخار ازش بیرون میومدو قاشق ی بار مصرفی ک توش بود عرق کرده بود ب مرد نگاه کردو گفت:من کجام مرد:به به بالاخره زبون باز کردی اینجا بیمارستانه منم دکتر اِد هستم ما اینجا ی تیمی داریم که چنتا پلیسو دکتر توشه و ی رئیس پلیس ب اسم «دان»خوب تو نمیخوای خودتو معرفی کنی بص:خواهرم کو اد: وقتی ما پیدات کردیم تنها بودی بص: یعنی ی دختر کمون دار ندیدین؟؟ اد:نه دخترم بص: اینجا کجاست اد:گفتم که بی(بص پرید وسط حرفش)بص:کدوم شهر اد:آتلاتا بص چشماش زاق شد اینجا اتلانتاست خیلی خیلی دورتر از جنگلی ک بقیه توش پخشو پلا بودن !!! بص:چند روزه بیهوشم اد: 5 روز بص:تو این مدت کسی نیومد سراغمو بگیره اد:نه بص آروم بلند شدو رو تخت نشست مچ دستش تو گچ بودو پاش پانسمان اد:وقتی پیدات کردیم پات آسیب دیده بود و مچ دستت شکسته بود والبته گونتم بخیه زدیم چون زخم بود بص سرومو از دستش بیرون کشید اد بهش گفت بیرون بره تا با بقیه آشنا بشه بص در اتاقو باز کردو توی راهرو رفت آدمایی ک لباسای مثل مال خودش داشتنو اونایی ک لباسای پلیسا تنشون بود درحال رفتو آومد بودن تو راهرو شروع ب راه رفتن کرد از روبرو ی زن با لباس پلیس به سمتش اومدو جلوش وایساد یهو زدتو گوشش اونقدر تند ک بخیه ی گونش باز شدو خون ریزی کرد دان:این برای این بود ک وقتی منو میبینی سلام کنی😡 بص:س...سلام دان:خیله خوب بجنب با من بیا بص دستشو رو زخمش گزاشتو دنبالش رفت تا طبقه ی پایین وارد ی اتاق شد ک ی پسر درحال اتو زدن لباسا بود دان:خیله خوب نوئا ب بص یاد بده چون قراره همکارت بشه بعد بیرون رفت نوئا:سلام بص از دیدنت خوشبختم من نوئا هستم بص سرشو تکون دادو گفت:چطوری میشه از اینجا در رفت نوئا اینورو اونورو نگاهنم میخوام فرار کنم بص:باشه باهم فرارمیکنیم من میرم پیش خانوادم نوئا:منم میرم پیش مامانو برادرام بص:پس امشب باهم فرار میکنیم!(بص تو بیمارستان بالا👆)(عا این قبل اومدن جنیو کاروله)
شب شده بود نوئا میدونست از کجا باید فرار کرد تو این ی سالی ک اینجا بوده هرشب نقشه ی فرار میچیده ولی موفق نمیشده اما حالا ک دونفرن میتونن موفق بشن ی مکان بلند بود ی آسانسور ک ب زیر زمین راه داشت ینی میخواستن آسانسور بسازن ولی وقتی متحرکا حمله کردن دیگه آسانسوری در کار نبود فقط ی راه ب فاظلاب بود نوئا طنابو به میله آهنی کنار مکان سفت بستو با دستاش گرفتش بص با ترس از طناب پایین رفتو کمی بعد نوئا ب پایین رسید متحرکایی ک توی فاظلاب بودن سمتشون اومدن بص اونا رو میزد ولی نوئا میترسید تعجب میکرد ک بص ب راحتی اونا رو میزد بعد ب در آهنی بزرگ رسیدن نوئا کلیدشو از جیب دان برداشتن بود درو باز کردنو تو محوته حیاط رفتن متحرکا تو حیاط بودن اینبار خیلی زیاد بص درحال زدنشون بودو نوئا از ی مسیر فرار کردو از در بیرون رفت و بعد نگهبانا ریختن سره بصو نزاشتن فرار کنه نوئا پشت در درحال نگاه کردنش بودو ناراحت بص لبخندی زدو با حرکت سر بهش اشاره داد بره نوئا با تمام سرکت دوئید وقتی بصو بردن پیش دان چنان به دیوار کوبوندش ک ی زخم بزرگ رو پیشونیش افتادو بجبور شدن بخیش بزنن صبح روز بعد بود بص خدمتکار خصوصی دان بودن دان رو تردمیل درحال دو بودو بص درحال تمیز کردن میز صبحونش دان:چرا میخواستی فرار کنی بص با بغضو اشکی ک تو چشماش جمع شده بود گفت:من فقط میخواستم برگردم پیش خانوادم(بالا)دان:خانواده ی تو الان ماییم بص:اگه قراره اینطوری ادامه پیدا کنه قطعا جنازم رو دستت میمونه دان:بص چرا دیوونه بازی در میاری اونایی ک اون بیرون بودن مزدن بص:چرا نمیفهمی خواهرمو شوهرش برادرامو بقیه ی خانوادم اون بیرونن دان:تو نمیفهمی اونا مردن بص:منم همین فکرو میکردم ولی به خودم گفتم احمق نباش دختر خواهر تو با شوهرش اونقدری قوی هستن ک زنده بموندن برادرت با پسرو دخترش زندست اون رهبره ی پلیس ی پدر خوب و ی برادر نمونه برادرای هم سنو سالم اون ستا شوخی محظه اگه مرده باشن خواهرای بزرگم ی شمشیر بازو ی کسی ک دختر کوچولوشو از دست داده ولی تسلیم نشده حالا تسلیم بی ادالتی میشه و خواهر کمون دارم ک تا وقتی همه نمیرن نمیمیره اون باهام بود تا قبل اینکه شماها منو پیدا کنید دان:من نجاتت دادم حالا بجای تشکر داری خود خچری میکنی😡بص: من تا پس فردا منتظر میمونم ولی بعدش اگه نزارین برم جنازم میادو گازت میگیره بعد از اتاق بیرون رفت و تا بیرون رفت کارولو روی تخت دید ک ب اتاق دکتر میبردنش...............جنی:خعله خب باید بریک کارولو جنی بلند شدنو از اتاق بیرون رفتن تو راهرو گشت زدن تا دربیرونی رو پیدا کنن
جنیو کارول از ساختمون پایین میومدن ک تو راهرو ب ی در قفل شده رسیدن با زنجیر بسته بودنشو از لابلاش میشد رد شد کارول جلو رفتو وقتی رسید گفت:جنی نیا! ولی سر جنی بیرون اومده بودو نصف بدنش اونور در بود ب پسر سیاه پوستی ک اونور در وایساده بودو تفنگو روشون نشونه گرفته بود نگاه کرد پسر(نوئا!):اصلحه هاتونو بهم بدبن نمیخوام بهتون آسیبی بزنم جنی ب کارول نگاه کردو از در بیرون اومدو تیرکمونشو ب سمت نوئا دراز کرد کارولم از روزمین بلند شدو تفنگشو ب نوئا داد جنی پرید سمت نوئا ولی بلافاصله وایسادو روشو اونور کردو دستشو فشار داد نوئا با چاقوی خونی در رفت کارول پیش جنی رفتو دستشورو شونش گزاشتو سمتش دراز شد ولی جنی دستشو جوری لای موهاش گرفته بود ک کارول نمیتونست ببینتش کارول:کجای دستته! جنی حرفی نزدو با دو درحالی ک دستشو مشت کرده بودتا خون ریزی نکنه ب سمت جایی رفت ک نوئا ازش رفته بود کارول دنبال جنی میدوئید ی ربع گزشته بودو جنی سرگردون تو هتل دنبال نوئا میگشتو کارولم دنبالش لباس جنی غرق خون شده بود کارول نگرانش بود ولی جنی دستشو نشونش نمیداد ک بفهمه کجای دستش بوده ترسیده بود رگش باشه جنی ب ستونی رسید ک ی متحرک بهش آویزون بودو ی تیر تو گردنش خورده بود تیر جنی بود جنی اون دستشو سمت تیر دراز کردو از گردن متحرک رد شدو رد نوئا رو گرفت رد یابیش عالی بودو بخواطر همین خیلی زود ردشو گرفته بود کارول هفتیر کوچیکشو ازتو جیبش دراورد جنی ب ی اتاق رسبدو نوئا رو توش دید نوئا دست پاچه ب کارول ک هفتیرو روبش گرفته بود نگاه میکرد جنی جلو رفت ولی ن ب سمت نوئا ب یمت کمد رفت نوئا ب جای فرار ب جنیزل زده بود ک جنی پشت کمد رفت کارولم نمیدونست جنی داره چیکار میکنه ک یهو کمد روی نصف بدن نوئا فرود اومد کارول ب جنی نگاه کرد ک تفنگشو سمتش پرت کردو تیر کمونشو از رو زمین برداشت ولی دست زخمیش هنوز مشت بود نوئا:خواهش میکنم کمکم کنید خواهش میکنم جنی بی توجه ب نوئا راهشو پیش گرفت کارول کنار کمد وایسادو ب نوئا نگاه کرد ک درحال عذر خواهی و کمک بود از چشاش میشد خوند ک ادم بدی نیست کارول:بیا کمکش کنیم جنی حتی روشم بر نگردوند کارول :جنی میدونم اینجور ادمی نیستی و این بار هم ریکشن جنی هیچی نبود کارول:جنیی جنی با سرعت سمت کارول اومدو با ی دستش کمدو پس ژدو دوباره روشو اونور کردو ب راهش ادامه داد کارول لباسای خاکی نوئا رو تکوندو گفت:کارول و اونم جنی نوئا:خوشبختم منم نوئا هستم کارول سری تکون دادو ب راهی ک جنی ازش رفته بود ادامه داد کمی جلوتر جنی رو روس سکو دید حالش زیاد خوب نبود خون زیادی ازش رفته بود و همچنان درحال فشار دادن دستش بود ک ازش خون نریزه
کارول سمتش رفتو جلوش زانو زدو دستشو گرفت جنی دستشو پس کشید ولی کارول زخمشو دیده بود زخم عمیقی روی کف دستش از انگشت شستش تا نزدیک رگش نوئا نزدیک اومدو از تو کوله پشتیش باند دراوردو گفت:عذر میخوام واسه دفاع از خودم بود جنی باندو گرفتو بلند شدو وارد اتاق بغل شد درو هم بستو قفل کرد ی لباس مشکی ک رو زمین بودو برداشتو پوشیدش بعد دستشو پانسمان کرد(بالا) و از اتاق بیرون رفت ولی باز دستشو مشت کرد با نوئا و کارول ب پایین رفته بودن نزدیک بیمارستان بودن نوئا:شما با اینا کاری دارید من تازه از دستشون فرار کردم پیشنهاد میکنم حتی بهشون نزدیکم نشید کارول:فرار کردی ! بگو ببینم ی دختر 18 ساله با موهای طلایی اونجا ندیدی؟ نوئا:بص!!پس شما خانوادشین گفت ک ی خواهر کمون دار داره ولی ب مغزمم نرسید ک تو باشی اخه میدونی هیچیت شبیه بص نیست جنی در تلاش برای پیدا کردن راهی ک بیمارستان نفوض کنه بود کارول:مثه خواهرشه خواهر واقعیش نیست خواهر واقعیشو بقیه خوانوادش یعنی خوانوادمون ی جای دورن نوئا تو باید کمکمون کنی نوئا:باشه اون کمکم کرد فرار کمم منم ب شما کمک میکنم اونو بیارید کارول لبخندی زدو بدون اینکه ب جنی بگه شروع ب دویدن کرد ک.... ی ماشین صاف بهش زد جنی طرفش دوئید ولی نوئا از پشت گرفتشو آروم گفت:با بقیه میاریمش اونا از ادمای بیمارستانن اوناخوب بهش رسیدگی میشه ولی جنی گوش شنوایی نداشتو درحال تلاش برای رفتن بود اون دونفر از ماشین پیاده شدنو کارولو سوار بر ماشین وارد بیمارستان کردن نوئا:مگه نمیخوای خوب بشه اونجا کلی دکتر هست....................بعد از مرگ باب ی مراسم کوچیک برای دفنش گرفتن ساشا درحال گریه کنار تایریس وایساده بودو بقیه هم ناراحت بودن پدر گابریل: این مرد بزرگ وار ادمی نجیب، نترس و با اراده بود او خطاهای خودش را جبران کرد و با تمام درد هایش خندید ما همه اینجا جمع شدیم ک برای یاد بود از اون قبری ب سوی خداوند بکنیم و او را دفن کنیم من ب شخصه برای او خوشحالم ک ب چنین مقام بالایی دست یافته ک یعنی بندگی برای خداوند و بعد شروع ب کندن قبر کردو بعد کندن بابو دفن کردن ...ساشا پیراهن بابو پوشیده بود لحظه ی خداحافظی با مگیو گلن بود ریک دستشو رو شونه ی گلن گزاشتو گفت ب امید دیدار گلن : ب محض اومدن جنیو کارول شماهم را بیفتید ریک سرشو تکون دادو بعد کارل ب مگی نزدیک تر شد مگی:کارل میدونم مدت زیادی از هم دور نمیمونیم ولی تو همین مدت کوتاهم تو نبودم هواست ب خانوم کوچولو باشه کارل:باشه ب قول جنی هواسم ب جفتک پرون هست مراقب خودتو گلن باش مگی ، مگی موهای کارلو پریشون کردو بوسی رو گونه ی جودیت کاشت بعد سوار اتوبوس رسیدو خدافظی کرد.....
شب شده بود جبمیم بیرون رفت تا از انبار کمی کنسرو بیاره ک روی دیوار کلیسا ی نوشته ای رو. ید ک انگار با چاقو رو چوب هاش نوشته بودن چراغ غوه رو روش گرفت نوشته بود«امیدوارم تو اتیش جهنم بسوزی»تعجب کرد کمی وایسادو بعد با چند جعبه کنسرو وارد کلییا شد بقیه درحال خوردن بودن ب ریک نزدیک شدو کنار گوشش زمزمه کرد:کارت دارم بیا بیرون ریک بیرون رفتو کنار کیمین ک چراغ غوه رو روی نوشته گرفته بود رفت نوشته رو خوندو ب جیمین نگاه کرد جیمین:ظاحرن یکی بیش از احد از دست پدر ناراحت بوده ریک:از ازولشم مشکوک بود جیمین:میخوای چیکار کنیم؟ ریک سری تکون دادو گفت:باید حواسمون بهش باشه ب میشون بگو جودیتو تنها پیشس نزاره جیمین سری تکون دادو وارد کلییا شد ریک کمی اینورو اونور کلیسا رو گشت پشت کلیسا ک رسید ...ی سطل پر از خون رو زمین بودو رو دیوار با خون نوشته بودن«ما هنوز اینجاییم ریک» ریک تو رفتو همرو برد طرف پناهگاهشون ک باب گفته بود و فقط میشونو کارل پیش جودیت بودن و گابریلم بود ریکو بقیه ب پناگهار رسیدن رو زمین با همون خون نوشته بودن«بازم مثه همیشه معلومه ک نیل برنده میشه»ته:این ی نقشست اونا ب کلیسا حمله میکنن و یعد همه ب سمت کلیسا دوئیدن .............میشون:هیششششش آروم عزیزم آروم بخواب جودیتم بخواب کارل:میشون صداشون میاد! میشون بلند شدو با اشاره ب کارل وارد اتاق گابریل شدنو درو قفل کردن گابریل با ترس بهشون نگاه میکرد میشون درحال ساکت کردن جودیت بودو کارل از سوراخ لای در ب داخل نگاه میکرد در با سرعت تمام باز ضدو نیلو ادماش وارد شدن نیل:ااا ریک میدونم حد اقل دخترت یا پسرتو جا گزاشتی مالفیکس بهم گفته (مالفیکس همون بود ک تو کلبه تایریسو بیرون کرد بعد ته بهش تیر زد ولی تیر ب شونش خورده بوده و الان سالمو سلامت همچیو لو داده)هی احمقا اتاقرو بگردین میشون جودیتو خابونده بودو خوش بختانه سرو صدا نمیکرد دادش بغل کارلو شمشیزشو دراوردو جلوی در وایساد کارلم جودیتو رو تخت گزاشتو کلتشو دراوردو کنار میشون روبه در وایساد ادمای نیل ب اتاق بغلی ظربه میزدن و در اخر رو شکوندنو وارد اتاق بغلی شدن کسی اونجا نبود پس دوتا ادماش ب در اتاقی ک میشونو بقیه توش بودن ظربه میزدن ....یکی از ادما یعنی همون مالفیکس روی یکی از صندلیا نشسته بود ک از پشت بدون اینکه بفهمه ظربه خورد اونم با چاقویی ک جین تو سرش فرو کردو بی صدا کشتش (اهم سه تا از ادماش با گوشت الوده ی باب مردن و الانم یکی پس میشن 5نفرن)صدای گلوله اومدو نیلو سه تا ادمش ب عقب نگاه کردن یکی دیگه از ادما کم شد ولی چون تاریک بود هیچی معلوم نبود از اون طرف دوتا ادمش ک درحال تلاش برای باز کردن در اتاق گابریل بودن کشته شدن یعنی کارل کشتشون فقط نیل موندو اون ادمش بقیه ازهمه طرفش درومدنو روبش تفنگ گرفته بودن ریک:میشون میتونی بیای بیرون میشون در اتاقو باز کردو خودشو کارلسمت نیل نشونه گرفتن اون ی دونه ادمضو میشون بر باد دادو فقط خودش موند تفنگشو زمین انداختو دستاشو بالا برد ریک هفتیرشو تو کمربندش گزاشتو قمه ی دسته قرمزو دراوردو سمت نیل رفت نیل:میتونیم حلش کنیم ریک:ن دیگه نه بعد با همون قمه تو سر نیل زد.....همونطور ک گفته بود با قمه ی دسته قرمز...😃
فردا شده بود ریکو بقیه بیرون از کلیسا بودن چون گابریل گفته بود :شما خونه ی خدا رو کثیف کردین تا تمیز کردنش حق ندارید بیاید تو صدای پا اومد همه بلند شدنو سمت بوته ها نشونه گرفتن ک از پشت بوته ها جنی بیرون اومدو گفت بیا بیرون و بعد نوئا بیرون اومد همه اصلحه هاشونو پایین گرفتنو سمت جنی رفتن جنی جلو رفتو سمت جیمین ک بطری اب تو دستش بود دراز کرد قطره خون هایی ک وقتی دستش مشت بوده روی کف دستش بودن جیمین:دستت جنی:مهم نی جیمین:اما جنی:تشنمِ جمین سرشو تکون دادو بطری آبو ب جنی داد(بالا)
خوب ببخشید این پارت اون اتفاقه نیفتاد😅پارت بعد میفته 😐تا پارت بعد خدانگهدار فرزندانم😐✋تا اون موقع اگه جون ب لب نشدی طرفتار واقعی داستانم نیستی😐والا
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
داستان خوبه فقط زیاده یکی از چشمام کف کرد اون یکی شکست 😂😂😂 💚💙
😹😹😹😹😹
سریع کامنت بدم الان ساعت 1 میشه هنوز نخوندم ولی میدونم که عالیه 💙
ممنون داداشی💓
خواهش میکنم آبجی 💙
عالی بود آبجی
والا ببین من بعد از اینکه یه اتفاق برام میوفته(فرقی نداره معمولی یا خاص) یه حس به خصوص بهش پیدا میکنم الانم که این پارت رو میخونم یه جوریم که البته حس خوبیه.
مثل همیشه عالی❤👏
مرسی داداشی چ حسی داری هوم بگو منم بدونم😻
نمد😭
سلام آجی! عزیز دلم💖🧚🏻♀️ من راستش یکم سرم شلوغه درسام زیاده، وقت نمیکنم داستان کسیو بخونم، فقط برا بعضیارو همون صفحه اولشونو دیدم نظر دادم خیلیاش خوب نبود، ولی مال شمارو میخوام سر فرصت بخونم.آخه برا آجیام فرق میذارم 👭💖 با دقت میخوام بخونم داستانتو.
شاید از امروز به بعد زیاد نیام اینجا میخوام کنکورمو بدم بعدش با خیال راحت بیام هرچی نوشتیو بخونم نظر بدم،
تا ۱۲ تیر منتظر بمون، فقط ۵ هفته مونده! برام دعا کن رتبم خوب بشه آجی!🧚🏻♀️💖
سلام بیسکوییتم😻🍪
ایشالاه رتبه خوبی میاری🍭🍬
امم باشه منتظرم😅
ممنون توت فرنگیم💋
عـــالــی بــود آجـــو 👍👏
مرسی آجولم😻😻