
سلام لاوان ممنون بخاطر کامنتا اینم از فصل دوم😄💜امیدوارم خوشتون بیاد
+جیمین+ نمیدونستم باید چیکار کنم یعنی واقعا باید بهش بگم؟ ممکنه آسیب ببینه شاید براش سخت باشه اما نه معلوم نیس میخواد با این لباس عروس پوشیدنش چه بلایی سر خودش بیاره،پس باید بهش بگم. +روح زیبا+ دستم هنوز روی گلوش بود که از فشاری که بهش میدادم نفس کشیدن براش سخت شده بود،میخواستم ولش کنم اما نمیتونستم از شدت عصبانیت آخه این عوضی کیه؟؟ به خودم اومدم روی زمین افتاده بودم و فرمانده پیش اون پسره جیمین ایستاده بود و داشت ازش حالش رو میپرسید. همونجوری که روی زمین بودم از سر جام بلند شدم از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم *بگو....دیگه...عوضی...تو کی هستی؟ ..اینا...اینارو از کجا میدونی؟؟ +من....من.....سوجونم... با شنیدن اسم سوجون برگشتم به 15سال پیش...اره اون...اون اگه سوجون باشه... *برام...مهم نیس تو کی هستی؟برادرم کجاس هااا...سوجون بگو جیمین کجاست؟؟؟ +اعضا+در ذهنشون+ +ترسیده بودم نکنه این دیوونه جیمینو بکشه؟؟(جیهوپ) +جیمین میفهمی چی میگی؟؟؟تو جیمین نیستی؟؟(تهیونگ) +سوجون!!!؟؟؟(نامجون) +چرا اینا اینقدر یهو صمیمی شدن؟؟سوجون بگو جیمین کو!!!!(شوگا) *چرا نمیگی هااا!؟؟؟از همون اولم میدونستم تو جیمین نیستی ؟جیمین کجاست؟؟؟؟؟؟؟ -جیمین....جی...مین.....مرده....اونو کشتن. بعد از گفتن این حرفش...حالم بد شد واقعا دلم میخواست جیمین زنده باشه این همه تلاش آخرش این بود که بفهمم جیمین مرده؟ بدون هیچ حرفی مثل دیوونه ها رفتم به سمت در خروجی الان دیگه فقط من موندم... من باید اون جکسون عوضی رو بکشم مطمئنم مرگ برادر عزیزم هم کار جکسون بوده... فقط در ذهنم به مرگ تنفز درد زجر اون عوضی فک میکردم...فقط با صدایی به خودم اومدم
+صبر کن...من اون چیزا رو گفتم که تو نری؟بفهم...جیمین...عمو سوهو و مادرت....همه شون به خاطر اون پروژه لعنتی مردن....تو نباید الان کاری کنی..میفهمی؟؟نباید(با داد) *تو کسی نیستی که به من بگی چیکار کنم...فهمیدی؟؟؟؟(باداد) +اشکال نداره تو فکر میکنی میتونی اونو بکشی؟میتونی انتقام بگیری...نه نمیتونی..حتی اگه تو روح زیبا هم باشی نمیتونی...مطمئن باش بری اونجا جز زیر خواب شدن اون عوضی و زجر کشیدن چیزی نصیبت نمیشه...فقط یه راه برای مقابله..زجر دادن و انتقام ازش وجود داره. حرفاش درست بود حالا من هیچی برای از دست دادن نداشتم جز خودمو یعنی خودمو به اون تحمیل کنم نه...هیچوقت اینکارو نکردم...نمیتونم اون عوضیه پیرو به عنوان همسر بدونم. اولین بار بود با حرفای سوجون...احساس ضعیف بودن کردم احساس ترس من هیچکسو نداشتم هیچکسو فقط من بودم و من تنها امیدم به صاحب گردنبندم بود که حالا سوجون گفت اونم مرده نشستم وسط حیاط روی دو تا زانوم__روبه روی سوجون_و حالا...
روی دو تا زانوو__روبه روی سوجون_و حالا منی که هیچی نبودم تنها روحی با بغضی چند ساله لباس عروسی که قرار بود آخرین غلطی باشه که من انجام میدادم بلند شدم دوباره و دوباره من....تنها کاری که انجام میدم قورت دادنشه اما دیگه زیادی برام سنگین شده اونقدری که دیگه راه خلاصی براش نیست بلند شدم درست در مقابل اولین عشقم،عشق بچگیم خنده داره من دارم از عشق میگم😏 با بغضی که چنگ میزد به گلوم بهش گفتم +من....من میرم...عروسش نمیشم فقط...فقط اونو میکشم...و اون موقع یا به دست اون عوضیا کشته میشم یا خودم...خودمو میکشم -چرا میخوای این کارو کنی؟(جیمین) +چرا نکنم،دیگه کسی تو این دنیا وجود نداره که منتظر من باشه،جیمین مرده..مامان باباهم که رفتن...پس فقط من میمونم...منم میرم پیششون. اون دیگه چیزی نگفت منم با بغضی که با چنگی که به گلوم میزد،گلوم رو خونی میکرد به سمت در حیاط حرکت کردم رسیدم و این پایان بود پایانی برای من... از این در که برم بیرون،همه چی تموم میشه ماجرایی که از قبل تولدم باهام همراه بوده خاطراتم زجرهایی که کشیدم سختیام خنده هایی که تو این 15سال پشت همش یه غم عمیق بود -وایسا(جیمین) ایستادم اما برنگشتم سمتش -چرا فکر میکنی کسی منتظرت نیس؟پس فرمانده چی؟مادرت...منظورم همسر فرمانده هست...؟ به حرفاش فقط گوش میکردم این حسِ تنفر اینقدر در بدنم قدرت گرفته بود که نمیتونستم به فرمانده و همسرش فک کنم سر جام بودم.بدون هیچ حرکتی...و دوباره بغضی که با زور میخواستم قورتش بدم یهو
نفسم بند اومد قلبم از تپش ایستاد نگام به پایین دوخته شد الان دارم چی میبینم دست هایی که دور کمرم حلقه شده بود اون سوجون بود به آرومی بهم گفت -منم منتظرت بودم،فقط میترسیدم برات اتفاق بدی بیوفته...جی اون،تو هنوزم برام همون ماه یاس هستی به خاطر من نروداشتم فقط به دستایی که دور کمرم حلقه شده بود نگاه میکردم قلبم یه چیز میگفت مغزم یه چیز دیگه گاهی اوقات واقعا آدما نیاز دارن که گریه کنن،تازه میفهمم من از چه نعمتی برخوردار نیستم آخه من انسانم؟ واقعا داشتن لقب روح ،مستحق منه... من امروز فهمیدم برادری که به خاطرش این همه تلاش کردم کشته شده،سوجون پسر عمویی که واقعا دوسش داشتم کنارمه... اما حس عجیبی داشتم من باید چیکار کنم...نه میتونم نرم پیش جکسون...نه میتونم برم نمیتونم فعلا بمیرم من باید همه چیزو به طور شفاف و واضح بفهمم... به خودم اومدم حلقه ی دستای سوجون(جیمین)رو با شدت از هم باز کردم و برگشتم سمتش نمیدونم چرا اما با دیدنش یه حس عجیبی پیدا میکردم بیخیال حسای عجیب و غریبم شدم و برگشتم به سمت در و از خونه خارج شدم فرمانده،خاله الیزابت(همسر فرمانده)،سوجون...همه رو باید فراموش کنم امروز تکلیفمو با جکسون روشن میکنم. توی راه اون کارخونه بودم. راننده ی تاکسی همش منو نگاه میکرد یه پسره عوضی،که فک کنم منحرفی،چیزیه... اوووف نگاشو از روی پاهام بر نمیداره. دیگه نشد تحمل کرد *یک،دو،سه،چهار +چت شده خوشگله،چرا داری میشماری؟
*پنج،شش،هفت،هش +ببین،میشه بهمون حال بدی،خیلی خفن هستی. *هشت،نه،ده +چت شده؟انگار دست از شمارش ورداشتی؟نترس گلم یه هتلی چیزی گیر میارم و بعدش.... *اووووف عوضی خر،،حیف یه تیرم به خاطر تو هدر رفت😪 از صندلی عقب در اومدم پسره رو از ماشین پرت دادم بیرون و خودم نشستم صندلی جلو حیف،آدمایی مثل این سزاوار مردن اونم به این راحتی نیستن اما الان وقت نداشتم،وگرنه بهش میفهموندم استفاده از دخترا چقدر میتونه دردناک باشه... همین که یه آشغال از روی زمین کم شه،خودش خیلیه😏 بعدشم داد زدم *هی فرشته مرگ قابل نداشت این،اما تموم نشده باهام بیا چون قراره کلی امشب سرت شلوغ شه رسیدم به کارخونه،دیگه غروب شده بود لباس قشنگم به خاطر اون پسره یه نمه خونی شده اما اشکالی نداره پیاده شدم و رفتم توی کارخونه اما...
اما کسی اونجا نبود جای تعجب بود،آخه هیچی نبود اوووف *حالا من چیکار کنم؟ +با من میای آمریکا(:_(فرماندن) *فرمانده! +چیه،جن دیدی؟ *نه،اما...اما شما اینجا چیکار میکنید؟ +انتظار نداری دخترمو همینجوری الکی از دست بدم😊،.....بگیریدش... *هااا!!! منو با خودش برد آمریکا غیر قابل پیش بینیه،هزار تا سرباز رو دور اون کارخونه کوفتی فرستاده بود تا جکسون نتونه بیاد و خودش بیاد و منو اینجوری ببره... خنده داره:\ من اینقدر اذیتش میکنم کلی بهش بی احترامی میکنم کلی سگ اخلاقم...و هیچوقت به حرفش گوش نمیدم اما اون....اما اون اینقدر به فکرمه منو به عنوان مجرم از کره به آمریکا منتقل کردن بهم گفته نمیزارم بری زندان چون جای ناجوریه اما منو توی پادگان زندانی کرده توی یه اتاق.. مثله بچه های کوچیک بعضی وقتا واقعا خنده م میگیره به کاراش امروز که خاله الیزابت اومده بود پیشم کلی با خودش غذا اورده بود برام...حالش خیلی بهتر شده...و در هر شرایطی به من میگه دخترم و همیشه فقط با لبخند پیشم میاد میدونه من چه آدمی هستم..اما بازم باهام خیلی خوبه فرمانده هم همراش بود و برام یه عروسک خرس گنده گرفته بود این چند روزه کلا بخورو بخواب وضع منه از اون پسرا هم که خبری نیس نه اونا و نه سوجون این چند وقته مثله یه بچه ی کوچیک که خطایی کرده و پدرمادرش اونو توی اتاقش نگه داشتن تنبیه شه،باهام رفتار میکنن. امروز 6روزه که من توی این اتاقم فرمانده و همسرش با لب خندون میان و برام کلی غذا میارن اما من همون آدم پوکر عوضی هستم راستش خودمم از این وضع خسته شدم تا کی باید اینجوری زندگی کنم امروز یه تصمیم مهم گرفتم وقتی به فرمانده و همسرش گفتم فرمانده چشمام از حدقه زد بیرون و خاله الیزابت منو محکم گرفت بغل و گریه کرد. من قراره برگردم کره البته تنها نه با چند تا از دوستام اره...خوب منم دوستای خودمو دارم😜 کریس و پایلو و جویی پسرایی که از وقتی توی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 😭😭💖
مرسی عزیزم 💜💜😉