
ببخشید بچه ها امتحان داشتم یه خورده دیر شد.این پارت پارت آخره🤧👻
و همون موقع بود که یه ترقه با حرف w تشکیل شد.چقدر خدایی فرد و جرج خوبن.یادمه یه بار حواسم نبود و از شکلات هاشون خوردم.تا یه هفته از شر امتحان خلاص بودم.برش زمانی.توی خوابگاه دخترانه گریفیندور.هرماینی امروز هری حالش چندان تعریفی نداشت.یونا.عه چرا؟هرماینی.نمیدونم.
این هری یه جوری شده.انگار حالش خوب نیس.فکر کنم بخاطر سدریکه.شب هالووین:من که عاشق شب هالووینم.مخصوصا تو هاگوارتز.یه عالمه کدو تنبل از سقف آویزون شدن.کلی خوراکی های خوشمزه روی میزا ان.مخصوصا آبنباتا.من که عاشق آبنباتم.رون:حداقل تنها کسی که منو درک میکنه یونا عه.چون خودش مثل من شکموعه😂👍یونا:هی شکمو خودتی😐🔪
و اینجوری بود که شب هالووین آنها هم به پایان رسید.مدتی بعد:دامبلدور از مدیریت مدرسه برکنار شد و آمبریج روی کار آمد.ارتش دامبلدور منحل شد و همگی لو رفتند.و زندگی به همون روال افتضاح برگشت.امبریج زن سختگیری بود.حتی اجازه نفس کشیدن هم به دانش اموزان نمیداد.یک هفته بعد:در سالن اجتماعات گریفیندور:چی باورم نمیشه!!یعنی سانتور ها امبریج رو بردن؟؟هوراااااااا و دامبلدور هم به کار خودش برگشت.
بعد از تعطیلات کریسمس:وزارت سحر و جادو:نمیدونم چرا و چجوری اومدیم اینجا.یه حسی داره بهم میگه قراره یه اتفاق بد بیوفته.اونجا پر از قفسه های مختلف بود.روی هر قفسه هم یک عالمه گوی گذاشته بودن.رون:هی هری روی این اسم تورو نوشته.هری اون گوی رو برداشت.داشت به اون گوی نگاهی می انداخت که لوسیوس مالفوی جلوی اون ها سبز شد.لوسیوس:اون گوی رو بده به من.هری:بچه ها الفراررر 😂
داشتیم فرار میکردیم.هرجا میرفتیم یه مرگخوار جلومون ظاهر میشد.با کمک ورد هایی که بلد بودیم شکستشون دادیم.همدیگه رو پیدا کردیم.رفتیم به سمت دری که اونجا بود.در رو باز کردیم.رسیدیم به یه جای عجیب.مرگخوار ها ظاهر شدن و اطراف ما رو احاطه کردند.هرکدوم یکی از دانش آموزا رو گرفته بودن.یه مرگخوار زشت هم یونا رو گرفته بود و چوبدستیش رو روی گلوی یونا گذاشته بود.لوسیوس:اگه اون گوی رو ندی دوستات رو میکشیم.رون:هری نده بهش.لوسیوس مالفوی:ساکت شو.و هری اون گوی رو به لوسیوس مالفوی داد.
و در آن لحظه بود که نیمفادورا تانکس،ریموس لوپین،مودی چشم باباقوری و سیریوس بلک ظاهر شدند.با مرگخوار ها مبارزه کردند و دوستای هری رو نجات دادند.بلاتریکس لسترنج:آوادا کاداورا.و اینگونه بودکه سیریوس بلک توسط بلاتریکس کشته شد.هری داد بلندی زد تا حدودی که حتی دیوار ها به لرزه در ها.دوستان هری هم دست هایشان را روی گوششان گذاشتند تا اون صدا اذیتشون نکند.
یونا در مقابل بلاتریکس قرار گرفت و گفت:تو نباید اون رو میکشتی.تو چقد بی رحم...ولدمورت ظاهر شد.چوبدستی اش را به سمت یونا گرفت.ولدمورت:آوادا کاداورا هرماینی:نههههه و همگی به سمت یونا دویدند
و اینجوری بود که دختر داستان ما یعنی یونا نتوانست مقاومت کند و زندگی اش به پایان رسید🖤😭
ببخشید پایانش رو غمگین نوشتم.امیدوارم خوشتون اومده باشه🖤🤧
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید نمی خوام ناراحتت کنم اما گفتی یونا و دریکو بعد هری رو با یونا صمیمی می کنی؟ در کل خوب بود ولی
سلام
چرا کشتیش
منم الان بیام بکشمت ببینی چه حسی داره
قسنگ بود و میشه فصل ۲ رو هم بنویسی؟
عالی بود ولی غمگین
به این داستان از ۱ تا ۱۰ ۰ میدم چون زدی یونا رو کشتی
کرم داری دیگه مثل نویسنده ها😑 همیشه پتیانش رو کشتن میزارن😒
ولی در کل فشنگ بود از ۱ تا ۱۰ به داستانت ۱۰ میدم 🙂
چراااا نهههه واقعا که اه
ولی خوب بود انقدر پایان غمگین خوندم خسته شدم