24 اسلاید صحیح/غلط توسط: Alireza1 انتشار: 4 سال پیش 542 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت ۲۶ 😍👰🏻🤵🏻 امیدوارم لذت ببرید ❤️ برای این قسمت خیلی زحمت کشیدم پس حتماً لایک کنید ❤️ نظر بدین ثواب داره ❤️ اگر هم دوست داشتین میتونم اینو قسمت آخر اعلام کنم 😔 ببخشید اگه اشتباه تایپی یا سوتی های کوچیک داخلش بود 😅❤️. یه چیز خیلی مهم اینکه من دو نوع عروسی برای اینا در نظر گرفتم 1- عروسی ایرانی 2- عروسی خارجی . عروسی ایرانی هیچ ربطی به داستان اصلی نداره و فقط برای طنزه ❤️
ادامه قسمت قبلی 👈🏻 از دید آدرین 👈🏻 دقیقاً همین دیروز بود که پدرم افتاد زندان و برای همه فاش شد که اون ارباب شرارت بوده ، حالا من صاحب تمام سرمایه و داراییهای پدرم شدم ، از شرکت🏢 گرفته تا خونهها و ماشین🚗 و هواپیمای شخصی✈️ و ... ، خوشبختانه دادگاه سراغی از مایورا نگرفت 😅 . امروز ساعت ۱۸ هم با استاد سو-هان قراره که یه تمرین داشته باشیم 🥋. اتاق کار پدرم دیگه مال من شده بود ، داشتم به کارهای شرکت رسیدگی میکردم و جواب سهامداران رو میدادم که ناتالی اومد و گفت : آدرین یه عالمه خبرنگار اومدن و میخوان باهات مصاحبه کنن 😶 باهاشون چیکار کنم 😕؟ گفتم : فقط نادیا شاماک رو راه بده 🙂. ناتالی رفت و از بین اون جمعیت نادیا رو پیدا کرد و آورد داخل . من اونو به سمت پذیرایی هدایت کردم . نشستیم روی مبل ، نادیا گفت : سلام آدرین 😄. گفتم : سلام نادیا 🙂. گفت : فکر نمیکردم بین این همه آدم منو انتخاب کنی😅. گفتم : آخه به تو بیشتر اعتماد دارم 🙂. گفت : خب بریم سر اصل مطلب ؛ آدرین آگراست تو به یه مدل معروف فرانسوی هستی که شُهرت تو به سطح جهانی رسیده و به تازگی هم جای پدرت رو به عنوان رئیس شرکت گابریل گرفتی، درسته؟ گفتم : بله همش درسته😌. گفت : با توجه به اتفاقاتی که افتاده معلوم شد که پدر شما ارباب شرارت بوده ، سوال من اینه که تو از این موضوع خبر داشتی🧐؟ گفتم : نه ازش هیچ اطلاعی نداشتم ، پدرم بعد از مرگ مادرم با من خیلی سرد شد و همش توی اتاقش بود . گفت : خب آدرین ، با اینکه ۱۹ سال بیشتر سن نداری رئیس یه شرکت بزرگ در سطح بینالمللی شدی ، آیا توانایی ادارهی همچین شرکتی رو داری🙂؟
گفتم : من از ۱۴ سالگی دارم آموزش مدیریت پیشرفته میبینم و کاملاً صَلاحیت ادارهی شرکت رو دارم و جای داره که بگم هم زمان با مدیریت شرکت ، دارم به تحصیلات خودم در دانشگاه ادامه میدم 😄. گفت : به عنوان سوال آخر باید بگم که برای ادامهی زندگیـت برنامهی خاصی داری😁؟ گفتم : منظورت چیه😕؟ گفت : نمیخوای یه حرکتی کنی و برای خودت یه آستینی بالا بزنی😊؟ گفتم : بین خودمون بمونه 😋 یه فکری دارم که به زودی خبرش پخش میشه 😄. گفت : پس میشه بگی عروس خانوم کیه😅؟ گفتم : این دیگه سوال پرسیدن نداره😉. گفت : منظورت مرینتـه 🙃؟ به سلامتی 😍 مبارک باشه . گفتم : ممنون ☺️ ، نادیا ازت یه درخواستی داشتم 😅. گفت : بگو ببینم چه کاری از دستم بر میاد 🙂. گفتم : میخوام لحظهای که من از مرینت خواستگاری میکنم به صورت زنده توی برنامهی تلویزیونی خودت پخش کنی 😃🙏🏻. گفت : این یه اتفاق تاریخی میشه 😮 باید با مدیر برنامههام صحبت کنم و فیلم بردار رو بفرستم 📝 . گفتم : فقط این مسئله باید یه راز بمونه و به گوش مردم نرسه چون قراره یه غافلگیری باشه😁. گفت : باشه مشکلی نیست ☺️، فقط بگو ما کی برای فیلم برداری بیایم ؟ گفتم : پسفردا ساعت ۸ شب ، کنار برج ایفل🗼، ما میریم بالای برج و من خواستگاری میکنم و در همین حِین فیلم بردار باید با استفاده از کوادکوپترِ مخصوص فیلمبرداری، مخفیانه از ما فیلم بگیره و زنده از تلویزیون پخش کنه 🙃. گفت : خب مشکلی نیست من کارهای هماهنگی رو انجام میدم بعدش تو فقط یه زنگ بزن تا ما بیایم 🙂. گفتم : خیلی ممنون 😉. گفت : از دیدنت خیلی خوشحال شدم و امیدوارم خوشبخت بشی😄 کار من اینجا تموم شده ، به زودی میبینمت 👋🏻. گفتم : به سلامت 👋🏻 خداحافظ 👋🏻.
عصر ساعت ۱۷:۳۰ 👈🏻 دیگه وقتش بود که برم دنبال مرینت تا بریم سر تمرین ⌚. به ناتالی گفتم : ناتالی من میرم بیرون 🙂 کاری با من نداری ؟ گفت : تنهایی براتون مشکلی پیش نمیاد 😶؟ گفتم : من که دیگه بچه نیستم 😉. گفت : کجا قراره برید ؟ گفتم : اوه یادم رفت🤦🏻♂️ اصلاً کاملاً یادم رفته بود که نمیدونی 😅. گفت : چی رو نمیدونم 🤨؟ گفتم : پلگ 🐾پنجهها بیرون🐾. گفت : آدرین 😮 تو گربهی سیاهی 😳. گفتم : آره 🙂 و میدونم که تو هم مایورا بودی 😶 اما اشکال نداره دیگه همه چی تموم شده 😌 و باید به سمت آینده حرکت کنیم . گفت : یعنی نمیخوای منو اخراج کنی🙁؟ گفتم : نه آخه چرا اخراج کنم 😅 به هرحال من باید برم 😄 بعداً با هم صحبت میکنیم، فعلاً 👋🏻. رسیدم خونهی مرینت 👈🏻 رفتم بالای پشت بوم ، در اتاق رو باز کردم و سَرَک کشیدم و گفتم : ســـلام مرینت 👻😼 . مرینت ترسید😱 و یه بالش به سمتـم پرت کرد 💢. گفتم : اینجوری با مهمون رفتار میکنی 🤕. گفت : عـــه منو ترسوندی 😅! گفتم : من میرم ازت شکایت میکنم تو حیوان آزادی میکنی😆. گفت : بریم که استاد سو-هان منتظره 🙂 نمیخوام دیر کنم 😅. گفتم : اوه فکر نمیکردم یه روزی تو وقت شناس بشی 😂. گفت : تیکی 🐞خالها روشن🐞 . گفتم : حالا استاد سو-هان کجاست که بریم پیشش 🤨؟ کفشدوزک گفت : باید بریم خونهی قبلی استاد فو 🏠. گفتم : پس بزن بریم 🏁. جعبه و کتاب معجزهگرها رو برداشتیم و رفتیم پیش استاد سو-هان 👈🏻 از پنجره داخل شدیم . گفتیم : سلام استاد 🙏🏻. گفت : سلام بچهها ، لطفاً بشینید 👇🏻. نشستیم و من گفتم : استاد از کجا شروع میکنم 😄؟ مبارزه تا پای جون😁!؟ تعادل حفظ کردن روی سوزن با یک پا😃!!؟ تمرینات استقامتی🤩!!!؟ گفت : هیچ کدوم 😶. گفتم : پس امروز چیکار میکنیم😀؟ گفت : براتون از تاریخچهی معجزهگرها میگم😐. گفتم : ای بابا انتظار این یکی رو نداشتم😔. گفت : مسخره بازی کافیه ✋🏻 با دقت گوش کنید 👂🏻...
خب همونطور که میدونید کوامیها از همون موقع که زمین به وجود اومده زندگی میکردن و مواظب طبیعت و موجودات بودن ، بعد از چند میلیارد سال انسان به این دنیا پا گذاشت و آروم آروم تکامل پیدا کرد ↖️ در گوشهای از جهان انسانهایی وجود داشتن که به یک جزیره🏝️ مهاجرت کرده بودن و اسم اونجا رو گذاشته بودن آتلانتیس ، خیلی زود اونجا به یه تمدن فوقالعاده پیشرفته تبدیل شد در حالی که بقیهی آدم ها تازه آتش رو کشف کرده بودن🔥 ، شهر آتلانتیس یک فرمانروایی قدرتمند شد ، یک روز که افراد پادشاه که به دنبال کشف رمز و راز های جزیره بودن با یک غار جدید روبهرو شدن ، توی این غار موجودات کوچیکی رو پیدا کردن به اسم *کوامی* این موجودات از طریق کانالهای زیر زمینی با کل جهان ارتباط داشتن ، پادشاه بالا فاصله به دیدن کوامیها رفت و با اونا دوست شد ، روی دیوارهای غار یه مادهی جدید کشف کردن که شبیه هیچ کدوم از عناصُرِ دیگه نبود این ماده به شدت مستحکم و شکست ناپذیر بود ، پادشاه دربارهی آتلانتیس و پیشرفتهاش به کوامیها گفت و به اونا پیشنهاد داد تا با همکاری همدیگه از جهان حفاظت کنیم ، اونا پیشنهاد رو قبول کردن و پادشاه هم به گروه آهنگران سلطنتی دستور داد تا از مادهی جدید جواهراتی ساخته بشه ، سربازها همهی اون ماده رو استخراج کردن و به آهنگران تحویل دادن ، اونا اسم این ماده رو *مادهی ایکس* گذاشتن و سعی کردن اونو ذوب کنن اما مادهی ایکس خیلی مقاوم تر از این حرفها بود ، بخاطر همین آهنگران مجبور شدن دمای خورشیدی رو امتحان کنن ، بعد از چند ساعت مادهی ایکس بالاخره ذوب شد و از اینجا کار اصلی آهنگر ها شروع شد ، اونا به چند گروه تقسیم شدن و هر گروه چند تا جواهر رو ساخت ، بزرگترین آهنگر که معروف بود به *آهنگرِ کبیر* مسئول ساختن معجزهگرهای همین جعبهای شد الان اینجا پیش ماست ، اون تمام دانش خودش رو متمرکز کرد روی معجزهگرهای کفشدوزک و گربه ، بعد از اتمام کار جواهرات رو منجمد کردن تا از دمای خورشید به دمای عادی برسه ، در همین بین معجزهگر ها رو دسته بندی کردن و برای هر گروه یک جعبه ساختن ، بعد از یک ماه که جواهرات خنک شد پادشاه به کوامیها گفت که برن داخل جواهرات و هر کوامی وارد جواهر خودش شد و اینجوری بود که معجزهگر ها ساخته شد . البته معجزهگرها و جعبه های مختلفی ساخته شدن : جعبهی قارهی آسیا ، آفریقا ، آمریکا ، استرالیا ، اقیانوسیه و اروپا 🇪🇺 ، ( معجزهگرهای اقیانوسیه فقط مخصوص دریاها و مناطق یخ زده هستش ) البته جعبههای دیگهای هم هست که برای مواقع ضروری نگه داشته شده : جعبهی دایناسورها🦖🦕 ، جعبهی حیوانات افسانهای و جعبهی اژدهایان🐉. معجزهگرهایی هم وجود داره که عضو هیچ جعبهای نیستن که تعداد خیلی کمی از اونا وجود داره مثلاً توی چین یه معجزهگری وجود داره که تشکیل شده از چند کوامی هستش . بعد از اتمام پروژهی معجزهگرها پادشاه جعبهها رو به آهنگرها و معجزهگرها رو به پسرانش تحویل داد تا در سرار جهان پخش بشن ، و اینجوری بود که جامعهی نگهبانان🛡️ به وجود اومد .
گفتم : پس برای آتلانتیس چه اتفاقی افتاد 🧐؟ استاد گفت : بقیهش رو جلسهی بعدی براتون تعریف میکنم 😶 فعلاً تا همینجا بدونید کافیه ، الان هم شب شده باید برید بخوابید💤 . کفشدوزک گفت : خیلی برام جالب شد🤔 ، استاد من یه گروه دارم تشکیل میدم از افرادی که توانایی و لیاقت اینو دارن تا از معجزهگر استفاده کنن ، بنظر شما که اشکالی نداره😌؟ استاد گفت : اگه بهشون اعتماد داری من حرفی ندارم 😶. کفشدوزک گفت : بله به همشون کاملاً اعتماد دارم 🙂👌🏻. گفتم : پس ما دیگه رفع زحمت میکنیم 🙏🏻. کفشدوزک گفت : خداحافظ استاد👋🏻
فردا شب🌃 👈🏻 از دید آدرین 👈🏻 الان دیگه وقتشه تا نقشهی خودم رو عملی کنم ، گوشی خودم رو برداشتم و زنگ زدم به نینو 📞، جواب داد و گفت : سلام آدرین ✋🏻 چطوری ؟ گفتم : سلام نینو ، خوبم از این بهتر نمیشم 🙂. گفت : جانم با من کار داشتی 🙃؟ گفتم : میخواستم بدونم اگه امشب بیکاری، با دخترا بریم بازار 😊. گفت : چی شده که تو ما رو بازار دعوت میکنی 😉!؟ گفتم : بین خودمون بمونه 😋 آخه میخوام برای مرینت حلقه بخرم💍. گفت : ای شیطون 😁 پس تو هم داری میری قاتی مرغها 😂! گفتم : آره دیگه 😆. گفت : خب منم میام 👍🏻 بدون من جایی نری یه وقت 😀. گفتم : پس میشه به آلیا هم خبر 🙏🏻؟ گفت : آلیا رفته پیش مرینت ، اگه چیزی بهش بگم ممکنه همهچی لو بره 😬. گفتم : پس آماده باش الان میام دنبالت ، فعلاً👋🏻. گوشی رو قطع کردم و به مرینت زنگ زدم 📞. جواب داد و گفت : سلام آدرین😚. گفتم : سلام مرینت 😉 خوبی ؟ گفت : آره خوبم ، دارم با آلیا بازی میکنم همش هم دارم برنده میشم 🤭. گفتم : پس انگار امشب وقت آزاد داری 😄 دوست داری با آلیا و نینو بریم بازار 😊؟ گفت : باشه اتفاقاً باید یکم خرید کنم 😅 خوب شد خودت گفتی . گفتم : پس آماده باش الان میام دنبالت🙂 . گفت : باشه خداحافظ 👋🏻. گوشی رو قطع کردم ، رفتم تو حیاط و سوار ماشین شدم🚗 و به سمت خونهی نینو . بعد از چند دقیقه رسیدم ، نینو پایین منتظر من بود . سوارش کردم ، گفت : سلام شیطون بلا 😆. گفتم : سلام نینو 😁 وقت برای تلف کردن نداریم . با سرعت رفتیم سمت خونهی مرینت . وقتی رسیدم چند تا بوق زدم📣. آلیا و مرینت اومدن پایین و سوار ماشین شدن . آلیا گفت : خب به نظرتون امشب کجا بریم 🙂؟ گفتم : امشب بریم میدان وِندوم . ( میدان وندوم پاریس یکی از زیباترین میدانهای تاریخی این شهر توریستی می باشد که در اطراف آن می توانید از فروشگاه های جواهرات لوکس دیدن نمایید.
میدان وندوم یکی از مجلل ترین و معتبرترین مکان های شهر پاریس در فرانسه است ، یه چیزی تو مایههای همون میدان نقشجهان در اصفهان😅 ) . مرینت گفت : من که موافقم 😄. نینو گفت : منم هر جا شما برید میام 😎.
رسیدم میدان وِندوم 👈🏻 ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم و رفتیم سمت مغازه ها . یواشکی به نینو گفتم : تو برو و ماجرا رو به آلیا بگو ، بهش بگو که مرینت بِبَره سمت طلا فروشی ملریو ↗️. نینو گفت : خیالت راحت 👌🏻 فقط یه چند ثانیه سر مرینت رو گرم کن 😀. گفتم : باشه👍🏻. رفتم دست مرینت رو گرفتم 👫 و بهش گفتم : مرینت الان اینجا کنار من ❤️ توی این هوای دو نفره ❤️ در این غروب زیبا چه حسی بهت دست داده 💖؟ گفت : گُشنمه😶. گفتم : نه به غیر از گشنگی چه حسی داری 😄؟ گفت : سَردَمه❄️. گفتم : نه منظورم اینه که در کنار من چه حسی داری😅؟ گفت : خستهـم 😪. گفتم : مرینت حواست به منه 🤨!؟ گفت : ببخشید داشتی چیزی میگفتی ☺️؟ گفتم : داشتی با کی حرف میزدی 😕؟ گفت : با تیکی 😁. یهو آلیا اومد و گفت : مرینت بیا بریم طلا فروشی ملریو ، تعریفش رو زیاد شنیدم 😏. مرینت گفت : باشه بریم . گفتم : امتحانش ضرری نداره🙃. وارد طلا فروشی شدیم ، طلا فروشی که چه عرض کنم 😮 با این اندازه بیشتر شبیه فروشگاه زنجیرهای رفاه میمونه 😲! خیلی مغازه طولانی بود و فقط طلا بود که میدرخشید✨ همگی کف کردیم🤤. یهو یه پیرمرد مهربون اومد سمت ما ، گفت : سلام عزیزان به ملریو خوش اومدین👴🏻.
گفتم : سلام🙂. گفت : اوه شما باید آدرین آگراست باشی😌 بذارید خودم رو معرفی کنم من فِرِدریک بوچرون هستم . گفتم : از دیدنـتون خوشحال شدم 😄 من آوازهی شما رو قبلاً شنیده بودم😃. نینو گفت : دخترا شما برید اینجا رو بگردین😊 ما با آقای بوچرون کار داریم . آلیا بهم یه چشمک زد😉 و با مرینت رفتن دنبال نخود سیاه . آقای بوچرون گفت : اگه چیزی مد نظرتون بود همکارم بهتون کمک میکنه👴🏻. نینو گفت : استاد اینجا از کی شروع به کار کرده🙂؟ بوچرون گفت : جونم برات بگه پسرم 👴🏻 اینجا سال 1815 افتتاح شد و از پدربزرگم به من رسیده ، ما اینجا مشتریهای خیلی بزرگی داشتیم که بیشترِ اونا شاه🤴🏻 و ملکه👸🏻 و وزیر بودن . نینو گفت : پس قیمتها اینجا خیلی بالاست 😅. مرینت گفت : آدرین بیا یه لحظه😄! رفتم پیشش . گفت : آدرین نگا کن این انگشتر چقدر نازه😍. گفتم : آره خیلی خوبه🙃 میخوای بخری😊؟ گفت : آره😚. آقای بوچرون اومد و انگشتر رو از پشت شیشه برداشت و به ما نشون داد ، گفت : انتخاب خیلی شایستهای بود بانوی جوان👴🏻 ، این انگشتر از طلای سفید ۲۴ عیار ساخته شده و روی اون سه تا الماس💎 قرار داره که با بِرِلیان کار شده . مرینت گفت : عه این طلای سفیده😬؟ فکر کردم نقره ست 😅، حالا قیمتش چنده😶؟ گفت : قابل شما رو نداره👴🏻 برای شما در میاد ۱۰۰هزار یورو💶 😄...
این حلقه ی اصلی هستش 👆
مرینت گفت : صد هزار یورو😲🤯، من از این پولها ندارم😳😅. آلیا گفت : پس ما بریم اطراف یه چرخی بزنیم شاید نظرمون عوض شد😁. بوچرون گفت : برید پرس و جو کنید👴🏻 قیمت از این بهتر پیدا نمیکند . گفتم : پس با اجازه 👋🏻 خداحافظ 👋🏻. رفتیم بیرون . مرینت گفت : چقدر قیمتها اینجا بالاست☹️! آلیا گفت : اشکال نداره خودت رو ناراحت نکن😉 حالا اینجا نشد یه جای دیگه . نینو گفت : شما برید یکم چرخ بزنید ، منو آدرین هم میریم پشمک میخریم 🙂. مرینت گفت : برای من صورتی بخر آدرین 😌. گفتم : باشه حتماً 👍🏻. دخترا رفتن و نینو بهم گفت : خب من میرم پشمک میگیرم تو هم برگرد طلا فروشی . گفتم : ازت ممنونم نینو 😇. گفت : پس دوست به چه درد میخوره😎. من برگشتم به طلا فروشی ، آقای بوچرون گفت : چیزی جا گذاشتی پسرم 👴🏻؟ گفتم : من میخواستم همون انگشتر رو الان بهمون نشون دادین رو بخرم😁. گفت : باشه هرجور مایلی🙂. گفتم : لطفاً ۲ تا از همین رو بهم بدین😃. گفت : به به ، به سلامتی 👴🏻 انگار یه خبراییـه 😄! گفتم : بله دیگه☺️. گفت : انگار کلاً خانوادهی شما خیلی به این مغازه علاقه دارن🙂. گفتم : چطور مگه🤨؟ گفت : اتفاقاً پدرت هم از همینجا حلقهی نامزَدیش رو خرید🙃. گفتم : من اینو نمیدونستم😔...
گفت : چه جعبهای برای حلقه میخوای 🧐؟ گفتم : یه چیز جدید باشه😶. گفت : چند تا طرح جدید برام اومده که خیلی طرفدار داره ، این یکی طرح خالهای کفشدوزک و اون یکی طرح گربهی سیاه ، کفشدوزک بِدَم گربه رو بِدَم کدوم رو بدم😆؟ گفتم : کفشدوزک بده🐞. گفت : بفرمایید اینم یک جعبه با طرح خالهای کفشدوزک و دو تا انگشتر طلا . گفتم : خب حساب ما چقدر شد😅؟ گفت : قابل شما رو نداره👴🏻 ۲تا انگشتر بود ، یک جعبهی حلقه به همراه گارانتی ، همهی اینا میشه ۲۰۵هزار یورو 💶. گفتم : کجا کارت💳 بکشم😄؟ گفت : بفرمایید اینم کارتخوان👉🏻 . کارت کشیدم و گفتم : یادتون نره فردا شب حتما برنامهی تلویزیونی نادیا شاماک رو نگاه کنید😄، خداحافظ 👋🏻.از مغازه رفتم بیرون ، نینو با پشمک اومد و گفت : خریدی😀؟ گفتم : آره 😁. گفت : پس کجاست🤨؟ گفتم : گذاشتم توی جیب پشتم تا معلوم نشه . گفت : اوکی👍🏻 پس برین دنبال دخترا🙂. راه افتادیم و یکی یکی مغازه ها رو نگا میکردیم تا اونا رو پیدا کنیم . یهو نینو گفت : اوناهاش 🧐 پیداشون کردم . اونا توی یه طلا فروشی دیگه بودن . آلیا بهم اشاره میکرد که سریع بیایم 🏃🏻♂️. رفتیم داخل ، مرینت میخواست یه چیزی بخره اما دو دل بود . تا منو دید گفت : آدرین چه خوب شد اومدی☺️ اینو نگا کن 👇🏻 به نظرت بهم میاد ☺️ بخرم 🙃؟ یه نگاه کردم 🧐و گفتم : این نه بهت نمیاد 😑. آلیا گفت : آره آدرین راست میگه مرینت ، اصلاً اینا رو ول کن 😉 بیا بریم لباس👗 بخریم . مرینت گفت : خب باشه حالا که شما میگین 🙁. رفتیم بیرون، راه خودمون رو کلاً عوض کردیم و از هرچی طلافروشی بود دور شدیم . بعد از تموم شدن خرید ، بقیه رو رسوندم خونه و خودم هم برگشتم خونه 👈🏻 پلگ اومد بیرون و گفت : آدرین الان چه حسی داری😏؟ گفتم : یه حسِ خَرَکی😁. گفت : پس اینجوری که بوش میاد انگار قراره زندگیمون پر از خوراکیهای خوشمزه بشه 😋 فکرش رو بکن یه عالمه نون و شیرینی و پنیرهای مختلف هست که بابای مرینت برام درست میکنه😁. گفتم : حالا زیاد تند نرو 😅 هنوز نه به باره نه به داره ، بذار چند روز بگذره بعد آقای دوپنچنگ رو به زحمت بنداز😄. گفت : اصلاً یعنی چی😤! از خداشون هم باشه که تو داماد اونا بشی😏. گفتم : در واقع همه چیز به فردا صبح بستگی داره 😌. گفت : مگه فردا صبح چه خبره🧐؟ گفتم : فردا صبح میرم و با پدر و مادر مرینت صحبت میکنیم و از اونا اجازه میگیرم💬. گفت : اگه مرینت اونجا باشه که دیگه غافلگیر نمیشه😕. گفتم : فکر اونجاش هم کردم😁، به آلیا گفتم که فردا صبح مرینت رو دعوت کنه خونهشون تا با هم فیلم نگا کنن ، در همون موقع من میتونم برم و به کارم برسم😎. پلگ گفت : اگه کممبر نخوری یه چیزی میشی😂. گفتم : پس خوب شد که من نمیخورم🤣.
فردا صبح 👈🏻 با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ، آلیا بهم زنگ زد 📞 با صدای خسته جواب دادم و گفتم : هااااه😪 بله بفرمایید . گفت : سلام آدرین نکنه خواب بودی😐؟ گفتم : نه بابا خواب چیه 😴 من کاملاً بیدارم هااااه (خمیازه) . گفت : بله کاملاً معلومه😶 گوش کن👂🏻 مرینت الان رسید پیش من ، حداقل ۲ ساعت میتونم اینجا نگهش دارم⛓️ همینقدر کافیه🧐؟ گفتم : آره آره عالیه 😃 من همین الان حرکت میکنم . گفت : موفق باشی👍🏻. گفتم : برام دعا کن😆. گفت : حتماً👌🏻 خداحافظ 👋🏻. گوشی رو قطع کردم 📴. به پلگ گفتم : پلگ وقت برای از دست دادن نداریم 🙂. گفت : پس به سوی بیکران و فراتر از آن 😹. گفتم : جان🤨؟ گفت : هیچی بزن بریم😁. گفتم : پلگ 🐾پنجهها بیرون🐾 ؛ و حرکت کردم سمت خونهی دوپنچنگ . بین راه تمام حرفهایی که آماده کرده بودم رو با خودم تکرار میکردم . رسیدم به شیرینی فروشی اما هنوز باز نکرده بود ، از پله ها بالا رفتم رفتم بالا و جلوی درب واحد اونا ایستادم ، یه نفس عمیق کشیدم و خواستم در بزنم که یهو نگاهم به دستم افتاد😳 یادم افتاد من هنوز تغییر شکل ندادم . گفتم : پلگ 🐾پنجهها داخل🐾 . در زدم🚪. خانوم دوپنچنگ( سابین ) گفت: بله🔊! و اومد و در رو باز . گفتم : سلام☺️. گفت : سلام آدرین🙂 عزیزم اگه اومدی دیدن مرینت باید بگم اون رفته خونهی آلیا😉. گفتم : خودم میدونم😄 راستش رو بخوای با شما کار داشتم😅. گفت : دم در خوب نیست بیا داخل...
رفتم داخل و روی مبل نشستم ، آقای دوپنچنگ( تام ) اومد و مقابل من نشست و گفت : سلام آدرین ، چه خبر از این طرفها🙂؟ گفتم : سلامتی . سابین گفت : آدرین با ما صبحونه میخوری😄؟ گفتم : نه میل ندارم☺️. سابین اومد نشست و گفت : خب آدرین چی شده که یهو به ما سر زدی🤨؟ تام گفت : نکنه بین تو و مرینت مشکلی پیش اومده😕 مرینت ناراحتت کرده؟ گفتم : نه مشکلی پیش نیومده 😅 . ( یهو استرس بهم دست داد و همینجور بدنم عرق میکرد💦 ) . گفتم : راسـ راستش اومدم اینجا پیش شما تا قبل از اینکه به مرینت بگم شما رو در جریان بزارم😅 در واقع به رسم ادب اینجا اومدم که ازتون اجازه بگیرم تا از مرینت خواستگاری کنم، منو به غلامی خودتون قبول میکنید 😶؟ ( وای خدایا این چی بود گفتم آبروم رفت😬 باید میگفتم با ازدواج ما موافقت میکنید😱 ) . یهو دوتاشون شوکّه شدن😳 حس کردم تام یه حالتهایی از عصبانیت داره😐، اومد سمتـم و بهم نگاه کرد و یهو گفت : البته که قبول میکنیم🤩 بیا بغلم داماد عزیزم🤗. « منو محکم بغل کرد 💢» . گفتم : ممنونم فقط برای اینکه ازدواج کنم باید زنده بمونم😵. منو گذاشت زمین . بعد از اون سابین اومد و محکم منو بغل کرد 🗜️(😂). گفت : وای آدرین خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم🤩. گفتم : منم همینطور فقط تو رو خدا یواشتر😅. سابین منو ول کرد و گفت : خب کِی حلقه رو بهش میدی ؟ گفتم : امشب ساعت ۸ 🙂. تام گفت : خب پس مثل اینکه دیگه کار و کاسِبی قراره جهانی بشه 🌍 فکر کن همهجا از اسم *شیرینی فروشی دوپنچنگ و آگراست* پُر میشه 😁 توی همهی کشورها یه شعبه باز میکنیم . سابین گفت : تام با یه خواستگار که نباید حرف اقتصادی زد🤦🏻♀️. تام گفت : هیجان دارم آخه تا حالا خواستگار نداشتم😁. (😂) . گفتم : حالا بعداً در مورد کار صحبت میکنیم😄. سابین گفت : آدرین حلقه که خریدی☺️؟ گفتم : آره همین دیشب گرفتم🙃. گفت : میشه ببینم😊؟ گفتم : دوست ندارین برای اولین بار توی دست مرینت ببینید😄؟ گفت : نه من باید اول حلقه رو بررسی و تأیید کنم😁. گفتم : باشه😅. جعبه رو از جیبم در آوردم و دادم به سابین . گفت : واااااااااااای😍 از جعبهش معلومه که خیلی باید قشنگ باشه. در جعبه رو باز کرد😮 اما دیگه چیزی نگفت . تام گفت : این واقعیـه دیگه😳!؟ منظورم اینه که بدل نیست؟. گفتم : نه کاملاً از طلای سفید اصل ساخته شده و سه تا الماس هم روش هست💎. سابین گفت : با این انگشتر میتونی ۵ نفر رو بگیری😶. (🤣). گفتم : جان🤨؟ گفت : هیچی هیچی 😅 فقط نگفتی چقدر قیمتش شد😅؟ گفتم : حالا بحثهای مادی رو بذاریم کنار😉 شما نظری برای برگزاری مراسم عروسی 💒 دارین؟ تام گفت : من که هیچ ایده ای ندارم منو وارد این ماجراها نکنید😂. سابین گفت : ما که همه چی رو به سلیقهی میسپاریم🙂. گفتم : اتفاقاً من دقیقاً از همین میترسیدم😆 در بحث سلیقه که روی من نمیشه حساب کرد ، خب پس یه جورایی توافق کردیم که همهچیز به مرینت سپرده بشه😁. تام گفت : البته اگه برای شام آشپز نیاز داشتی من هستم😀. گفتم : نه ممنون آشپز خودم دارم شما فقط باید با مهمونها سلام علیک کنین😊.
یهو گوشیم زنگ خورد 📳 جواب دادم گفتم : الو سلام . آلیا گفت : سلام آدرین 😶 گوش کن مرینت معجزهگر موش رو ازم پس گرفته و حالا داره با عجله بر میگرده خونه . گفتم : پیاده از خونهی شما تا اینجا که خیلی راهه😕 پس چرا اینقدر عجله داری ؟ گفت : آخه تبدیل شده به دخترکفشدوزکی بخاطر همین عجله دارم 😰. گفتم : واااااااااااای 😱 خب خب باشه خداحافظ 👋🏻. گوشی رو قطع کردم 📴. سابین گفت : چی شده آدرین 🤨 چرا ترسیدی ؟ گفتم : مرینت داره میاد 😧 من باید سریع برم تا همهچی لو نرفته 😬. یهو همون لحظه مرینت در زد🚪. گفتم : 🔈منو قایم کنید 😱. سابین گفت : 🔉 برو توی کابینتِ زیر ظرفشویی🚰🍽️ اونجا خالیه . من دیگه به هیچی فکر نکردم🧠 با عجله رفتم و خودم رو جا دادم🛐 و در رو روی خودم بستم ، نمیتونستم چیزی ببینم اما میتونستم حس کنم صدا ها از کجا میاد . در باز شد و مرینت اومد داخل و گفت : سلام مامان سلام بابا 🖐🏻. مرینت داشت از پلهها میرفت بالا که یهو وایساد 🛑 یه قدم اومد عقب و بو کشید👃🏻. گفت : یه بوی آشنایی میاد 🧐. سابین گفت : آره این ساختمون بغلی داره جوشکاری میکنه احتمالا بوی فلز از پنجره اومده داخل😅. مرینت گفت : نه این بو رو من خوب میشناسم 🤔. تام گفت : خونهی آلیا بهت خوش گذشت😁؟ مرینت گفت : آره خوب بود ، میگم شما هنوز مغازه رو باز نکردین🤨؟ سابین گفت : آخه بابات هنوز صبحانهـش رو کامل نخورده 😅. مرینت گفت : باشه 🙄 فقط من باید یه زنگ بزنم📱. بعد مرینت رفت تو اتاقش . همون لحظه فهمیدم که میخواد به من زنگ بزنه ، خیلی سریع گوشیم رو برداشتم و خاموش کردم تا صدا نده 📴. سابین اومد پیشم در رو باز کرد و گفت : بیا بیرون اون رفت بالا😅. گفتم : میشه کمکم کنی😅؟ سابین منو کشید بیرون . بلند شدم و یه کش و قوس به خودم دادم 🤸🏻♂️. گفتم : فعلاً خداحافظ 👋🏻 من برم تا بر نگشته ، و در ضمن فردا شب ساعت ۸ برنامه نادیا شاماک رو نگاه کنید 😄. با هر بد بختی که بود از اونجا فرار کردم 🏃🏻♂️. پلگ اومد بیرون و گفت : بالاخره تموم شد 😏 داشتم خفه میشدم 😷. گفتم : پلگ همه برای خواستگاری اینقدر دردسر میکِشَن یا فقط من اینجوریم 🤔؟ گفت : تو کلاً با همه فرق میکنی آدرین 😂. گفتم : خودم یه حدسهایی زده بودم😅. خلاصه برگشتم خونه ...
شب ساعت ۷ 👈🏻 جلو آینه بودم و داشتم خودم رو آماده میکردم👔. ناتالی در زد. گفتم : بفرمایید . اومد داخل و گفت : پس بالاخره وقتش شد😶! مطمئنی میخوای انجامش بدی😶؟ گفتم : من ۳ ساله که آمادهام 🙂 اما راست میگی یه حسی دارم دقیقاً نمیدونم چیه ، شاید نگرانی یا ترس باشه🤔. ناتالی نگاهش رو پایین انداخت😔 و آروم گفت : آه چقدر زود بزرگ شدی😔! ناتالی رو بغل کردم🤗👐🏻 و گفتم : ازت ممنونم که وقتی تنها بودم کنارم موندی تا احساس تنهایی نکنم اگه الان برای خودم کسی هستم و میتونم سرم رو بالا بگیرم بخاطر اینه که تو پشتیبان من بودی و هستی ، دوستت دارم مامان😌. ناتالی شگفت زده شد و گفت : اما آ.آ. آدرین😳! من هیچی نگفتم و فقط بغلش کردم😌. اونم آروم آروم احساساتی شد و منو در آغوش گرفت🤍.....🕢. یهو آیفون خونه زنگ خورد 🔔. ناتالی رو ول کردم و گفتم : احتمالاً نینو اومده دنبالم 😄 دیگه باید برم 🏃🏻♂️. قبل از اینکه از اتاق خارج بشم ناتالی گفت : آدرین حلقه رو جا گذاشتی😬⚠️. گفتم : اوه😯 شانس آوردم 😅 ممنون 🙏🏻 . گفت : بدونِ این که نمیتونی بری🙂. گفتم : برام آرزوی موفقیت کن😁👋🏻. گفت : موفق باشی عزیزم 🤍🙂. 🏃🏻♂️ . رفتم پایین ↙️ نینو و آلیا منتظرم بودن ، سوار ماشین شدم🚘 . نینو گفت : گل آمد و بوی بهار آوَرد😂. گفتم : باید برای خودم اسفند دود کنم🤣. آلیا گفت : مسخره بازی بسه 🙄 مرینت منتظره . نینو پاش رو گذاشت روی پدال و گاز داد 🏎️🏁. من تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به نادیا شاماک 📱، جواب داد و گفت : بله بفرمایید . گفتم : سلام نادیا👋🏻 منم آدرین ، من همین الان حرکت کردم به فیلمبردار بگو بیاد سمت برج ایفل 🗼. گفت : باشه 👍🏻 الان حرکت میکنه ، ما هم توی استودیو منتظر وقوع این اتفاق میمونیم 😁. گفتم : باشه فعلاً خداحافظ 👋🏻. گفت : خداحافظ ای مرد متأهل 😂. 📴 . نینو گفت : بالای برج چی میخوای بهش بگی؟ گفتم : یه متن نوشتم مثل باقلوا 😋 گوش کن . بعد از اینکه متن رو خوندم نینو گفت : با اجازهی بزرگترها بـلــه 😀. گفتم : جااان😳!؟؟ گفت : اوه ببخشید خیلی حس گرفتم😅.
رسیدیم خونهی مرینت 👈🏻 مرینت اومد سمت ماشین . از دور که اونو دیدم👁️ دوباره یک دل که نه ، صد دل عاشقش شدم💘💝. اون مو های بازِ سرمهای ، اون چشمهای آبی ، اون لبخند ملیح ، اون صدای شیرین ، اون پوست مخملی ، اون ارادهی آتشین و اون خندهی دلرُبا 💗. آلیا گفت : وای آدرین چه حرفهای زیبایی 😍، نینو واقعاً خاک تو سرت😡. نینو گفت : عه آخه چرا😅؟ آلیا گفت : آدرین این همه حرفهای قشنگ به مرینت میزنه اما تو اصلاً به من اِبراز علاقه نمیکنی😤. نینو گفت : برو آدرین برو پیاده شو که هر چی میکشم از دست توعه 😶. مرینت سوار شد و ما خودمون رو جمع و جور کردیم . گفتیم : سلام مرینت 🙂. مرینت گفت : سلام بچهها ، خب آلیا امشب به چه مناسبت قراره بریم بیرون🙂؟ آلیا گفت : امممم چیز🤔 به مناسبت سومین سال آشنایی من و نینو . مرینت گفت : عه چقدر زود گذشت😄! گفتم : آره اصلاً بهتون نمیاد😅... خیلی زود رسیدیم پیش برج . پیاده شدیم ، من به اطراف نگاه کردم و فیلمبردار رو دیدم که با کوادکوپتر منتظر ما بود🚁. من جوری وایساده بودم که مرینت اونو نبینه . به اون دست تکون دادم👋🏻 و اونم متوجه من شد و بهم یه علامت داد 🖐🏻👍🏻. یواشکی رفتم پیشش 🤐. گفت : سلام ، بیا این میکروفون کوچیک رو وصل کن به لباست تا بتونم صدا رو داشته باشم ، هر وقت هم که میکروفون لرزید بدان و آگاه باش که رفتیم روی آنتن 📡📶. گفتم : متوجه شدم ممنون👌🏻. بی سر و صدا برگشتم پیش مرینت . آلیا و نینو گفتن : شما دوتا برید بالا ما یه کاری داریم خیلی زود میایم😄. گفتم : باشه مشکلی نیست😉. منو مرینت رفتیم سمت آسانسورِ برج ، سوار شدیم و رفتیم بالا 🆙. رسیدم و پیاده شدیم ، مرینت از لبهی برج پایین رو نگا میکرد ، باد همینجور بالای برج ایفل میوزید ، مرینت چشماش رو بست تا بیشتر جریان باد🌬️ رو روی پوستش حس کنه😌. شرایط از این بهتر نمیشد ، تا کوادکوپتر رو توی هوا دیدم فهمیدم که دیگه وقتشه ؛ میکروفون لرزید و فیلمبرداری شروع شد . / گفتم : مرینت🔊 . مرینت برگشت سمت من ، نوراَفکنهای رنگی که برج رو از پایین روشن میکردن اتفاقی اومدن روی مرینت🔦 و باد مو های مرینت رو توی هوا تکون میداد 💓 اون مثل شعلهی آتیش جَذَبه داشت🔥، من با دیدن این صحنه از درون قالب تهی کردم😨 اما به خودم اومدم . مرینت گفت : بله آدرین🙂 . اینو که گفت دوباره قالب تهی کردم 😨. دیگه دل رو زدم به دریا ، بهش خیره شدم و گفتم : مرینت از ثانیهی اول که شناختمت برای همیشه قلبم متعلق به تو شد💝 شبهای زیادی از فکر کردن به تو خوابم نمیبُرد❤️ مرینت از همون لحظهی اول که دیدمت نگاهت قلبم رو دزدید💘 صدات لالایی شبهام شد💓 نوازشـت روحم رو آروم میکرد💕 و با نفسهات زندگیم گرم میشد💖 مرینت بیا ماه زندگیِ من شو ، بیا این قلب رو کامل کن ، این فاصله رو کم کن و این عشق رو جاودانه کن💗. زانو زدم و جعبهی حلقه رو از جیبم در آوردم و باز کردم و گفتم : مرینت دوپنچنگ با من ازدواج میکنی💍؟❤️
یک دقیقه قبل، از دید مرینت 👈🏻 آدرین منو صدا زد ، برگشتم تا ببینم باهام چیکار داره ، یهو شروع کرد به صحبت کردن . همون جمله اول رو گفت فهمیدم قراره چیکار کنه 😳 دیگه همه چیز برام صحنه آهسته شد🔈 ( با خودم گفتم : وای مرینت یعنی بالاخره داره اتفاق میوفته😱!؟ آدرین همین الان در همین لحظه میخواد از من خواستگاری کنه ! وای وای وای چیکار کنم چیکار کنم چیکار کنم😱؟ خب دختر خودتو کنترل کن 🎮 ، الان اون بهت درخواست ازدواج میده و تو قبول نمیکنی😑 چیز یعنی قبول میکنی😱 باید قبول کنی ، بهش میگی من قصد ازدواج ندارم میخوام ادامه تحصیل بدم 😬 نه نه نه باید بهش بگی بله باهات اِوزداج اِزوداج ازِجِواد میکنم 😳 حالا یه چیزی سرهم میکنم میگم 😓. یهو وجدانـم گفت : مرینت مرینت چرا همانند خر در گِل گیر کردهای !؟ مگر وجدان نداری ای بانوی پاکدامن 🧐؟ گفتم : وجدان دارم اون تویی 😅. گفت : پس بگذارد تا تو را نصیحتی کنم🙂. گفتم : بفرمایید😅. گفت : به این مرد رعنا جوان مثبت بده تا به خاکِ سیاه ننشستهای😤. گفتم : ممنون از نصیحتِ شما . مثل اینکه از اینم نشد جواب درستی بگیرم . یهو قلبم گفت : سلام مرینت جون خوبی عزیزم😊؟ گفتم : بله من خوبم . گفت : توی مسائل عشقی فقط باید به حرف من گوش کنی باشه خوشگل خانوم😘؟ گفتم : باشه حتماً🙂. گفت : الان که ازت درخواست میکنه تو باید بهش جواب منفی بدی تا چندین بار بیاد خونهتون و اونجا بهت درخواست بده بعدش با خانواده بیاد بعد از اون هم باید زیر پنجرهی اتاقت آواز بخونه و همینجور بهش محل ندی بعد اون اگه از غم دوری خواست بلایی سر خودش بیاره اون موقع بهش جواب مثبت میدی🖤 اینجوری هم توی زندگی قدر تو رو میدونه و هم بهت ابراز علاقهی بیشتری میکنه😁. گفتم : خواهشاً شما به کسی مشاوره نده🤨 از قلب خودم انتظار بیشتری داشتم😕. مغزم گفت : مرینت آیا میدانستید که زنان متأهل زندگی شادتری نسیب به زنان مجرد دارند و طبق آمار اونا بیشتر عمر میکنن🧐؟ گفتم : نه نمیدونستم 😮 جدی میگی🙂؟ گفت : آره البته بستگی داره😅. گفتم : به چی بستگی داره؟ گفت : به این بستگی داره که شوهرش پولدار باشه یا نه 😂. گفتم : من که پول برام مهم نیست 😄. گفت : من فقط یه چیز دیگه میگم و ساکت میشم ، طبق آمار دقیقی که از پلیسبینالملل و دادگاهِخانواده به من رسیده بهترین گزینه برای ازدواج کسی نیست جز آدرین آگراست 😶. گفتم : باشه ممنون از اطلاعاتت 👍🏻. )
آدرین گفت : مرینت دوپنچنگ با من ازدواج میکنی💍❣️؟ دستام رو گذاشتم روی دهنم و ناخداگاه گفتم : هااااااا 😮 بـ بـ 😶 بله باهات ازدواج میکنم😍. آدرین حلقه رو دستم کرد و بلند شد . یه دستم رو بردم پشت گردنش و اون دستم رو گذاشتم روی صورتش ، اونم پایین کمرم رو گرفت و همو بوسیدم❤️ احساس میکردم حرارت بدنم داره زیاد میشه ، آدرین به میله تکیه داد و نزدیک بود بیوفته که من گرفتمش . گفت : اوه نزدیک بود 😅. گفتم : پس چی که نزدیک بود 🤭 حالا چجوری اینو به پدر و مادرم بگم؟🤔 شاید اونا قبول نکنن . گفت : اونا خودشون خبر دارن ، ازشون اجازه گرفتم😎 البته الان دیگه همه میدونن😁. گفتم : چطور مگه 🤨؟ گفت : خب مرینت به دوربین سلام کن😃. گفتم : کدوم دوربین 🤨؟ گفت : اونجا 👆🏻. کواد کوادکوپتر رو دیدم و گفتم : داشتی برای آلبوم فیلم میگرفتی🙂؟ گفت : نه برنامه زنده داره پخش میشه😁. گفتم : یعنی تقریباً چند نفر دارن ما رو رو نگاه میکنن😳؟ گفت : مطمئن نیستم 😆. دیگه چیزی برای گفتن نداشتم 😶.
برگشتیم پایین ⬇️ . آلیا پرید بغلم 🤗 و گفت : مرینت بالاخره به آرزوت رسیدی خیلی برات خوشحالم 🤩. گفتم : ممنون 🙂. نینو گفت : برنامه بعدی چیه😉؟ آدرین گفت : خب دیگه نخود نخود هر که رود خانهی خود 😁. آلیا گفت : چی🤯!؟ گفتم : آره موافقم همینقدر هیجان برای من کافیه 😊. ( داستان رو خلاصه میکنم تا از این بیشتر خسته نشید 🙋🏻♂️) .
از دید آدرین 👈🏻 سوار ماشین شدیم ، نینو ما رو رسوند خونهی مرینت . توی راه مرینت دستش رو گذاشته بود روی انگشتر تا نگاهش نکنه . گفتم : چی شده مرینت از انگشتر خوشت نیومده 🧐؟ گفت : نه این عالیه 😊 فقط اگه نگاش کنم هیجان زده میشم و ممکنه کنترل خودمو از دست بدم☺️ حتی وقتی بهش فکر میکنم از خوشحالی بدنـم مورمور میشه 😅. خلاصه بالاخره رسیدیم و رفتیم بالا . در باز شد و تام خواست منو بغل کنه 🤗 اما من همش جاخالی میدادم😆 . سابین گفت : تام ولش کن 😄 یدونه داماد که بیشتر نداری😅. تام دست از سرم برداشت ، رفتیم داخل و کل شب رو گل گفتیم و گل شنیدیم و برای عروسی برنامه ریزی کردیم .
{ [ مدل ایرانی ] از دید راوی داستان 👈🏻 سلام بچهها من علیرضا هستم نویسندهی این داستان 👋🏻 امروز شاهد ازدواج مرینت و آدرین خواهم بود 😁 با من همراه باشید . از خانوادهی مرینت ، تام و سابین اومدن محضر و از خانواده آدرین فقط گابریل در محضر حضور داشت ( البته از زندان مرخصی گرفت ) . ناتالی هم اونجا حضور داشت اما ضرورتش معلوم نیست 😅. مرینت و آدرین بعد از انجام دادن کار های اداری رفتن و روی صندلی نشستن 💺. سابین و ناتالی بالای سر اونا قند خورد میکردن . بالاخره عاقد وارد شد و رفت سر جاش نشست و شروع کرد و گفت : آقای تام دوپنچنگ و خانوم سابین دوپن آیا به بنده وکالت میدهید عقد دختر شما دوشیزه خانم مرینت را با آقای آدرین آگراست بخوانم ؟ تام گفت : بله اجازه میدم🙂. سابین گفت : بله بفرمایید 🙂. عاقد گفت : آقای گابریل آگراست آیا به بنده وکالت میدهید عقد پسر شما را با خانوم مرینت دوپنچنگ بخوانم؟ گابریل گفت : بله😒. عاقد گفت : جناب آقای آدرین آگراست آیا از طرف شما وکالت دارم ، خانوم مرینت دوپنچنگ با مهریه و شرایط ذکر شده و مورد توافق طرفین را اجرا و منعقد کنم ؟ آدرین گفت : بله 🙂. عاقد گفت : دوشیزه خانوم مرینت دوپنچنگ آیا از طرف شما وکالت دارم ، آقای آدرین آگراست با مهریه و شرایط ذکر شده و مورد توافق طرفین را اجرا و منعقد کنم ؟ مرینت گفت : بله☺️. عاقد گفت : النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی ، به مبارکی و میمنت و در پناه عنایت خاص خداوند پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی و محرمیت بین دوشیزه محترمه سرکار خانوم مرینت دوپنچنگ و آقای آدرین آگراست اجرا و منعقد میگردد📖 ؛ دوشیزه محترمه و مکرمه سرکار خانم مرینت دوپنچنگ آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای آدرین آگراست به صِداق و مهریهی یک جلد کلام اللّٰه مجید ، یک آینه و شمعدان ، یک شاخه نبات و مهریه ۱۰۰۰۰ سکه💰 بهار آزادی به شرط عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهد داشت، و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم ؟ آیا بنده وکیلم😶؟ سابین گفت : عروس رفته گل بچینه 😁. عاقد گفت : برای بار دوم میپرسم آیا بنده وکیلم 😶؟ ناتالی گفت : عروس رفته گلاب بچینه 😄. عاقد گفت : دفه آخره که میپرسم آیا بنده وکیلم 😐؟ مرینت گفت : با اجازهی بزرگترها بـلــه☺️.🎉 . عاقد گفت : جناب آقای آدرین آگراست آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی خانوم مرینت دوپنچنگ به صِداق و مهریهی ذکر شده و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم ؟ آیا بنده وکیلم😶؟ آدرین گفت : با اجازهی پدرم و بزرگترها بـلــه 😊. عاقد گفت : اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ . }
[ داستان اصلی ] از دید آدرین 👈🏻 توی کلیسا⛪ منتظر مرینت بودیم که بیاد . همهی فامیل و آشنا و دوستان روی صندلی نشسته بودن ، پدر پاپ✝️ در کنار من وایساده بود و کتاب در دستش بود . نینو به عنوان ساقدوشِ داماد نزدیک من بود . بالاخره در کلیسا باز شد و مرینت دست در دست پدرش وارد شد👰🏻 ، آهنگ نواخته شد🎹🎻🎼 و خواهرهای آلیا دنبالهی لباس مرینت رو گرفته بودن . دهنـم کف کرده بود 🤤 یواشکی به نینو گفتم : نینو نینو نینو 😳. گفت : ها چیه چی میگی🧐؟ گفتم : فشارم افتاد یه قرص زیر زبونی نداری😦؟ گفت : نه حمل دارو بدون تجویز پزشک درست نیست 😐. گفتم : پس یه نوشیدنی انرژیزا چی نداری🙁؟ گفت : دارم اما دهنی شده 😕 میخوای یه چک بزنم توی صورتت شاید بهتر شدی😁😈؟ گفتم : نه دیگه کار از کار گذشت مرینت رسید . مرینت دست پدرش رو رها کرد و اومد جلوی من وایساد و آهنگ قطع شد .
پاپ گفت👴🏻 : خانومها و آقایان ما امروز اینجا جمع شدیم تا پیوند این دو نو گل شکفته را جشن بگیریم و هم اکنون این دو نفر در حضور شاهدان و در درگاه خداوند سوگند یاد میکنند . پاپ به من اشاره کرد😌 . گفتم : من آدرین آگراست، تو را مرینت دوپنچنگ ، به عنوان همسر قانونی خود بر میگزینم، تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم ، در هنگام بهترینها و بدترینها ، در هنگام بیماری و سلامتی، برای اینکه به تو عشق بِوَرزَم و تو را ستایش کنم ، از امروز تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند🙂💝 . مرینت گفت : من مرینت، تو را آدرین، به عنوان همسر خود، دوست اَبَدی، همراه وفادار و به عنوان عشقم از امروز به بعد انتخاب میکنم ، در حضور خدا، فامیل و دوستانم ، سوگند رسمی خود را به تو پیشکش میکنم تا در بیماری و سلامتی، خوشیها و ناخوشیها، شادیها و غمها، بدون هیچ قید و شرط عاشق تو باشم، در مسیر رسیدن به اهداف تو را یاری کنم، به تو احترام بگذارم، با تو بخندم و با تو گریه کنم، و تا زمانی که هر دوی ما زنده هستم تو را عزیز بدارم💓🙂 . گفتم : من آدرین آگراست، تو را به عنوان همسر وفادار خود انتخاب میکنم، در مقابل این شاهدان سوگند یاد میکنم تا زمانی که هر دوی ما زنده هستم به تو عشق میوَرزَم و از تو مراقبت میکنم ، من تو را با تمام ضعفها و قوتهایت انتخاب کردم همانطور که تو مرا با تمام نقاط ضعف و قدرتم قبول کردی، زمانی که به کمک احتیاج داشتم به سراغ تو خواهم آمد ، من تو را به عنوان کسی که تا پایان عمر با او زندگی خواهم کرد، انتخاب کردهام 💖🙂. پاپ گفت : هم اکنون با قدرتی که در اختیار دارم شما رو زن و شوهر اعلام میکنم👴🏻. 🎊🎉 . ما همدیگه رو بوسیدیم و همه دست زدن👏🏻👏🏻👏🏻😙🎉. (بعدش رفتیم سمت تالار عروسی) .
ساعت ۴ شب ، بعد از مراسم جشن عروسی 👈🏻 سوار ماشین بودیم و داشتیم می رفتیم خونه ، فرقش این بود که دیگه فقط خونهی من نیست الان تبدیل شده به خونهی ما . مرینت هم که توی ماشین خوابش برد😴 . تقریباً تمام وسایل مرینت رو توی اسباب کشی آوردم پیش خودم دیگه چیز مهمی نمونده . بالاخره رسیدیم عمارت آگراست ، ریموت درب رو زدم و رفتم داخل 🚗. از ماشین پیاده شدم و رفتم درب سمت مرینت رو باز کردم اما دلم نیومد بیدارش کنم 😍، آروم بلندش کردم و بردم داخل ، ناتالی در خونه رو باز کرد . ازش تشکر کردم 🙏🏻. خواستم مرینت رو بیارم داخل که یهو سرش خورد به در🚪😬. (😂) . از خواب بلند شد و در همین حالت منو دید ، گفت : رسیدیم 😪؟ گفتم : آره😅. از پلهها رفتیم بالا سمت اتاقمون . یهو مرینت گفت : نه از در داخل نرو😶. اونو گذاشتم زمین و گفتم : باشه خودت برو داخل😅 . یهو گوشیم زنگ خورد . گفتم : مرینت تو برو این لباس عروس رو عوض کن من یه تلفن دارم زود میام🙂. گفت : باشه . اون رفت و در رو بست🚪. من رفتم توی حیاط و گوشی رو جواب دادم ، فیلیکس گفت : سلام آدرین✋🏻. گفتم : سلام فیلیکس 😄. گفت : اول از همه باید بگم که عروسیـت مبارک باشه . گفتم : ممنون 🙂. گفت : ببخشید که نتونستم برای جشن خودم رو برسونم 😔 فقط مامانم تونست بیاد 😅. گفتم : حالا اتفاقی بود که پیش اومده کاریش نمیشد کرد. گفت : اما مطمئن باش هر وقت تونستم میام بهت سر میزنم . گفتم : لطف میکنی لطفاً بیا👍🏻. گفت : من برم که دارن صدام میکنن 😌 فعلاً خداحافظ 👋🏻 . گوشی رو قطع کردم 📴. برگشتم توی خونه ، از پله رفتم بالا رسیدم پشت در 🚪 در زدم و گفتم : مرینت کارِت تموم شد 🙃؟ یهو مرینت در رو باز و کراواتـم👔 رو گرفت و منو کشید داخل و درو بست🚪💕🔞
قسمت بعدی 👈🏻 ماه عسل🌙🍯 مسافرت دور دنیای مرینت و آدرین 🌍🗺️ و سفر اونا به ایران 🇮🇷
24 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
داداش خدا وکیلی مسخرش نکن آخه سفر به ایران چیه دیگه مثلاً برن ماه عسل ولی نه دیگه ایران
سلام علیرضا چرا پارت ۲۷ نمیاد . تو گفتی که گذاشتیش. دیگه صبر ندارم
100 تایی شدنت مبارک
❤️
قسمت ۲۷ رو گذاشتم 😁🎉
سلام شما که داستان میراکلس بهار(B.H.R) رو خونده بودید این داستان رو دو تا دوست باهام مینوشتن که یکیش بهار و نویسنده دوم درنیکا بودند. این داستان داره دوباره نوشته میشه و پارت ۳۳ منتشر شده که بهار نمیخواد این داستان رو نویسندگی کنه و درنیکا داره تنها این داستان رو مینویسه و خیلی عالی بود از نظر من لطفا دوباره میراکلس رو ادامه بده و بخونش ممنون💜داستان داره خیلی عالی پیش میره و درنیکا داره با ی انرژی کامل انجامش میده😇💕
این هم پروفایل درنیکا (D.N.A) لطفا بیا ممنون♥
👍🏻
عالی محشر و آخرش باحال بود 😅🤭😏🔞
چطوری دلاور😎
زود باش جواب بده چرا هنوز نزاشتی😐😐😐
علیرضا
پس کی پارت بعد رو میزاری برادر😐😐
زود😁
وای خیلی محشر بود 😘
❤️
قشنگ بود فقط تو مدل ایرانی سابین باید قبل از اینکه مرینت جواب مثبت بده میگفت: عروس رفته گل بچینه😂😂
گفت 😄.