10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ❄️R. Z⚡ انتشار: 4 سال پیش 605 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت دوم
مرینت : با اون پسر جديده از روی پشت بوم اومدیم پایین و دوباره رفتیم به اون ساختمون وحشتناک تو افکار خودم غرق بودم که چطور فرار کنم که یهو پسره بهم گفت : هی کسی خونه هست؟ مرینت : خودمو جمع و جور کردم و گفتم ببخشید حواسم نبود پسره : مشکلی نیست من مارکوس وینسنت هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم و شما؟ مرینت : نباید هویتمو لو بدم شاید اگه بگم مرینتم منو ببره پیش اون رئیسش پس گفت : من مارگارت هستم مارکوس : چه اسم زیبایی خوب الان دیگه وقت خوابه چرا نمیرین بخوابین؟ مرینت : الان وقت خوابه حالت خوبه؟ مارکوس : بله مگه شما صبح ها نمی خوابین؟ مرینت : ای دختره ی خنگ خوب اینا هیولان خير سرشون معلومه شبا بیدارن
الانم وقت خوابشونه مارکوس : خوب؟ مرینت : آااام راستش من نمی دونم اتاقم کجاست پس نمی تونم بخوابم می دونین؟ مارکوس : اصلا نگران نباش امشب تو اتاق من بخواب منم تو سالن اصلی روی مبل می خوابم مرینت : نه نیازی نیست ازت ممنونم من خودم تو سالن اصلی می خوابم حالا برو بگیر بخواب و هولش دادم سمت در اتاقش وقتی می خواست درو ببنده یه نگاه بهم کرد و گفت : یادت باشه هر وقت بهم نیاز داشته باشی من کنارتم بانو مارگارت مرینت : یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و رفتم تا فرار کنم
داشتم دنبال آسانسور می گشتم تا برم پایین و از در فرار کنم که با خودم گفتم حتما آسانسور ندارن خداااا یعنی الان باید حداقل 100 طبقه رو از پله ها برم پایین؟ تا فردا شب طول می کشه که شایدم یکی ببینتم پس گفتم : من که تبدیل به یه خون آشام شدم شرط می بندم تو دو دقیقه می تونم تبدیل به خفاش شدن رو یاد بگیرم رفتم دوباره دم پنجره یه نفس عمیق کشیدم و خون رو حس کردم تو رگ هام می جوشه تمرکزم گذاشتم رو پرواز و پریدم که دیدم تبدیل به یه خفاش شدم البته تقریبا هنوز آدم بودم و فقط گوشا و بال های خفاش رو داشتم داشتم تقریبا نیمه پرواز می کردم که یهو
با یه صدای پوف دوباره آدم شدم فقط یکم با زمین فاصله داشتم که بعد حس کردم به زمین نخوردم چشمامو که باز کردم دیدم تو بغل همون خون آشام مو طلایی ام حسابی عصبانی و یکم نگران به نظر می رسید فقط چشمامو بستم و منتظر موندم تا پامو رو زمین بزارم وقتی دوباره رفتیم تو اون ساختمون جهنمی دیدم صورتش و لباساش حسابی سوخته اون کل شنلش رو از دست داده بود چون انداخته بود رو من تا من نسوزم انگار اونم می دونست من دیگه یه آدم معمولی نیستم وقتی راه می رفت حس می کردم با هر قدمش دردش می گیره ولی چیزی نمی گفتم محظ احتیاط فقط پشت سرش می رفتم
بالاخره رسیدیم به اتاق من من رفتم تو اتاق و بعدش اون اومد تو یه سینی غذا هم دستش بود سینی رو گذاشت رو میز و نشست روی تخت کنارم هیچی نمی گفت فقط سرش رو به پایین بود یهو یه نور طلایی از دورش ساطع شد و زخما و پارگی های لباسش به طرز عجیبی ترمیم شد بعد که انگار دوباره جون گرفته باشه پاشد یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا فرار کردی؟
مرینت :........ آدرین : گفتم چرا فرار کردی؟ مرینت : خوب اگه تورو هم بدزدن و بزارن تو یه جای وحشتناک تو هم می خوای فرار کنی آدرین : خیلی ببخشید که یادم رفت قبل دزدیدنت اتاقتو طرح اسب تکشاخ و رنگین کمون بزنم تا نترسی مرینت : منظور من این نیست تو منو آوردی یه جای وحشتناک و پر از هیولا هیولاهایی که مطمئنم هرکدومشون از هویت من باخبر بشه تشنه به خونم میشه من حتی دلیل این رو هم نمی دونم که چرا منو آوردی اینجا مگه من چیکارت کردم یه دختر 15 ساله ی فلک زده که تا همین دیروز پریروز آواره ی کوچه و خیابون بوده آدرین : سخنرانی ات تموم شد یا نه؟ مرینت : باورم نمی شد اون اصلا احساسم داشت؟
آدرین : همش تقصیر خودته مرینت : تقصیر منه؟ خوب حداقل بگو من چیکار کردم یا حداقل بگو اسمت چیه؟ یهو جلو دهنشو گرفت و آروم گفت : شرمنده من.. من
آدرین : آدرین مرینت : چی؟ آدرین : اسمم مرینت : آها خوب حالا میشه اون سوال مهمم رو جواب بدی؟ آدرین : خودتو به اون راه نزن شرط می بندم اگه وسایلت اینجا بود تو هم مثل بابا و مامانت منو می کشتی مرینت : چی؟ آدرین : یعنی تو نمی دونی پدر و مادرت بزرگترین شکارچی های خون آشام ها بودن و کل خانواده ی منو کشتن؟چی دارم میگم معلومه که می دونی مرینت : من.. من متوجه نمیشم پدر و مادر من نونوا های ساده بودن اونا حتی یه مورچه رو هم نکشتن چه برسه به کلی خون آشام آدرین :هه تو گفتی منم باور کردم مرینت : من دروغ نمیگم من تا 10 سالگی ام با اونا زندگی می کردم اما یه شب اونا رفتن بیرون و دیگه هیچ وقت برنگشتن فردا صبح هم بهم گفتن پدرو مادرت مردن و جنازه هاشون رو آورده بودن که به طرز فجیعی کشته شده بودن
آدرین : منظورت چیه؟ مرینت : منظورم اینه که من 5 ساله تنهام پدر و مادر ندارم خونه ی بالاسر ندارم من یه بدبخت بیچاره ام که الانم تبدیل به یه نیمه هيولا شدم گیر یه خون آشام روانی افتادم که هی میگه مامان و بابام خانوادشو کشتن خوب اگه اینجوریه چرا منو نمی کشی؟ چرا از شرم خلاص نمیشی؟ ها؟ من دیگه از این همه بدبختی خسته شدم می خوام بمیرم و اگه تو اینکارو نکنی خودم می کنم رفت سمت پنجره که یهو آدرین گرفتشو کشید طرف خودش تو صورت هم خیره شده بودن و هیچکدوم چیزی نمی گفتن يهو آدرین رفت اونور و گفت : من فکرامو کردم و می خوام تو زنده بمونی مرینت : عالی شد آدرین : ولی در صورتی که بتونی تا یک سال که بهت مهلت میدم تبدیل به یه خون آشام بشی من بهت جا و غذا و آرامش میدم در صورتی که توهم به حرفام گوش کنی از فردا میری به آکادمی وحشت
مرینت : چی؟ تو.. یعنی نمی خوای منو بکشی؟
آدرین : معلومه که نه چون تو الان یه نیمه خون آشامی و من نمی دونم چطوری و من نمی تونم یه هم نوع خودمو بکشم فهمیدی یا نه؟ فرم مدرسه تو با یه کلاه گیس برات میارم اگه به حرفم گوش ندی می ذارمت جلو خورشید تا زجر کش کشته بشی مرینت فقط سرشو تکون داد ولی بعد گفت : کلاه گیس برای چی؟ آدرین : خوب خنگه برای تغییر قیافه هیچکس جز من و تو نمی دونه که تو زنده ای فهمیدی؟ و این برای امنیت خودته
مرینت : میشه بپرسم چرا داری کمکم می کنی آدرین : به تو مربوط نیست حالا هم غذاتو بخور که نمیری بعدشم بخواب چون کلاسا شب شروع میشه مرینت با دهن پر از غذا گفت : آها باشه اینقدر گشنش بود که دیگه براش مهم نبود آدرین چی میگه
شب همان روز :
مرینت وقتی پاشدم یه زامبی کنار تختم بود جیغ زدم یهو زامبيه گفت : چته؟ خانم پاشو باید بری آکادمی یهو همه چی یادم اومد و سریع پاشدم و بهش گفتم : باشه لباسم کو؟ زامبی : اون طرف من نالا هستم خدمتکار شخصی ات چیزی نیاز داشتی بهم بگو مرینت :باشه نالا ممنون و ببخشید به خاطر اون جیغ نالا : اشکالی نداره تو خیلی مهربونی اولین کسی هستی که بهم گفت ممنون و ببخشید مرینت : خیلیا می تونن مهربون باشن می تونی بری نالا : خدافظ مرینت لباس فرمم رو پوشیدم و یهو یادم افتاد باید بپرسم چجوری برم پایین ولی اگه شک کنه چی؟ نه ولش کن تو همین فکرا بودم که درو باز کردم و یه هیکل جلوم سبز شد
آدرین بود : مرینت حواستو جمع کن سعی کن نزدیک خودم باشی ولی بهم نچسب با کسی حرف نزن و یه هیولا باش مرینت : چطوری برم پایین؟ آدرین : ای خدا کلا یادم رفته بود یهو بغلم کرد تو دو ثانیه رسیدیم پایین مرینت : میشه لطفا یه وسیله ی حمل و نقل دیگه برای بالا و پایین اومدن بهم نشون بدی آدرین : الان به من گفتی وسیله ی حمل و نقل؟ مرینت : نه منظورم این بود که آدرین : ولش کن خودتو مرینت معرفی نمی کنی فهمیدی یه اسم دیگه میگی چمیدونم رز، کورتنی و از این چیزا یهو یه صدای آشنا از پشت سرمون شنیدم مارکوس بود
مارکوس : مارگارت وایسا منم بیام اوه شاهزاده ی جوان شما با بانو هستین آدرین : اینو می شناسی؟ مرینت : ما دیروز با هم آشنا شدیم آدرین منو کشید اونور و گفت: به این جناب عمرا نزدیک نمیشی فهمیدی؟ یهو یه سه تا دختر اومدن سمتمون دو تا دختر موطلایی با لباس های پر زرق و برق و یه دختر مو نارنجی که انگار پادوی اونا بود
یکی از اون دوتا پرید بغل آدرین و گفت : آدرین جونم با این دختره چی به هم می گفتین؟ آدرین : مری يعنی مارگارت این دوست دختر و دختر عموم کلویی و این یکی هم خواهر دوقلوش زویی هستن دستمو طرفشون گرفتم و گفتم : سلام من مارگارت هستم کلویی یه نگاه سرد بهم انداخت و گفت ایشش ولی زویی باهام دست داد و گفت : سلام مارگارت خوشبختم تو چه نوع هیولایی هستی؟ مرینت : خوب راستش من خون... خون آشامم زویی : چه تفاهمی شاید بتونیم دوستای خوبی باشیم و اومد دستشو انداخت دور گردنم و تو گوشم گفت : بهتره زیاد به آدرین نزدیک نشی وگرنه خواهرم بدبختت می کنه حالا بیا بریم تا آکادمی رو نشونت بدم و منو دنبال خودش کشید آخرین لحظه فقط یه نگاه به آدرین کردم و دیدم اونم داره به من نگاه می کنه...
اینم از پارت دوم امیدوارم لذت برده باشید نظر و لایک فراموش نشه اگه دنبال کنید هم خیلی ممنون میشم ازتون بای بای ❄️ 💙
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
عالی بود
دوباره منم بیتا
عالی 😍😍😍😍😍😍😍
بعدی
عالییی بود منتظر پارت بعدهستم