
هعییی آجی «ریحانه» جونم عزیزم بخدا ب پیر ب پیغمبر جنی با کسی شیپ نمیشه😐💔
جنیو ریکو کارل و میشون نزدیک به ترمینوس بودن پشت حساراش وایساده بودنو به محوته ی داخلش نگاه میکردن یه کارخونه وسط بود 30/40 تا واگن که با اهن درستشون کرده بودن ریک: نباید ریسک کنیم تفنگارو همینجا خاک میکنیم جنی تو بیا کمک من میشونو کارل شما هواستون به اطراف باشه میشونو کارل با دوتا تفنگ اطرافو میگشتن جنیو ریک چنتا تفنگو چیزو میز تو یه ساک گزاشتنو خاکش کردن بعد از رو حصارا پایین پریدنو وارد شدن خیلی مرموز وارد کارخونه شدنو جنی یجوری تیرکمونشو روبه ی پسر نشونه گرفت که بقیه ی ادمایی که اونجا لودن وسایلا از دستشون افتاد تو اون اتاق فقط 2 نفر بودن یکی از پسرا دستاشو بالا بردو روبه ریک گفت:اروم باشید عزیزان ما با شما مشکلی نداریم میشون:اینجا چجور جاییه😡پسر:اون دوستمه میشه ولش کنید؟ میشون داد زدو نک شمشیرشو رو گلوی پسره گزاشتو گفت:من کارامو تو دو مرحله انجام میدم مرحله اول پرسیدن سواله پسر:دوم چی؟ میشون: خوب بستگی به طرف داره میتونه با یه اشتباه کوچیک سرشو از دست بده پسر:خیله خب اینجا ترمینوسه البته میدونم ک تابلو هارو دیدید خوب فقط کافیه اصلحه هاتونو زمین بزارین باور کنید اسیبی بهتون نمیرسونیم تا وقتی که شما به ما آسیب نرسونید جنی به ریک نگاه کردو ریک سرشو تکون داد جنی پسررو ول کرد بره پیش دوستشو میشونم شمشیرشو پایین اوردو کارلم تفنگشو پایین اورد با حرکت ریک هر 4 تاشون اصلحه هاشونو زمین گزاشتن پسر:ببخشید میتونیم بگردیمتون باور کنید چیز همچین بدی نیست فقط برای اعتماد میگم چون خودتون بهتر میدونید تو این روزا نمیشه به هرکسی اعتماد کرد ریک سرشو تکون دادو اون یکی پسره جلو اومدو از سر تا پا گشتش تو جیبش چنتا چاقو پیدا کرد با یه خودکار بعد دوباره اونا رو به ریک پس داد تو جیب میشون عکس ی پسر بچه شیرین کوچیک پیدا کرد که آندرااُ پسرش بود😢با چنتا چاقو جیبی تو جیب کارل 3تا چاقوی کوچیک پیدا کردو تو جیب جنی ی مشت سیگارو چاقو پسر اولی:آممم اینجا نمیتونید از این چیزا بکشید جنی:بینم تو میخوای جلومو بگیری پسر دومی:نه نه نه مشکلی نیست نیل فقط میگه جلوی مامان نکشید چون اون حساسیت داره ریک:شما گفتید دوستید ....نه برادر پسر اولی:خوب به راحتی نمیتونستیم بهتون اطمینان کنیم پسر دومی:خوب با من بیاید مثه اینکه خیلی گشنع اید بریم که مامانم که آشپزخوبمونه برامون یه سوپ عالی درست کرده جنیو کارل تیرکمونو تفنگشونو برداشتنو راهی شدن ریکو میشونم هفتیرو شمشیرو تو کمربند مخصوصشون گزاشتنو راهی شدن وارد کارخونه که شدن کلی ادم اونجا بود از پیر تا جوون از مردم که عبور کردن وارد حیاط شدن اونجا یه آلاچیق بود که یه پیر زن به ظاحر مهربون درحال درست کردن سوپ گوشت بود
زن:سلام خوش اومدین من مری هستم مادرنیلو آنیل ی میز گیر بیارید من الان غذاهارو میارم ریکو جنی با میشونو کارل ی میز دور از اونجا گیر اوردنو سرش نشستن میشونو کارل اون سر میزو ریکو جنی این سر میز مری براشون کاسه های سوپو اوردکه تو هرکدوم مقداری گوشت بود کمی گذشته بودو کارل قاشقشو بالا برد تا بخوره یهو جنی ارومو بدون اینکه کسی بشنوه گفت:هی وایسا نگاهه کارلو میشوو ریک رفت رو جنی ،جنی کاسه ی غذاشو سمتشون بردو گفت:رو بدن خوک خالکوبی داره ریک کاسه ی سوپ جنی رو سمت خودش کشیدو به خالکوبی که روی گوشت بود نگاه کرد نماد ی تاج روی گوشت بودبا تعجب به بقیه نگاه کرد کارل نگاهشو روبه ریک انداختو گفت: اونم ساعتیه که هرشل به یادگار به گلن داده بود ریک به اون پسر نگاه کرد که ساعتو گردنش انداخته بود میشون: و اونم....شنل مگیه! ریک به شنل مگی که تن ی دختر بود نگاهی انداخت جنی:جالبِ ن گوشت انسان ....ساعت گلن....شنل مگی ریک بلافاصله بلند شدو اون پسری که ساعت گلن تو گردنش بودو گرفتو هفتیرو رو سرش گرفت جنیو میشونو کارلم بلند شدنو جنی تیرکمونشو گرفت کارل کلتشو و میشونم شمشیرشو مری:چیکار میکنید! ریک:زود ب ما بگید این ساعتو از کجا اوردین😡پسر:از ی مُرده پیداش کردم از ی مرده اسمش گلن بود کارل:اگه مرده بود چطور فهمیدی اسمش گلن بوده 😡پسر:ر..رو کارت شناساییش بود ریک:گلن کارت شناسایی همراهش نداشت اونا تو مزرعه سوخته بودن😡یکدفعه نیل اومد:هی چه خبره با فرد چیکار دارید میشون:این ساعتو اون شنل از کجا اومدن😡نیل:خوب از چند نفر که مرده بودن برشون داشتیم ریک:اونوخت اسم مرده هارو علم غیب داشتین نیل:هعععی بس کنید اون بالارو نگاه کنید 😁ریکو کارلو میشونو جنی بالای ساختمونارو نگاه کردن کلی تک تیر انداز اونجا بودن که ظاحرن با اسنایپ رو سر هر چهارتاشون نشونه گرفته بودننیل:خوب اگه یه تیر به سرتون شلیک بشه سرتون کاملا متلاشی میشه بوم دیگه چیزی ازتون باقی نمیمونه 😊ریک پسررو ول کرد جنیو میشونو کارلم صلاح هاشونو پایین گرفتن نیل:خیله خوب 😁شروع میکنیم بعد عبق رفتو تک تیر اندازا شروع به شلیک کردن به سمت پاهاشون شلیک میکردن یعنی جوری که فقط هدایتشون کنن ریکو کارلو میشونو جنی شروع به دوئیدن کرده از هر ور میرفتن بهشون شلیک میشد مجبور بودن از مسیری ک اونا تعیین کرده بودن برن خیلی بهشون شلیک میشدو اگه یه قدم اشتباه میزاشتن پاشونو از دست میدادن کم کم به حیاطو اون واگنا رسیدن اونجا شلیکا متوقف شدو نیل از بالای ساختمومو خودشو نشون دادو گفت:خوب صلاحاتونو بندازید ریکو بقیه به هم نگاه کردنو ریک هفتیرش جنی تیرکمونش کارل کلتش و میشون شمشیرشو زمین گزاشت نیل:خیله خوب حالا چاقوهاتونم زمین بندازید و تو کمون دار اون بسته سیگارم بنداز زمین جنی دست تو جیبش کردو سیگارم زمین انداخت
نیل:خوب ریک تو برو کنار اون واگن ریک به بقیه نگاه کردو اروم رفت پیش واگن و روبروی درش وایساد نیل:خوب حالا تو شمشیر باز توهم برو پیش ریک میشونم کنار ریک جلوی در وایساد نیل:خوب کمون دار توهم برو پیش بقیه جنی به کارل نگاه کردو رفت کنار میشونو ریک ،ریک:پسرم چی نیل به کارل نگاه کردو گفت:خیله خوب کلاه به سر توهم برو پیششون و بعد از اینکه کارلم رفت کنار اونا نیل گفت:خوب حالا برید تو ریکو بقیه وارد واگن شدن پشت سرشون یکی در واگن رو بست وقتی جنیو ریکو کارلو میشون نگاهشونو اینور کردن با گلنو مگیو بقیه روبرو شدن بعد جنی مگیو گلنو بغل کردو بقیه هم همو بغل کردن گلن:هی اینا دوستای مان ریک:دوستای شما دوستای ماهم هستن آبراهام:از دیدنت خوشحالم البته قبل از اومدنت خیلی دربارتون شنیدیم رزیتا:اره گلن به معنای واقعی مخمونو خورد ریک لبخندی زدو گفت:میدونم ببینم گلن میخوای از دید مثبت بهش نگاه کنیم گلن:البته خوب دید مسبت اینه که با همین خرطو پرتامون چنتا صلاح میسازیمو از اینجا در میریم مگی:دید منفیم اینه که هیچی نداریم که باهاش صلاح بسازیم گلن:چرا داریم تارا:چه چیزایی رو داریم؟ گلن:زیپ لباس امممم لنگه کفشی که اینجا جا مونده مال آدمای قبلی بوده سگک کمربند طناب و یه خرطو پرتای دیگه کارل:با اینا میشه چیزی ساخت گلن:اره تقریبا کمی گذشته بود اونقدری حاظر بودن که با هر چیزی میتونستن برنده بشن زیپای لباسو اونقدی با اون آهنا مثه چاقو تیز کرده بودن که با ی تماس کوچیک با انسان زخمیش میکنه اونارو دور انگشتاشون بستن مثه پنجه بکس ولی این تیز تر بود پاشنه ی اون لنگه کفشو دراوره بودنو تیزش کرده بودن مثه یه تبر تیزو برنده جنی اونو تو دستش گرفت ریک سگک کمربندو تیز تیز کرده بودو تو دستاش داشتشون تا بتونه تو گردن اونا فرو کنه بابو ساشو هر سر طنابو تو دستاشون داشتنو جلوی در وایساده بودن تا کسی که وارد میشه بیفته یا تکسم بزنه و بقیه بکشنش بقیه ی کسایی که چیزی دستشون نبود با مشتو لگد همکاری میکردن خلاسه که همه آماده بودن جلوی در وایساده بودنو منتظر ورود افراد که یکدفعه از بالای واگن یه دود زرد رنگ وارد شدو بدون اینکه متوجه چیزی بشن بی هوش شدن....وقتی ریک چشاشو باز کرد یه جایی شبیح قصاب خونه بودن دستاش بسته بود تو دهنش پارچه به سمت چپش نگاه کرد دونفر قریبه اونور تر بودنو گلن کنارش به راستش نگاه کرد جنی و باب همه دستاشون بسته بودو تو دهنشون پارچه گزاشته بودن به روبروش نگاه کرد که یه ستون بودو اونا روبه ستون بودن ستون خونی یه عالمه خون روش ریخته شده بود جنی با شونه به ریک اشاره داد ریک به جنی نگاه کرد جنی:هیلی وه لود بی عوش بودی(خیلی وق بود بی هوش بودی) ریک:چ عبره!(چه خبره!) جنی:هوز ملگ(روز مرگ) ریک به اطراف نگاه کرد یه مرد درشت هیکل که داشت ساتورو تیز میکرد یکدفعه در باز شدو نیل اومد تو با یه لبخند کوتاه گفت:خوب خودتون بگید خوشمز هستید؟
کارل:هی بابام برمیگرده مطمعنم 😃گلنم برمیگرده و جنی 😃مگی:منم مطمعنم هر ستاشون بر میگردن😃.....اون مرد درشت هیکل با ساتورش سر اون دوتا که از واگن دیگه اومده بودنو زد نوبت ب گلن رسیده بود گلن چشاشو بستو گفت:به عگی عگو دوعش دالشم(به مگی بگو دوسش دارم) ریک:هودت عش میهی علن هو نعیعیری(خودت بهش میگی گلن تو نمیمیری) مرد ساتورو بالا برد که بزنه که یکدفعه نیل داد زد:دست نگه دار ..خوب ریک بهم بگو تو اون ساکی که خودتو کمون دار چال کردین چی بود ؟ ریک:اینو هر عیار نیل:چی؟ ریک:اینو هر عیار نیل:اها منظورت اینه که اینو در بیارم باشه بعد پارچه رو از دهن ریک دراورد ریک ادامه داد :ی 4m ی 16M ی اسنایپ و یه کلتو ی ساتور دسته قرمز که به زودی باهمون میکشمت نیل خنده ای کردو گفت:تو منو بکشی بدبخت من الان دارم توئو دوستاتو میکشم اونوخت میگی منو میکشی بعد پوسخندی زدو بیرون رفت تو همین لحظه دیوار پشتی ترکید یه انفجار بزرگ که باعث شد همه شوت بشن.................کارول :لیزی عزیزم ....تو ...چرا این کاری کردی! لیزی:من تو زندان به متحرکا غذا میدادم و بعد یروز یه موش نصفه که متحرکا نصفشو خورده بودنو آلوده بودو تو منبع آب انداختم و بعد پاتریک مبتلا شدو خیلی ادم مردن و منو خیلیای دیگه مبتلا شدیم اگه هرشل اون معجونو نمیداد شاید میتونستم آزمایشمو عملی کنم مثلا اگه گلن میمرد میتونست مگیو شناسایی کنه و باهاش کاری نداشته باشه 😃تایریس:ک..کارول میشه با من بیای کارول نگرانو ترسیده ازسر میز بلندشدو طرف تایریس رفت که جودیت تو بغلش بودو وارد اتاق شد تایریس:لیزی...اون خطرناکه باید ی کاری بکنیم وگرنه بعید نیست ما یا جودیتم بکشه اون..ب خواهرو پدرشم رحم نکرد کارول سرشو تکون دادو بیرون رفتو روبه لیزی صداش زدو بردش تو حیاط بعد پشت سرش وایسادو گفت:با چی آرامش میگیری عزیزم لیزی:نگاه کردن به گلا کارول:به گلا نگاه کن روتو بر نگردون عزیزم بر نگردون بعد تفنگشو بالا بردو درحالی که اشک تو چشاش حلقه زده بود شلیک کرد تایریس از پشت پنجره شاهد همچی بود بعد زدن لیزی کارول زمین خورد یاد سوفیا یاد ایمی یاد جمیو یاد آندرا 😢 یه روز گذشته بود بعد خاک کردن میکا و لیزی به سمت ترمینوس راه افتادن......ی پسر: اره نیل اقا وقتی اون پسره ی کلاه به سرو کشتی کلاهشو واسه من بزار اره اره شمشیر اون شمشیربازم میخوام اوکیه اون کمونم میخوام و اون هفتیر،حله داداش خدافظ یکدفعه بعد قطع بی سیم تفنگیو رو سرش احساس کرد روشو برگردوندو با کارول مواجه شد کارول:اون پسر کلاه پسرو زن شمشیر بازو دختر کمون دارو مرد هفتیر به دست دوستای مان بنال ببینم چی میگی .....بعد از حرف کشیدن از پسره اونو تو یه کلبه بستو تایریسو پیشش گزاشت جودیتم رو یه کاناپه بود کارول بیرون رفتو یه متحرک کشتو خون اونو ب خودش سابید
پشت حصارا وایساد خوب میدونست باید چیکار کنه البته درواقع نمیدونست فقط داشت انجامش میداد به اون ساختونی ک قرار بود بقیه توش کشته بشن نگاه کرد بعد به دروازه نگاه کرد ک خودش بازش گزاشته بودو نگهبانارو کشتهبود ولی تو سرشون نزده بود تا تبدیل بشن نگاه کرد متحرکا دونه دونه وارد میشدن تفنگشو برداشتو روبه یه کنتور بزرگ بنزین نشونه گرفتو شلیک کردو یه دیوارو ترکوند بعد خودشم مابین متحرکا وارد شد..............ریک از فرست استفاده کردو خودشو به ساتور اون مرد رسوندو تا یارو از زمین بلند شد زد تو سرش بعد اومدو دست بقیه رو باز کردو تو همین لحظه کارول با اصلحه هاشون وارد شد به ریک هفتیرشو دادو به جنی تیرکمونشو به گلنم تفنگی که ازش گرفته بودن بعد گفت که یه کار مهم داره سر دروازه میبینتشون.................پسر:بیا دستامو باز کن امروز روز مرگ توئو دوستاته نه ما تایریس:خفه شو پسر:فکر کردی دوستات از اونجا جون سالم ب در میبرن تایریس:ادمای خوب پیروز میشن پسر:هی اونجارو سه تا پسر! تایریس پشت پنجره رو نگاه کرد فقط ی چنتایی متحرک بودن تا روشو برگردوند پسره جودیتو تو بغلش گرفته بودو چاقورو نزدیک گردنش گرفته بود تایریس:هی اونو ولش کن 😡پسر:برو بیرون تا ولش کنم تایریس:اون بچه عمانته پدرشو برادرش اون توئن پسر:پس یتیم میشه چون اونا ب زودی میمیرن برو بیرون تایریس:باشه باشه پسر:نه چکشتو بزارو برو تایریس:با دست خالی..! پسر:هی بعد چاقورو نزدیک تر کرد تایریس چکشو زمین گزاشتو بیرون رفت پسر جودیتو رو کاناپه گزاشتو تو یک صدم ثانیه تیر خوردو سه تا پسر وارد شدن یکیشون(ته):جین برو تایریسو بیار (جینو جیمینو تیهونگ یهویی وارد میشوند😁)جیمین:خوب بریم فک کنم یکی بدجور گیر افتادن تیهونگ جودیتو بیار بعد بیرون رفتنو جودیتو تو بغل تایریس گزاشتنو رفتن کمک بقیه..........جنی:هی از اینور بجنبید همه باهم دوییدن سمت واگنی که بقیه توش بودن متحرکا دونه دونه تبدیل به یه گله ی بزرگ شده بودن به واگن رسیدن بقیه رو بیرون اوردنو تفنگ دادن بهشون بعد همشون باهم فرار کردنو پشت حصارا منتظر کارول موندن جیمینو جینو تیهونگم همون لحظه رسیدن همه همو بغل کردن حتی جنی ولی وقتی ب جیمین رسید فقط سرشو تکون دادو طرف چاله رفتو ساکو بیرون اورد .............کارول وارد ی بخش شد ی چنتا خوراکی تو ساکش انداخت فکر همه جارو کرده بود اگه اون نبود الان گلنو ریکو جنی مرده بودن بقیه هم کشته میشدن یدفه صدای پا شنیدو جا خالی داد مری با یه تبر پشت سرش بود اگه جاخالی نمیداد تبر تو فرق سرش میخورد با تفنگ به شونش شلیک کردو گفت:چرا😡مری:اونا وارد ترمینوس شدن ی زمانی ترمینوس واقعا مکان خوبی برای زندگی بود ولی وقتی اونا اومدن دیگه کسی ادم سابق نشد همه جلوی چشمای من مردن همه ی ادمامونو فقط منو پسرام زنده موندیم بعد یکی از رئسا شدم و وقتی نیل بزرگتر شد اونا رو کشتو خودش رئیس اینجا شد و. قسم خورد هیچ انسانی رو زنده نزاره کارول:اره با خوردنشون راه بهتری نبود مری:بیا باهم فرار کنیم من میخوام برم کارول:دیگه دیره بعد به پاش شلیک کردو در اون بخشو باز گزاشتو متحرکا به مری حمله کردن بعداز اونجا بیرون اومدو پیش بقیه رفت
ریک:ممنون کارول:هی نیاز به تشکر نیست من گند کاری کردم اینم جبرانش ریک:به تایریس گفتی؟ کارول:اره ...اره گفتم اونم گفت بهترین کارو میکنه ازش پرسیدم چی تفنگو جلو دستش گزاشتم تفنگو پس دادو گفت بخشش ریک لبخندی زدو گفت:خوشحالم زنده ای کارول:ی درصد فکر کن من نباشم😇جنی از دور کارولو دید گفت:کارول! کارول روشو اونور کرد جنی سمتش دوئیدو رفت تو بغلش کارول:جنی خیلی عجیب شدی و این عالیه😇جنی:ن عجیب نشدم ولی خودم شدم بعد همشون سمت کلبه رفتن تایریس از کلبه بیرون اومدو جودیت تو بغلش بود ریکو کارل سمتش دوئیدنو جودیتو گرفتن کارل لپشو ماچ کردو سرشو نوازش ریکم کارلو جودیتو باهم بغل کرد 😊......تو جنگل بودن همه باهم دنبال ی جایی که توش بمونن که صدای ی مردیو شنیدن:خدلیا کمکم کن کمکککک یکی کمکم کنهههه بقیه خواستن برنو ولش کنن ک گلن گفت:هی اون داره کمک میخواد ریک:نمیتونیم ساده اعتماد کنیم گلن:اگه اینطور بود الان توئو جینو جیمین وجود نداشتین تیهونگ :بریم بعد همه سمت صداش دوئیدن یه مرد که لباس کشیشا تنش بود رو ی صخره وایساده بودو چهار تا متحرک دور صخره بودن ریکو کارلو گلن جلو رفتنو ستارو کشتن چهارمی هم جنی از دور با تیرکمونش زد ریک کمک کرد بیاد پایین مرد:ممنونم واقعا ممنونم شما لطف خیلی بزرگی درحق من کردید ریک:پدر شما اینجا چیکار میکنید مرد:اومده بودم ی سرو گوشی آب بدم کارل:با دست خالی؟ مرد:آااا من گابریل هستم گلن: خوشبختیم پدر گابریل جنی:هی بریم ریک:وایسا، پدر شماا ین اطراف زندگی میکنید پدر:خیر یعنی اره نه تیهونگ:آخرش؟ پدر:نه نه نه جین:از لباسای اتو کشیدت معلومه رزیتا: و ظاحرش که داره از ترس سکته میکنه مگی: و اینکه هیچ صلاحی نداره کارول:معلومه ی مدت طولانی ایه که یجا زندگی میکنی تارا:و بیرون نیومدی آبراهام:چون اگه بیرون میومدی تو این پنج سال زیاد از متحرکا نمیترسیدی میشون:ببین ما ی عالمه جون کندیم تا همو پیدا کردیم داستانش مفسله لطفا ....اگه جایی رو داری بخواطر این بچه قبول کن بعد به جودیت که تو بغل مگی زیر شنلش بودو اشاره کرد پدر گابریل:من ی کلیسا این اطراف دارم کوچیکه ولی هممون توش جا میشیم همه لبخند زدنو دنبال گابریل راه افتادن جنی که ازهمه عقب تر بود از مابین چند نفر رد شدو به ریک رسید خیلی آروم گفت:از کجا معلوم تلِ نباشِ ریک: اون ی کشیشه جنی:چ ربطی دارِ ریک:هیچ ربطی نداره فقط اون ی ادم با خداست جنی ب ریک نگاهی انداخت ریک :وقتی گیر افتاد...از خدا کمک میخواست جنی:خوب ریک:ما وقتی گیر میفتیم یا سعی میکنیم نجات پیدا کنیم یا همو صدا میزنیم جنی:ریک ریک به جنی نگاه مرد جنی:کنارم میمونی ریک:چی جنی:کنارم...میمونی ریک:میمونم جنی:تا تهش ریک:تا تهش جنی دستشو مشت کردو به مشت ریک زد👊👊

کمی بعد به کلیسا رسیدن کوچیک بود ولی به اندازه کافی جا داشت (الان یآهنگ پیانو بی کلام با این پلی کنو بعد داستانو بخونش)کارل اول از همه سر غذاها هوار شد آخرین بار ک غذا خورد بود تقریبا ی هفته پیش بود تواون ی هفته شاید هروقت چیزی گیرش میمومد میخورد نون خشک حیوونای کوچیک حشرات یا هر چیزی دیگه به گرسنگی عادت کرده بود دلش برای این تنگ شده بود که قبر مامانش تو زندان بودو دیگه نمیتونه بر سر قبرشو باهاش دردو دل کنه😢 به تعداد خودشون کنسرو برداشتو به بقیه داد ولی ب آبراهامو رزیتا و یوجینو تارا نداد اصلا بهشون اعتماد نداشت هنوزم فکر نمیکرد اونا عضوی از خانوادشون باشن کنار ریک نشستو به صورت معسوم جودیت که تو بغل ریک بود نگاه کرد لبخندی زدو ی بسته شیر خشکی ک گلن از زندان ب داشته بودو اوردو براش درست کردو تو شیشه شیرش ریخت بعد به ریک داد تا بهش بده پیش گلن رفتو کنارش نشستو گفت: ممنون تو فکر همچی رو کردی گلن:هی این وضیفم بود ک ب برادرزاده هام فکر کنم😇 بعد دستشو تو کولش کردو قاب عکسو داد دسته کارلو گفت:ب فکر توهم بودم کلاه ب سر کارل کلی خوشحال شدو گلنو بغل کردو گفت:مرسی ساعت دار بعد دستشو تو جیب کاپشنش کردو ساعت یادگاری رو داد دست گلن گلن لبخندی زدو گفت:هی این تنها یادگاری بود ک از هرشل داشتم واقعن برام مهم بود ممنونم کارل😃کارل بلند شدو لبخند زد بعد از کلیسا بیرون رفتو دنبال جیمینو تیهونگ گشت به پشت کلیسا ک رسید جیمینو نشسته بودو تو دستش سیگار بود(بالا) خواست بره سمتش ک تیهونگ درحالی ک دستش تو جیباش بود اومدو بالا سر جیمین وایسادو گفت:خدایی نمیخوای بهش بگی کارل ک کنجکاو شده بود پشت ستون وایساد جیمین پک کوچیکی ب سیگارش زدو گفت: قرار نیست بهش بگم تیهونگ بهش نگاهی کردو مثه خودش کنارش نشستو گفت:یعنی نمیخوای ب جنی چیزی بگی؟ جیمین:قرار فراموش بشه ته:چرا جیمین:اون خبر داره ته:چی! جیمین: میشه کاملا از رفتاراش فهمید ته: کدوم رفتاراش جیمین: همش تیهونگ:ی مورد بگو من درستش کنم جیمین: امروز موقع دیدنمون ته:خوب جیمین:حتی توکه اینقدر لج بودو بغل کرد ته:اون بغل بود خدایی جیمین ب تیهونگ نگاهی انداخت ته: اون حتی دستاش منو لمس نکرد دو صدم ثانیه بود جیمین: خوب این چیز کمیه ته: خوب تو خیلی پر توقع ي جیمین:من ته:اره خوب کی از اون دختر تقص خشن انتظار بغلو عشق بازی داره جیمین:بابا ول کن حال داری تو مثلا میخوای دلداری بدی ته:نه جیمین دلداری نمیدم فقط واقعیتو میدم درضمن تو نمیتونی فراموشش کنی خودتم میدونی جیمین سیگار بعدی رو از پاکت دراوردو روشنش کرد طولی نکشید که ته رفت کارلم همچی دسگیرش شده بود

شکککککککککک😐💔با این عکس بهت شک وارد کردم هییی نریا برو بعدی ادامشه✌😐
شب شده بود جیمین هنوز بیرون نشسته بود ته دوباره اومد پیشش ته:خوبی جیمین:ی چنتا سوال تو ذهنمه ته:بگو ببینم جیمین:چرا اصن دوست داشتن این شکله ک چرا اصلن نمیشه عاشق کسی باشیو دو طرفه باشه ها ته:جیمین ، جیمین: ن منو ببین اخه نمیدونم چرا نمیتونم به مغزم تکیه کنم ن دلم😖
بچه هااااا ی کانال برا آرمیا تو روبیک زدم کسی خواست بگه آیدی میدم فقط بهم بگه من خودم عضوش میکنم😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عالی بود آبجی❤❤👏👏
تنکص☺
سورپرایز 😂 نشستم این داستان رو امروز خوندم عالی بود محشره فقط دعا کن شب خواب اینو نبینم 😂😂😂
واییییی راستکی خوندیش😁ینی از اولش پارت چندی هومممم؟
7 😂💔
تنکس😻
اگه میشنه نظرم بده بیب😳
اولین لایک دومین کامنت 😂😂😂
عالی بود ❤
مرسی 😻
سلام بیبی😝 میخوام شروع کنم این داستانتو بخونم
ولی ظاهرا از خیلی از داستای دیگه توی تستچی بهتره💖👭 البته زیاد وقت ندارم و یکم کندم، ولی تو حتما برو کامنتارو از قسمت اول چک کن امیدوارم بتونم بهت کمک کنم خوشملم👩🧚🏻♀️
سلام بیسکوییتم 😻🍪نظر لطفته لاوم💋چشم حتمی ممنون بابت توجهت😻💕