سلام من می خوام اولین بسازم لطفا نظر بدین تا بسازم
من گربه سیاه داشتیم با یک شرور می جنگیدیم که ناگهان یک پسر بچه با لباس ابر قهرمانی آمد گفت من دندان ببر هستم قهرمان جدید این شهر هستم و یک چیز شبیه چاقو به جسم آکومایی پرتاب کرد وچسم شکست ومن هم آکومارا گرفتم و دندان ببر رفت
بقیه داستان از چشم دندان ببر سلام من آریسته ولفرد هستم که تازه به این شهر آمدم من یک روز با دوستام داشتم بازی می کردم که یک شرور آمد من فرار کردم ولی دوستام تبدیل به سنگ شدن برای همین من تصمیم گرفتم با استفاده از علم ابر قهرمان شوم
بریم ادامه داستاناز چشم مرینت تیکی گفت مرینت اون پسر پچه که خودش دندان ببر صدا زد هیچ معجزه گری نداشت براش خطر ناک هستت آره باید با گربه سیاه یجوری بگیم که ناراحت نشه
من گربهسیاه به دندان ببر گفتیم ولی توجه نکردیک روز سه نفری یک شرور شکست دادیم دندان ببر لبه یکی از پشت بام ها بود و داشت برای مردم دست تکان می داد من گربه سیاه آمدیم لبه پشت بام من دست چلفتی بازی در آوردم و خوردم به دندان ببر من با یویو گرفتمش ولی ماسک او افتاد وای نه همه هویت او را فهمیدن او آراسه ولفرد بود وقتی آوردمش بالا دندان ببر گفت تو چیکار کردی همه هویت من فهمیدم مادر پدرم دیگهنمی زارن ابر قهرمان باشن کاری می کنم تا هویت معلوم شه و رفت
آراسته در اتاقش داشت گریه می کرد که یک دفه یه پروانه آمد رفترو نقابش گفت دندان ببر من ارباب شرارت هستم من به تو قدرتی می دهم تا هویت کت نویر و لیدی باگ را به فهمی در عوض تو به من معجزه گر هایشان را بده و دندان ببر قبول کرد
ادامه داستان از چشم آدرین وای پلگ دیدی کفشدوزک چیکار کرد منم بلاخره هویت اورامی فهمم و با آن ازدواج می کنم پاک نگاه کن دندان ببر شرور شده بفیه داستان از چشم لیدی باگ گربه بازم دیر کردی گربه سیاه گفت ببخشید بانوی من که یک دفعهدندان ببر به آنها حمله کرد و ساختمان ریزش کرد ادامه داستان از چشم آدرین وای لیدی باگ بیهوش شده سریع لیدی باگ گرفتم بغلم و فرار کردم نمی دانستم چیکار کنم یه فکری زد به سرم
یکی از گوشواره هایشرا بر می دا م وبعد می برمش خانه یه شان برداشتم باورم نمی شود تمام این مدت کسیکه عاشقش بودم مرینت بوده بردم خانه اش و رو دخت گذاشتم و رفتم با دندان ببر جنگیدم بقیه داستان از چشم مرینت
وقتی بیدار شدم رو تختم بودم سریع تغیر شکل دادم و رفتم کمک گربه سیاه و دندان ببر شکشت دادیم دندان ببر وقتی از حالت شرور شدم بگشت گفت بلا خره من هویت شما را می فهمم و رفت
فردا وقتی رفتم مدرسه آدرین جایش را با آلیا عوض کرده بود من هیچی از کلاس نفهمیدم بعد که زنگ خورد آدرین دستن را گرفت و من را برد یه جای خلوت و بهم گفت
خب دوستان امیدوارم از داستان خوشتان آمده باشه لطفا نظر بدین تا بدانم قسمت بعدی بنویسم یا نه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)