خوب دوستان من این قسمت هارا پشت سر هم نوشته ام شاید زود تر بیایند خوب برویم سراغ داستان و تازه پارت هارا برای شما عشقا ۱۰ تا کردم
آدرین اومد دنبالم و دیدم که با تعجب بابای آدرین هم آمده
اول حل شدم
و بعد آدرین به من سلام کرد ولی من فقط با ناراحتی رفتم در ماشین
آدرین کنار من نشسته بود خیلی دلم میخواست سرم را بزارم روی شونه هاش تا شاید آرام شم
ولی خجالت میکشیدم و نکردم
وقتی رسیدیم سر خاک سپاری ،پدر مارک(اسم پدر کلیسا هاست ) شروع کرد به خواندن سخنان و پدر و مادرم را روبه روی خودم خاک داشتند میکردند اول گفتم وایسید و چند دقیقه صورت مادر و بابایم را دیدم
داشتن خاکشان میکردند
آدرین:نمیدونم چرا ولی حس میکردم یه چیزی را در دنیا فراموش کردم
ولی برایم مهم نبود دیدم دارند پدر و مادر مرینت را خاک میکنند که حس ناراحتی کردم و یاد مادرم افتادم و خودمم اشکم در اومد
که دیدم مرینت نا خدا گاه اومد در آغوش من دیدم که پدرم گفتش که اهم اهم
ولی مرینت خودم را در آغوش من سفت تر کرد و تا حد مرگ گریه میکرد که انگار نفسش بالا نمیآید
منم که یاد مامانم افتاده بودم خودمم مرینت را سفت بغل کردم و گریه ام افتاد
از زبان مرینت:زمانی که داشتم پدر و مادرم رو خاک میکردن نگاهم نکردم و خودم رو تو آغوش آدرین گم کردم
پدر آدرین انگار میخواست تا آدرین از من جدا بشه ولی هم من نتونستم ولش کنم و نه اون نمیدونم چرا اون من را این طوری بغل کرده بود ولی بازم برام مهم نبود
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
عالی بود فوقالعاده ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روحی جونم😂
بچه ها نه دیگه تازگیا نظر میدی و نه لایک میکنید تا وقتی که نظر ها و لایک ها به ۲۰ تا نرسد یک پارت هم از هیچ داستانی نمیزارم