15 اسلاید صحیح/غلط توسط: Jungseok انتشار: 4 سال پیش 542 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاامممی ب گرمی دستان تهیونگ!!!😄😄 دوستان گرامی پارت یازده تقدیم نگاه و قلبتون😘😘
ا/ت:(مامان موبایل منو ندیدید؟ پیداش نمیکنم...) 😳😦 داداش؟؟ اون اینجا چیکار میکنه کی اومد؟؟ داداش😢😥😥.. ا/ت:( داداش...) تهیونگ:( ا/ت تو... تو....) با دیدن ا/ت کوپ کردم. اون.. اون اونجا واقعا... 🚺🚺... دستم یه لحظه سست شد و چمدونم از دستم افتاد. تهیونگ:( ا/ت... ا/ت کوچولوی من تو... تو بالاخره تونستی..) 😿😿😭😭😭😭😆.. ا/ت ت ت ت ت ت ت ت ت عرررررررر!!!! دویدم سمتش و محکم توی بقلم گرفتمش. اون هم دستای ظریفش رو دور کمرم حلقه کرد و صدای اروم گریه اش رو می شنیدم اما کم کم زیر فریاد های بلندم نمیدونم چرا انقدر بلند و پر گریه اما خیلی خوشحال بودم، صدای گریه اش بین صدای خودم گم شد. تهیونگ:( ا/ت کوچولوی من، تو تونستی، تو دوباره تونستی..) ا/ت( داداشی.. دلم برات تنگ شده بود. چرا بهم نگفتی میای؟) تهیونگ:( متاسفم عزیزم. متاسفم.) و همچنان. 😭😭😭😭😭😭😭😭. مامان بابای تهیونگ و هنر هم هرسه با خوشحالی و بغضی از روی شادی نگاهشون میکردن.[نا گفته نمونه دوتا داداش کوچولوی تهیونگ ک خبر ندارن چخبره... پس پسر کوچولو ها....😐😐😐😐😐😐😓😓😓!!!!]
مامان و بابا و هنر و دوتا پسرا توی حال بودن. مامان داشتن یه خوراکی خوب اماده میکردن و هنر هم کمکشون میکرد. بابا هم با پسرا بازی میکردن. ا/ت و تهیونگ هم توی اتاق.... ________________________________________
تهیونگ فقط به ا/ت خیره شده بود و مدام نوازشش میکرد. با یه لبخند مهربون و اشک شوق نگاهش رو به صورت ا/ت دوخته بود. ا/ت:(😅😊 تا کی میخوای اینجوری نگام کنی داداش؟) تهیونگ:(😊😿 بهت خیره شدم، چون دلم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم.) ا/ت:([با تردید] م.. منم.. دلم تنگ شده بود.😧) تهیونگ:(😐😟 خب چرا انقدر توی گفتنش تردید داری؟) ا/ت:( خو.. خب... چه تردیدی داداش؟!😄😄 تنگ شده بود دیگه.) تهیونگ:(😄😂😄😂😄 باشه عزیزم. کوچولوی خوشگل من، خیلی خوشحالم که تونستی روی پاهات بایستی. کاش بودم کمکت میکردم.) هنر:( اتفاقا همین که نبودی خودش بهترین کمک بود!!!) خیلی ناگهانی!! تهیونگ:( تو از کجا پیدات شد؟؟!!😮😣) هنر:( مسخره.😑😑 بیا غذا درست کردیم!! نمیشد زودتر بگی داری میای کتفم شکست اشکام تموم شدن!!) پیاز!😁😁 تهیونگ:(خیله خب میایم الان تو برو.) هنر:( مزاحم خلوت دو نفره تون نشم!! انگار اومده خواستگاریش!!) میره... نویسنده:(😂😂😂😂😂😂😆😆پارازیت ایرانی وسط کره!!😂😂😆😆😄😄😅😅) ا/ت:( داداش بریم غذا بخوریم دیگه. منم کمک کردما.) تهیونگ:( باشه ولی....) تهیونگ بلند شد و چند قدم با ا/ت فاصله گرفت. تهیونگ:( اول بیا بقلم.) ا/ت:(😊😊😊 باشه.) 🚶🚶🚶🚶تهیونگ:(😆😆....😭😭😭 کوچولوی من!!!!!) ا/ت:( داداش، دوباره؟) تهیونگ:( 😭😭😭 همش.. ازین ناراحت بودم که... همه ی اینا تقصیر منه. همش،، تقصیر من بود و من.. خیلی از خودم ناراحت بودم.. از خودم بدم میومد..😭😭) ا/ت:( این چ حرفیه؟؟😰😧😦 توروخدا دیگه اینجوری نگو.) تهیونگ:( خیلی خوشحالم ا/ت، حالا که میتونی دوباره راه بری.... خیلی خوشحالم...) هنر از پشت در ظاهر میشود!!! هنر:(😉😆 گفتم که، چون نبودب میخواست وقتی برگشتی ببینی میتونه راه بره و خوشحال شی. نبودت خیلی مهم بود!!!) نویسنده:( تو باز پیدات شد!!! ا/ت از تهیونگ نگران نباشه فقط بخاطر فرار از خواهر شوهری مثل تو باهاش ازدواج نمیکنه!! برو دیگه!!) هنر:(😑😑😑😣😒😒😒 ایششش!!!)
مدتی از برگشت تهیونگ میگذره و مرخصی ی هفته ای شون داره تموم میشه.... _______________________________________ تهیونگ:( تق تق!!✊✊) بابا:( بیا تو.) تهیونگ:( بابا، امروز اخرین روز مرخصی مونه. میخوام امروز رو با ا/ت برم بیرون. اشکالی نداره؟) بابا:( نه پسرم. خوشبگذره مراقب ا/ت باش. ولی بیا یه دیقه میخوام باهات حرف بزنم.) تهیونگ:( بله.👨😃) بابا:( بشین اینجا. خب... ببین پسرم، ا/ت دیگه خوب شده و میتونه روی پاهاش راه بره. درسته یکم سخته و زود خسته میشه اما کم کم داره بهتر میشه. ولی یچیزی که نباید فراموش کنیم خاطره هاشن ک کم کم دارن بر میگردن.) تهیونگ:( بله!؟😧) بابا:( تو از این بابت ناراحتی؟) تهیونگ:( بله!!؟؟😦😰😲 نه نه اصلا.) بابا:( خب، من میتونستم بهش بگم و شاید خیلی زودتر و خیلی وقت پیش اینکارو میکردم. اما تو... [ی نفس عمیق!!] پسرم، من برات دوست خوبی بودم ک راحت، حرفاتو بهم بزنی؟؟) تهیونگ:( بله بله بابا. من با شما راحت تر از هرکسی ام.) بابا:( تو... ا/ت رو دوست داری؟)...تهیونگ:(😓) بابا:( من پدرتم تهیونگ. بهتر از هرکسی میشناسمت.... از بعد فوت مادربزرگت من خیلی نگران تو بودم اما حالا وقتی کنار ا/ت می بینمت، احساس خوبی میکنم. منم ا/ت رو دوست دارم و دختر خوبیه. پسرم، من میتونستم بهش بگم، اما تو باید خودت زودتر بهش بگی. ن تنها بخاطر علاقه ای ک بهش داری بلکه بخاطر خودش هم، باید اینکارو کنی.).....
تمام روز با ا/ت بیرون گشتیم. از هرجایی که دوست داشتیم دیدن کردیم و کلی خوش گذروندیم. ا/ت که تازه کم کم با سئول اشنا شده بود، طوری اونجا هارو نشون من میداد [نویسنده: انگاری که تهیونگ هیچی از سئول نمیدونه!!]..... انگار که خیلی هیجان زدست!!😅😅... کم کم دیگه هوا تاریک شد و بنظر میرسید ا/ت هم خسته شده.🌚🌃🌃🌌ا/ت:( اخییی 😊 چقد خوش گذشت داداش. خیلی بهتر از همیشه بود.) تهیونگ:( برای منم.) ا/ت:( چون دیگه مجبور نبودی بقلم کنی؟!😄) تهیونگ:( 😅 نه نه!....😊 من خوشحالم که میتونی راه بری ا/ت.) ا/ت:( فک کنم خودم بیشتر.) تهیونگ:( من بیشتر از تو.) ا/ت:( اوه پس حتما خییلییی خوشحالی!!😆) تهیونگ:(😄😅 اره.😊😊....)........... ا/ت:( اوه داداش ببین!! اونجا یه بستنی فروشیه!!🙌🙌🚶🏃!!) تهیونگ:(😓😓🚶🚶) ا/ت:( اقا لطفا دوتا بستنی اسکوپی میوه ای بدید. رو یکیش ژله و کاکائو هم بریزید!!) فروشنده:( بله.😊) تهیونگ:( ا/ت؟ اصلا میدونی چندمین باره بستنی میگیری؟!) ا/ت:( عه تهیونگ اذیت نکن من بستنی دوست دارم خب!!) تهیونگ:(😓😓😰 گفت تهیونگ؟؟) نویسنده:( اندر افکارات خراب ا/ت....{نمیدونم چرا ولی دوست داشتم اقاهه فکر کنه داداش، دوست پسرمه!!!} جرررررر!!!)... بستنی ک اوردن...🍦🍦[نویسنده:( ایموجی بستنی اسکوپی نداشتم شرمنده!!)..] ا/ت که بازم مثل بستنی ندیده ها مشغول بود ولی تهیونگ فقط به اون خیره بود..😃😃.. ا/ت ک نگاه سنگین تهیونگ روی خودش رو احساس میکرد... ا/ت:( داداش، از صبح هرباری که اومدیم بستنی بخوریم، بستنی تو من خوردما!! بخور وگرنه این دفعه هم زودتر تموم کنم مال منه!!) تهیونگ:( 😓😶 عا باشه...😊😃😊 🍦🍦... بهت خوش گذشت؟) ا/ت:( خییللیی. مخصوصا شهربازی. بازار هم خوش گذشت.) تهیونگ:( بستنی تم که خوردی، میخوام ببرمت یجایی ک هیچ کس تاحالا نرفته.) ا/ت:( واقعا؟ اینجور جاها رو خیلی دوست دارم. احیانا... مرموزی و ازینجوری ها. تو فیلما هستشم هست!!؟؟) 😂😂😂😂😄 تهیونگ:( تقریبا. حالا زودتر بخور ک بریم.) ا/ت:( باشه.... 😉 تموم شد!!) تهیونگ:(😓!)
همینطور ک ا/ت دنبال تهیونگ میرفت، کم کم کوچه ها خلوت شدن تا اینکه ب ی کوچه ی کاملا خالی از ادم رسیدن. ا/ت:( وای داداش اینجا هیچ کس نیست.😓) تهیونگ:( میترسی؟) ا/ت:( نه که بترسم ولی میدونه که من قلبم ضعیفه.) تهیونگ:( خب من دستتو میگیرم که نترسی.) 🤝 ا/ت:( عا... ب.. باشه.) یکم بعد به یه منطقه ای میرسن که بستست. ا/ت:( اینجاست؟بستست که.) تهیونگ:( خب برای همینه که هیچ کسی نمیره دیگه.) در نهایت ناباوری تهیونگ درو هول داد و قفلش رو کنار زد!! ا/ت:(😨😨 داداش؟؟ تو الان داری وارد ی محوته ورود ممنوع میشی؟؟ میدونی بابا بفهمن پوستتو میکنن!!) تهیونگ:( مگه تو ب بابا میگی؟) ا/ت:( ن خب البته ک نه من لو ت نمیدم. اما اگه دوربینا بگیرنت چی؟؟) تهیونگ:( این منطقه از قبل بدنیا اومدن من بسته شده. هیچ دوربینی هم نداره. حالا بیا بریم.) ا/ت:( با.. باشه.😰😰) تهیونگ:(😃😃 من از بچگیم هرچی ک میشد میومدم اینجا. هیچ کس از اینجا خبر نداره.) ا/ت:( پس یجورایی مخفی گاهته؟ 😆) تهیونگ:( دقیقا. حالا تو تنها کسی هستی که به مخفی گاهم میارمش.😁😄) ا/ت:( اوهوم. پس من دیگه شریک جرمتم!!😁😄)..... تهیونگ:( خب ا/ت، اینجا میخوام چشماتو ببندی و بازشون نکنی. منم بقلت میکنم پس لازم نیست چیزی رو ببینی.) ا/ت:( میخوای قافلگیرم کنی؟) تهیونگ:( هم اره ولی دلیلش یچیز دیگست. راستش عامم.. راهش خیلی خطرناکه!!😄😄😄😅) ا/ت:(😓[اب دهن قورت!] پروردگارا! اشهدان لا اله...!!) خب راه خطرناک رو برای شما شرح بدم. پله های بدون نرده و یا حفاظ!! حالا چرا تهیونک ازین پله ها بالا میره؟ که اخرش برسه ب برج بزرگه که اون پله ای نداره!!!
ا/ت:(😲😲😲😲😲 داداش توروخدا بیا پشیمون شو!!!) تهیونگ:( مگه من نگفتم ببندچشماتو!!😟 نگران نباش خودم چندین بار ازش بالا رفتم بیا پشتم!!) ا/ت:( عااااارررررر 😲😲😲😲😲!!!)
ا/ت:( حالا خوبه میدونی من قلبم ضعیفه.) تهیونگ:( فلن که سالم و سلامت رسیدیم. ببین اینجا چقدر قشنگه. از اینجا کل شهر رو میشه دید.)🌃🌃🌃🌌🌌🌉🌉. ا/ت:( اره... قشنگه.🙂) ______________________________ تهیونگ:(ا/ت راستش، من باید یه اعترافی کنم.) ا/ت:( چیشده. بگو.... داداش؟ 😓😟 چرا انقد مضطربی؟!) [ نویسنده:( بماند از کجا فهمید مضطربه!)..]....[ نویسنده:( نیم ساعت شد دقیق. دارم فک میکنم چجوری بگه بهش!)]..... تهیونگ:( ا/ت، عاممم. ا/ت بنظرت چی میشد اگه من و تو خواهر برادر نبودیم!؟) ا/ت:( چی؟؟😮😰😧😓 خب... انقدر یهویی داری میپرسی... چیشده که اینو میگی؟) تهیونگ:( همینجوری. تو بگو چی میشد اگه من و تو فقط دوتا دوست بودیم.) ا/ت:( خب... نمیدونم. چی باید میشد؟😶😶) تهیونگ:( ا/ت حقیقتش من... راستش... چجوری بگم بهت؟ من....) ا/ت:(😊 اینکه من خواهر واقعیت نیستم؟) تهیونگ:( ها؟😰 خب...) ا/ت:( من خودم فهمیده بودم تهیونگ.) تهیونگ:( اما.. چجوری؟) ا/ت:( خوابایی که میدیدم مصلما فقط خواب نبودن. رفتار همتون هم بامن ب حدی مهربون بود ک صمیمیت بین خانواده رو ازبین میبرد . همینطور من کنارت احساس یه برادر رو نداشتم و اون یجور دیگه بود. بعلاوه تهیونگ. تو یه خواننده ای. انگار یادت رفته.😊) تهیونگ:( عامم ا/ت من، متاسفم.) ا/ت:( اولش شک داشتم اما حالا که اینو گفتی مطمئن شدم...... یچیز دیگه ولی که میخوام ازت بپرسم و تو راستشو بهم بگی.) تهیونگ:( بپرس عزیزم. هرچی باشه میگم بهت.) ا/ت:( من، مامان بابای واقعیم، مردن؟)
تهیونگ:(😰😰😰. ا/ت تو...) ا/ت:( فقط حدث زدم. یچیزایی هم تو خوابام بود.... اما [در حالی ک ا/ت بغضش اومده ولی ب تهیونگ لبخند میزنه] ممنونم ازت تهیونگ. تو این همه مدت که تقریبا یکسال شد تو خیلی مراقبم بودی و خیلی بهم رسیدگی کردی. مامان وبابا... پدر مادرت و هنر و بچها هم حتی خیلی با من. مهربون بودن و تو حتی امروز مخفی گاهتو نشونم دادی، و اجازه دادی نظاره گر این منظره قشنگ باشم...🌉🌉🌌🌌🌃🌃.... ازت ممنونم.) تهیونگ:( چرا داری اینارو میگی؟ تو...😰😰 میخوای منو تنها بزاری؟{سکوت ا/ت😔} ا/ت؟ تو اصلا.. دلت میاد؟؟ {ناباوری عشق!} ا/ت؟) ا/ت:( من نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم. فقط، برمیگردم جایی که ازش اومدم. میدونم همه چیزو خوب یادم نمیاد و خوب همه رو نمیشناسم و مطمئنم دلم برات تنگ میشه، ولی،.. فک نکنم اینجا موندنم هم درست باشه.... ممنونم تهیونگ. تو خیلی، داداش خوبی برام بودی. شاید مثل داداشی که عیچ وقت نداشتم و احتمالا خانواده ای که خیلی زود از دستشون دادم.) قلب ضعیف ا/ت مورد تپش قرار میگیرد و خاطرات او تمایل ب مرور گرفته اند!!! ا/ت میاد که از کنار تهیونگ که حالا بدجوری بغضش گرفته رد بشه و از اونجا بره که... تهیونگ:( حرفاتو زدی حالا انقدر راحت میخوای بری؟؟ حتی یه لحظه گوش ندادی چه اعترافی میخوام کنم.) ا/ت:( اوممم؟) [ مثل فیلما تصور کنید!] تهیونگ سمت ا/ت میاد و دستشو سمت خودش میکشه و در لحظه که بقلش میکنه...💏💏. ا/ت:(😐😐😧) 💜💜 یه چند دقیق ای ادامش بدین!!
نویسنده ی م ن ح ر ف:( همچنان که تهیونگ در حال ادامه دادنه😅.. اما اندر احوالات ا/ت چه میگذرد!!) ا/ت:{ نه!😢 نه! اینا چین؟ ینی چی؟} تمام خاطرات کودکی، تصادف، دوستی با هنر، ملاقات اعضا توی ایران، بهم خوردن مصاحبه، دانشگاه، خودکشی تو ابشار، هتل، کامیون، بیمارستان.... یدفعه همه ی این اتفاقات در یک ان از جلوی چشم ا/ت رد شدن!! [ نویسنده:( چند دفعه گفتم ک قلب ا/ت مورد تپش قرار گرفته!! اخ دیدید؟! فقط یه تلنگر میخواست!)] و همچنان، حرفایی ک دیگران میزدن یادش میومد و نهایتا...تهیونگ:( من برادرتم...)___________________________ تهیونگ:( ا/ت؟ ا/ت حالت خوبه؟ م م م من متاسفم.😰😥 ا/ت صدای من رو میشنوی؟) ا/ت دستشو محکم روی قلبش گذاشت و گریش میومد....
تهیونگ:( حالش چطوره؟) دکتر:( شک عصبی شدیدی بهش وارد شده. اما نگران نباشید چیز خاصی نیست. یکم که استراحت کنه خوب میشه.) تهیونگ:( اها بله. ممنونم ازتون.) دکتر:( بهتره وقتی بیدار شد محتاتانه تر باهاش صحبت کنید.) تهیونگ:( چطور؟) دکتر:( من فکر میکنم شوکی که بهش وارد شد بخاطر برگشت حافظه اش باشه.) تهیونگ:( بله؟؟ ی..یعنی میگید... ممکنه حافظه اش.. برگشته؟؟) دکتر:( من این احتمال رو میدم.)
ا/ت روی تخت بیمارستان زانو هاشو توی بقلش گرفته و به بیرون خیره شده.😧... تهیونگ اروم در میزنه و در رو باز میکنه و میاد تو. لحظه ای در سکوت..... تهیونگ:( عامم ا/ت من... میدونم الان همه چیرو یادت اومده..... بابت تصادف پدر مادرت واقعا متاسفم. و راجب اون شب... متاسفم که سرت داد زدم. حق با توعه من نباید اونجوری سرت داد میزدم. معذرت میخوام.) همچنان ا/ت در سکوت.... تهیونگ اروم سمتش میره و کنارش میشینه. تهیونگ:( حقیقتش من... میدونستم پدر مادرت فوت شدن ولی... یکم دیر اینو فهمیدم. میدونم الان خیلی ناراحتی و دلت براشون تنگ شده ولی، خودکشی واقعا راه حل چیزی نیست.) ا/ت :( چرا؟.... چرا، بهم دروغ گفتی؟.... چرا گفتی برادرمی و یکسال منو اینجا نگه داشتی؟؟) تهیونگ:( م.. من......😔😔) ا/ت:( دوباره؟ اینجور وقتا فقط بلدی سکوت کنی؟[تقریبا با فریاد و گریه] تهیونگ بهم جواب بده. یچیزی بگو. اگر من میمردم تکلیفم واضح و روشن بود اما تو ابن یکسال گذشته من کدوم گوری بودم؟؟ چرا فقط نذاشتی راحت بمیرم؟ یکسال منو اوردی پیش خودت بدون اینکه حتی یک کلمه از گذشتم حقیقتو بگی حتی من واقعا نمیدونستم کی هستم. خود دروغی ای که برام ساخته بودی رو باور کردم با اون امید و احساس عشق دروغی زندگی کردم من خود واقعی مو نساختم، اینجوری من فقط از چیزی که بودم فرار کردم.😫😫😫😫. ........ تهیونگ تو میخواستی کمکم کنی ولی کاری که کردی کمک نبود. تو فقط منو از روبرو کردن با خودم و ترمیم خودم دورکردی. من شاید بهتر شده بودم اما اون خودم نبودم. یه کشور دیگه یه خانواده ی خوب اما دروغی یه هویت خوب اما دروغی یه احساس... یه احساس خوشحالی و عشق از ته دل، اما دلی که مال من نبود... چرا تهیونگ چرا؟) تهیونگ:(😞😥😥😭) ا/ت:( باشه. بازم سکوت کن.😩😣😤😖🙇 اما دیگه لطفا فقط سکوت کن.)
کتش رو برداشت و از بیمارستان بیرون رفت. تهیونک بغضی گلوش رو گرفته بود و سستی پاهاش مانع ازین شد که دنبالش بره. اما ا/ت از هر لحظه ای عصبانی تر و غمگین تر از بیمارستان رفت. تا مدت طولانی ا/ت بیرون توی خیابون های سئول فقط راه میرفت و گریه میکرد. وقتی اروم تر میشد اتوبوس های خطی رو سوار میشد و وقتی به خط اخر میرسید پیاده مبشد و دوباره مسیر برگشت رو پیاده از بر میگرفت. و شاید گاهی به تمام این خاطرات یکسالش با خانواده تهیونگ فکر میکرد. گاهی از عصبانیت میخواست منفجر بشه و گاهی به این فکر میکرد که همیشه توی این یکسال، یه حس اندوهی توی چهره ی تهیونگ میدید که تازه فهمیده دلیل اون اندوه چی بوده. از یه طرف خیلی از دست تهیونگ عصبانی بود و از طرفی حس دیگه اش بهش میگفت که داره اشتباه میکنه. یچیزی رو از قلم جا انداخته. ولی نمیدونست اون چیه تا اینکه یاد وقتی بالای برج بودن افتاد. زمانی که بخاطر شوک عصبی و حمله ای ک به قلبش دست داد و حافظه اش برگشت یادش رفته بود که چی باعثش شده بود. درست زمانی که یادش اومد.. ا/ت:( اون....)....∆:( اون عشقه.)
ا/ت:( چی؟) ∆:( همون چیزی که این همه مدت مدام داری بهش فک میکنی، اون عشقه.) ا/ت:( تو کی هستی؟) ∆:( امروز من اینجا نگهبان بودم. تو لباسای بیمارستان زیر کتت پوشیدی. تمام روز سوار اتوبوس های هطی میشدی و برمیگشتی. 😊😊 دارم بهت میگم اون چیزی که راجبش تردید داری، همونی که ته قلبت دلت براش تنگ میشه. همون حسی که نمیزاره بخاطر کارایی که کرده ازش دل بکنی. همون حسی ک میگه ببخشش یا میخواد برگردی پیشش. اون عشقه. سخته، میسوزونه، درد داره، گاهی منطقی بنظر نمیاد، از اخلاقیاتی که داشتی دورت میکنه. افکارتو مشغول میکنه، نمیتونی درست فکر کنی، ناخوداگاه گریه ات میاد مثل الان.... از همه مهم تر، با همه ی اینا هرچقد عذاب اور، نمیتونی و نمیخوای ازش دست بکشی. اون عشقه. قبولش سخته و گاهی هم باعث میشه دیر بشه. پس هرچقدر سخت ببین چطور میخوای قبولش کنی. اون موقع میفهمی چقدر دوسش داری و یا ته دلت پشت حرفای تلخی که به زبونت میاد، واقعا چی وجود داره و چی میگه...........
همچنان داشتم راه میرفتم و به حرفای اون دختره فکر میکردم. اما خیلی مسخرست چرا من باید عاشق تهیونگ باشم؟ ینی الان کجاست؟ تو بیمارستان تنهاش گذاشتم. کاش اینکارو نمیکردم.... وایسا ببینم اصلا من چرا به تهیونگ فکر میکنم؟ اون منو از خودم دور کرد و با یه شخصیت دروغی کل این یکسال رو بهم دروغ گفت. اگه واقعا میخواست کمکم کنه باید سعی میکرد خودم رو خوب کنه نه یه شخصیت دیگه ازم بسازه. ولی.... این یکسال واقعا هر روزش خاطرات متفاوت و خوبب رو داشتم. تهیونگ هم با اینکه یرش شلوغ بود همیشه حواسش بهم بود...حتی الان من، دیگه اون سنگینی که یکسال پیش روی سینه ام احساس میکردم، اون سنگینی رو دیگه حس نمیکنم....😣😔😔🙇😿... تهیونگ:( ا/ت!!!! 🏃🏃🏃!!! ا/ت تو اینجایی؟ کل شهر رو دنبالت گشتم خیلی نگرانت شدم.....) 😟😟.. تهیونگ:(😧😢 عامم ا/ت، من رو حرفات فکر کردم. تو درست میگی من نباید بهت دروغ میگفتم. فقط میخواستم کمکت کنم اما، فک کنم راه اشتباهی رو انتخاب کردم. من...[بغض] من برت میگردونم خونت. اگر لازم باشه یجوری توضیح هم میدم و مسئولیت همه چیزو به عهده میگیرم. من خیلی متاسفم ا/ت..... ا/ت؟) نمیدونم چرا یه بغضی گلوم رو گرفت. اما یه صدای فریاد شنیدم. یکم طول کشید تا فهمیدم این بغض لاناتی خودم بود که شکست و اینجوری داشت فریاد میزد. اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم.😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 چسبیدم به تهیونگ و محکم بقلش کردم. مطمئنم انقدری محکم بقلش کرده بودم که پوستشو اذیت کنم. اما نتونستم ولش کنم. جای دیگه ای رو نمیشناختم که اروم بشم و یا بتونم اونجا فریاد بزنم. فقط بقل تهیونک رو محکم چسبیدم و به اشکام اجازه دادم هرچقدر که دوست دارن بریزن و بغضم، فریادم رو به اسمون ببره...... 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
یه احساس گرم اشنایی که قلبم رو اروم میکرد، باعث شد چشمامو باز کنم. اونجا، جلوی چشمام، چشماشو بسته بود. یاد یکسال پیش تو هتل افتادم که همینطوری تو بقلش خوابیده بودم همون احساس گرمای خاص، که منو از کابوسم نجات داد و بعد مدتها اون زمان، تونستم یه شب خوب بخوابم. الان دوباره اون احساس گرما وجودم رو پر کرده بود و قلبم رونوازش میداد. تمام جسمم روتوی بقلش حس میکردم و فقط دلم میخواست چشمامو ببندم و بزارم این گرما تا صبح توی قلبم بمونه. تهیونگ ک چشماشو باز کرد خودمو زدم بخواب. دقیقا نمیدونم چرا ولی این کارو کردم.. ____________________________________ به چشمای قشنکش که پلکاش پوشونده بودنشون خیره شدم که هنوز بسته بودن. اروم موهاشو نوازش کردم و دلم میخواست هر روز و هر لحظه اینجوری پیشش باشم. نمیدونم چیشد که زد زیر گریه ولی نمیتونستم ببرمش خونه.[ اینجا خونه شخصی تهیونگه] همینطور ک گریه میکرد خوابش برد و منم اوردمش همینجا. دلم گرفت وقتی اونجوری گریه میکرد. تهیونگ:( ا/ت کوچولوی من، دیگه گریه نکن باشه؟ من واقعا میخوام تو همیشه خوشحال باشی. حتی اگه دور از هم باشیم. اگه دیگ نخواستی منو ببینی بهت حق میدم. اما فقط خوشحال باش و بخند. مهم نیست حتی اگه وقتی رفتی دبگه نتونستم مثل قبل زندگی کنم ولی... خوشحالم که این مدت کنار هم خوشحال بودیم. حتی اگه دروغی بود و من برادرت نبودم......)
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
28 لایک
اجی می شی من نیونا ۱۳ ساله
عالییییی بوودددددد ای خداااااااا عاجییییییییی خلللللل شدمممممم😂😂😂😂😂😂
😅قربونت برم
هق من برم.محو شم 😢😥
عه چرا ابجی پس من چی. 💖💖💖💖💖😘😘😘
عالی بوددددددد 😻💜
عالی بود لطفا پارت بعدو بزار خواهش میکنم
گذاشتم بیبی
عالیییی بود به داستان منم سر بزن البته هنوز پارت اول اما بقیه پارت هاش داره میاد
عشق های پر دردسر
چشم ابجی میخونم. 💋💋💋
ووواااایبییییییی عالللللییییی بودد😵😵🥴🥴🥴🖤🖤🖤
کیف کردم خداییشششش
مرسی عشقم. 💖💖💖
هقق😭🗡️زودتر بذار خواهش میکنم😭🗡️
مرسی مین هوا جون. 💖💖💖😘😁
حتما بزودی منتشر میشه
ابجی جونما؟؟؟
کجایید؟؟؟
خوشتون نیومده؟؟؟
😧😧😧😞😞
عالی بود پارت بعدی لطفا 😍🙏