
هلووووو :) هنوزم میخوام ادامه ندم داستانو ولی به نتیجه نمیرسم 🤦♀️ هیچی دیگه ماچ بهتون لایک و کامنت یادتون نره 😘
از شدت شادی نمیدونستم چیکار کنم اون لحظه ، یهو در اتاق باز شد و تهیونگ اومد داخل و من که طبق معمول خون به مغزم نمیرسید یهو پریدم تو بغلش 😑😑 و از خوشحالی شروع کردم جیغ ریز کشیدن ناگهان متوجه شدم که چه گندی دارم میزنم ، دختر جان از بغل پسر مردم بیا پایین 🤨 اصن اون هیچی کمپانی میکشتت 🙂 خیلی آروم دهنمو بستم و از بغلش اومدم بیرون .... میخواستم از خجالت بمیرم ، هیچ حرفی نداشتم بزنم 🤦♀️ صورتم قرمز شده بود و لبامو جمع کرده بودم جوری که چال لپم زده بود بیرون زیر چشمی نگاش کردم در حالی که از تعجب چشماش گرد شده بود و داشت سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت : هی ، تو این چند باری که دیدمت الان از همیشه خوشحال تری چی شده که انقدر هیجانی شدی 😁
من حس کردم باید محو شم ولی این آپشنو نداشتم با صدایی که خودمم به زور می شنیدم گفتم : راستش .... اومممم ... قبولم کردن که با ش... یعنی با گروه شم ... ینی با تیم شما کار کنم .... یه خنده ی ریزی کرد و گفت : مگه قبلا قبولت نکرده بودن ؟ _ چرا ولی .... عاها قطعی نبود . 😅 ( نمیتونستم بگم کلی التماس یون شی رو کردم که بزاره پیش شما پسرا باشم اگه نیمچه آبرو مونده بود اونم میرفت 🤦♀️ ) در همین حال بودیم که یون شی رسید بهمون سلام کرد و با لبخند گفت : فایتینگ جی جی :) ، خب تهیونگ شی بیا بریم طبقه ی پایین با پسرا کارتون دارم به منم گفت که برم ....
با هم رفتیم پایین و یون شی مشغول صحبت شد . قرار بود روی موزیک ویدئو جدید پسرا کار بشن و ام وی ساخته بشه . یه پروژه ی جدید که برای من مثل الماس بود . یون شی ازم خواست که از همون قدم اول و ایده پردازی تیم رو همراهی کنم و حسابی کارم رو درست انجام بدم . بعد رفت تا جلسه ی بعدی رو با کل تیم و تولید کننده های دیگه هماهنگ کنه و گفت زود بر میگرده و جایی نریم . همه ساکت بودن که یهو تهیونگ شروع کرد با ذوق صحبت کردن : اوه چه سکوتی ، بچه ها راستی می دونین امروز چی شد ؟ 😁 امروز رفتم اتاق یون شی که صداش کنم ... اینو که گفت چشام از حدقه زد بیرون و دوباره سرخ شدم فکرشم نمیکردم بخواد برا کسی تعریفش کنه سعی کردم جلوشو بگیرم ولی بدون توجه به من همه رو تعریف کرد ، استرس داشتم که برام دردسر بشه ولی تهیونگ خیلی مطمئن داشت همه چی رو می گفت . حرفش که تموم شد پسرا خندیدن جین برگشت سمتم و گفت : دختر معلومه وقتی هیجان زده می شی کارای باحالی انجام میدیا 😁 همه داشتن می خندیدن ، به تهیونگ گفتم : یااااا .... تهیونگ شی چرا همچین چیزی رو گفتی باید مثل راز نگهش می داشتی 😕 اونم بهم شکلک درآورد و خندید مثل بستنی آب شده بودم ، یهو چشمم خورد به جیمین برخلاف بقیه که داشتن می خندیدن اون نگاهش به من بود بدون هیچ خنده ای و یه جورایی پوکر داشت منو می نگریست . اون لحظه حتی به ذهنم خطور نمی کرد که چی ناراحتش کرده در اصل مغزم کار نمیکرد ، فکر کردم شاید از قبل تو فکره ... به هر حال منتظر بودم یون شی زود تر بیاد و بحث رو عوض کنه وگرنه هیچی ازم نمی موند ...
یون شی اومد برنامه ها رو هماهنگ کرد و ماجرا تقریبا جمع و جور شد . قرار بود فردا با پسرا و تیم روی ام وی کار کنیم . بعد از جلسه تیهونگ و جین دوباره سر شوخی رو باز کردن و اینقدر خندیدن که دلم میخواست به دهنشون چسب بزنم 😬😂 اون لحظه دوباره متوجه نگاه جیمین شدم ، کاملا ساکت و آروم ، یه چیزی تو چشماش بود ، اون جیمین که چند روز پیش تو اتاق دیدمش خیلی کیوت و مهربون بود ولی این یکی فرق داشت انگار ولی من خنگ بودم چیزی نمی فهمیدم . با پسرا خدافظی کردم ، داشتم می رفتم سمت در که تهیونگ اومد جلوم ، گفتم : بازم میخواین ... _ نه نه 😁 ببخشید یه کم زیاده روی شد اومدم از دلت دربیارم اگه ناراحت شدی برا همین می خوام برات بستنی بخرم 😁 و یه چیز دیگه اینکه خواستم با هم برا پروژه همفکری کنیم ، یه سری ایده تو سرمه که دو دقه دیگه یادم رفته ، گفتم به تو بگم که واردی تو این کار خودتم روش کار کنی . قبوله ؟ منم نزاشتم جمله اش تموم بشه و گفتم بریم 😁 با هم رفتیم یه جای خیلی خلوت و یه کم راجع به کار صحبت کردیم و بعدش رفتم خونه . خیلی روز عجیبی بود هر چیز که فکر کنی توش اتفاق افتاد ، چیزای خوشحال کننده ، شوکه کننده ، خجالت آور 🤦♀️ ، سرگرم کننده .... وقتی داشتم تو دفترم همه رو می نوشتم دوباره همش تو ذهنم مرور شد و یاد نگاه جیمین افتادم .اون موقع تو شرایط جالبی نبودم ولی تو خونه یهو ذهنم خیلی درگیر شد . فکر کردم ینی چی اینقدر ناراحتش کرده بود ؟ ولی جوابی براش نداشتم ....
صبح شد و من یه روز کاری رسمی رو شروع کردم . یه لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم کمپانی . تو اتاق گردهمایی منتظر پسرا بودیم ، چند دقیقه بعد اومدن ، هر روز جذاب تر از دیروز ، اصلا نمی شد عادت کرد هر وقت می دیدمشون هیجان زده می شدم ، تو دلم کلی قربون صدقه رفتم . 😁 شروع کردیم راجع به پروژه حرف زدن ، نوبت من که شد با اعتماد به نفس از ایده ها و فکر های تو سرم گفتم یه ذره هم راجع به حرفایی که با تهیونگ زدیم توضیح دادم . حرفام که تموم شد لبخند رضایت رو تو صورت یون شی دیدم و دلم قرص شد . جلسه تموم شد و من مشغول یادداشت برداری بودم وقتی پسرا خواستن از اتاق برن اومدن پیشم و بهم روحیه دادن . یهو یاد جیمین افتادم دم در بود ،صداش کردم : جیمین شی ... امممم .... می خواستم یه چیزی ازتون بپرسم . برگشت سمتم _ بپرس _ میخواستم بپرسم ... مشکلی پیش اومده ، حالتون خوبه ، از چیزی ناراحت ... حرفمو قطع کرد و گفت : همه چی خوبه بعدشم رفت . مطمئن شدم یه چیزیش هست ، فکر کردم نکنه من کاری کردم که ناراحت شده باخودم گفتم نه بابا دختر چه فکرایی می کنی چه ربطی داره اصلا .... ولی خب می خواستم بفهمم چی شده که جیمین اصلا شبیه قبل نیست . یه فکری به ذهنم رسید .... دزدکی رفتم تو اتاق شخصی یون شی ، مطمئن بودم اونجا میشه یه شماره ای از پسرا پیدا کرد ، یه کم گشتم ، تو یکی از کمدا چند تا پرونده بود اونا رو گشتم و بالاخره شماره رو پیدا کردم ازشون عکس گرفتم و سریع در رفتم . تو خونه کلی با خودم کلنجار رفتم که زنگ بزنم ، پیام بدم یا نه ، چیکار کنم اصلا ، اصلا به من چه ، کار خوبی به نظر نمیرسید برای همین پشیمون شدم ... دوباره بهش فک کردم و گفتم شایدم بهتره زنگ بزنم ، اینجوری می فهمه که اهمیت داره برام که حالش چطوره هزار تا تصمیم گرفتم ولی آخرش از زنگ زدن منصرف شدم پ به این فک کردم که اصلا من چرا دارم اینقدر با خومدم کلنجار می رم ، چرا از فکر جیمین نمیام بیرون ....
اینم پارت ۴ :)
امیدوارم خوشتون اومده باشه مرسی ازتون لایک و کامنت بزارین 💜💜💜💜 ادامه بدم یا نه 🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
داستانت رو خیلی دوست دارم
خوشحالم که خوشت اومد 💜
😘😘😘😘😘
لطفا پارت بعدی هم بزار ممنون❤
عاااااالی بود😁♥
پارت بعدو زود بزار
😍😍😘😘
چرا انقدر دیر میزاری؟؟
لطفا زودتر بزار
نمیرسیدم اصلا ، معذرت 💜
سعی میکنم سریع تر بزارم