سلاممم من برگشتم با پارت 7 امیدوارم خوشتون بیاد?? زیاد وقتتون رو نمیگیرم بریم که شروع کنیم??
داستان از زبان مامان ماتیلدا هست و تعریف میشه?: امیلی و ماری داشتن باهم حرف میزدن در مورد اینکه دنیل کجا سفر رفته که همون موقع زنگ در به صدا در اومد? ماری بلند شد و رفت سمت در...در رو باز کرد و از تعجب خشکش زد...?
ماری با مِن و مِن گفت: اِ ه ه ه ....سلا....سلام....جان.....جانی)) اون پسره که دم در بود اومد تو و گفت: ماری چرا استرس گرفتی؟)) ماری گفت: هیچی...اِممممم هیچی...یعنی ...مهمون دارم)) جانی گفت: باشه من لان میرم فقط صداشو در نیار که من اومدم اینجا چون همونطور که خودت میدونی کسی نباید خبر دار بشه)) ماری سرش رو به معنی تایید تکان داد و موهای طلاییَش که بسیار زیبا بود را از روی صورت سفیدش کنار زد?? جانی گفت: نگران نباش...تا کی مهمونت هست؟)) ماری: نمیدونم...ولی...ولی فکر کنم تا فردا بره شایدم امشب)) جانی گفت: کیه؟)) ماری: دوست...دوستِ دنیل...دوست دنیله...آره دوست دنیله تنها بود گفتم بیاد پیش من)) جانی گفت: باشه من فردا غروب برمیگردم)) ماری: باشه،خداحافظ)) جانی: خداحافظ))
از زبان ماری?
وای داشتم از استرس میمردم? جانی اینجا چیکار میکرد؟؟??اون معمولا فقط مناسبت های خاص مثل کریسمس،هالووین،و بعصی وقت ها هم ولنتاین???? ولی هیچوقت موقع های عادی نمیومد?? جانی برادرم بود یعنی برادر من و ماتیلدا.....
وقتی جانی به دنیا اومد مریض بود و اون موقع ماتیلدا هنوز به دنیا نیومده بود و مامان و بابا هم پول نداشتن بخاطر همین مجبور شدن جانی رو بزارن تو پرورشگاه تا اگر کسی دوست داشت اونو ببره و به بچه خوندگی قبول کنه....من اولش خیلی گریه میکردم ولی بعد کم کم عادت کردم..مامان و بابا به من گفته بودن که نباید درمورد این موضوع با ماتیلدا صحبت کنم و باید این قضیه مثل یه راز تو خانواده ی ما بمونه...
منم به گفته ی بابا و مامانم حرفی به ماتیلدا نزدم...وقتی ماتیلدا بع دنیا اومد چند تا از لباس های جانی جا مونده بود دید و از من پرسید،من هم گفتم من نمیدونم و ماتیلدا رفت و از مامان پرسید و مامان گفت اون لباسای پسرعموهامونه که تو تصادف مردن ( این ها اصلا عمو ندارن مامانه دروغ گفته) خلاصه چندین بار فرصت اینکه ماتیلدا بفهمه برادی هم داره پیش اومد اما به لطف من و مامان و بابا ماتیلدا نفهمید????
من رفتم در رو بستم و رفتم تو خونه.. انیلی اونجا نشسته بود و داشت با یه نخ که از لباسش آویزون شده بود ور میرفت? تا منو دید گفت: کی بود)) گفتم: ام..امممم.امم همسایه بود اونده بود بپرسه جانی برگشته یا نه)) اوففففف به خیر گذشت من نمیتونستم بگم که ما برادر داریم??♀️ رفتم نشستم روی مبلی که روش عکس گلهای ریز صورتی داشت و تختخواب شو بود....مبل مخصوصمن بود و همیشه فقط من روی اون مینشستم....
دوساعت بعد....از زبان مامان ماتیلدا: ما هنوز هم منتظر بودیم اتفاقی نیفتاده بود ما باید ماتیلدارو میدا میکردیم و وقت زیادی هم نداشتیم...تا اینکه....
از زبان امیلی: گفتم: ماری آخرش نگفتی جانی کجا رفت،چرا نمیگی؟)) ماری گفت: وای ببخشید من اصلا حواسم نبود)) بعد مکث کرد و گفت: اونجوری که خودش گفته رفته یه سرزمین ناشناخته که خیلی هم خطرناکه اما خودت که اخلاق اونو میدونی،خیلی کنجکاوه و هر خطری رو به جون میخره که بره و چیزمیز کشف کنه)) گفتم: میدونی دقیقا کجا رفته؟)) ماری گفت: واییییی تو چرا انقدر سوال نیپرسی گفتم که یه سرزنین ناشناخته نمیدونم کجاست))
بعد از اینکه ساعت 9 شد من گفتم: خب ماری دیگه بهتره من برم چون دیگه دیر شده و دوستم هم تنهاست)) ماری سری تکان داد و گفت: باشه برو)) منم بلند شدم کیفمو برداشتم و با خواهرم خداحافظی کردم و از در رفتم بیرون.... تاکسی گرفتم و نشستم تو تاکسی و آدرس هتل رو دادن و گفتم: لطفا من رو به هتل کاساندرا برسونید)) راننده سری تکان داد و گفت: حتما)) راه افتادیم...تو راه بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد از تو کیفم درش آوردم و دیدم ماتیلداس جواب دادم.....گفت: سلام امیلی کجا موندی تو؟؟ نگران شدم)) گفتم: سلام ماتیلدا ببخشید دیر شد،لازم نیست نگران بشی دارم میام)) همون لحظه....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان من اسمم رو از متینا به M.S.R تغییر دادم خواستم بدونید?????
نظرات فراموش نشه??????
راستی پارت بعد هم فردا صبح منتشر میشه البته فکر کنم???????
من از همه عذر میخوام که دیر شد? واقعا شرمندم??
امیدوارم منو ببخشین?❤