آواره 3

در مهمانی پسر , دختر را به مادرش معرفی می کند و مهمونی زودتموم میشه , تنها کاری که کردند شام خوردن بود. انها از مهمانی برگشتند. پسر گفت « خب بریم خونه؟ » دختر پرسید « مگه اینجایی که الان هستیم خونه نیست؟ » پسر گفت « این خونه ی شهریمونه , ما تو جنگل یه امارت داریم که 1 روستا جلویش واقع شده » دختر اهی بلند کشید و درحاله مه خوشحال نبود گفت « باشه » الان ساعت 9:00 شب بود =====================» الان ساعت 11:45 شبه و انها رسیدند به امارت و خوابیدند , البته که انجا خانواده ی پسر بودند

وقتی از خواب پاشدند همدیگر را بوسیدند و رفتند طبقه ی پایین و صبحونه ی اصیل اینگیلیسی یعنی مخلوط چایی باشیر ها خوردند

مادر پسر گفت « دختر چه باکلاس قضا می خوری به نسبت دوستای سابق جاناتان » پدر پسر هم با سر تایید کرد

پسر رفت تو حیاط قدم بزنه دختر هم پشت سرش اومد. مادر و پدر پسر از خوشحالی گریه کردند که بالاخاره پسر یه دوست دختر خارجی در حین با کلاسی داره

کشاورز از در وارد شد و گفت « هعی ! سلام جاناتان » پسر هم جواب سلامش را داد و کشاورز شروع کرد با تراکتورش گندم ها رو شخم بزنه

پسر ماشین گلفش را روشن کرد و گفت « سوار شو که با این تو روستا بچرخیم این رسم ماست که وقتی خان روستا خانوادش با کسی دوست بشه قبلانا کالسه و الان ماشین گلف باهم بچرخن تو روستا

وقتی احالی روستا دیدن انهارا به پسر گفتند « چرا این ترشیده ی 16 ساله رو برداشتی با خودت اوردی , ما 12 ساله می خوایم » دختر ترسید ولی روستایین اجازه ی هیچ کاری رو نداشتن

وقتی این شعار را می دادند که بود "نه به 16 ساله" مادر پسر سرش را از پنجره بیرون اورد و گقت « ساکت باشین این الان دوستیه که پسرم داره می فهمین یا نه , ها! »

اهالی روستا از او حساب می بردندو شعار مخصوص روستا را دادند "چشم , هرچی شما بگی و هرچی شما بخوای , همسر خان ملکست و خود خان هم پادشاه"

حتما کامنت بدید و ممنون از خوندن داستان