10 اسلاید امتیازی توسط: Eli انتشار: 4 سال پیش 252 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بروبکس میدونم که گفتم بعدیو یه هفته دیگه میذارم اما باخودم فکر کردم زودتر بذارم بهتره چون با مدرسه ها وقت نمیشه امیدوارم از ادامه تستم لذت ببرید...
جاوید برگه رو برداشت و نگاش کرد:هر که بوده کارش درسته! شایانم طراحی چهرش فوق العادست! گلسا لبخند مصنوعی زد و گفت:واقعا؟! جاوید:این پیش من میمونه،میخوام هر وقت دلم برات تنگ شد نگاش کنم....گلسا:مگه میخوای جایی بری؟ جاوید:برای محض احتیاط گفتم گلسا:ببخشید اما نمیتونم اونو بهت بدم جاوید:برای چی؟ گلسا:چون یادگاریه! جاوید:شخص خیلی مهمیه؟ گلسا:آره... جاوید:مهم تر از من؟گلسا چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت جاوید پوزخند زد و سمت پنجره رفت همینطور که پشتش به گلسا بود گفت:اماده شو گلسا با تعجب:چرا؟! جاوید:باید بریم یه جایی...))
هردو سوار ماشین شدن جاوید سقف ماشینو پایین داد و با سرعت حرکت کرد گلسا به خاطر وزش باد چشاشو نیمه باز نگه داشته بود:کجا میریم؟ جاوید:جایی که خیلی دوسش دارم! گلسا با اخم گفت:مرسی از ادرس دقیقت! جاوید درحالی که رانندگی میکرد لبخند دندون نمایی زد وقتی رسیدنمحکم ترمز گرفت که باعث شد گلسا با سر جلو بره گلسا:رانندگیت فوق العادست! هردو پیاده شدن که گلسا متوجه شد روی ارتفاع خیلی بلندین و آسمون...پراز ستاره های نورانی انگار که بازویی از کهکشانو درست بالای سرشون میدیدن جاوید:درست فکر کردی...می بینی چه کهکشان زیباست! گلسا جذب آسمون شده بود و فقط نگاه آسمون میکرد جاوید با لحن معترضی گفت: کاری نکن به آسمون حسودیم شه! گلسا نگاش کرد: تو استاد سورپرایز کردنی! جاوید:ولی نه برای هرکسی .....پشت کن! گلسا متعجب:چرا؟! جاوید:فقط کاری که میگمو انجام بده گلسا که می ترسید گفت:نمیخوام! جاوید رفت پشت سر گلسا،گلسا سعی کرد که جهتشو تغییر بده اما جاوید محکم گرفتش گلسا:جاوید میکشمت! دور شو! داری چکار میکنی؟ که احساس کرد چیزی روی گردنش افتاد و بعد جاوید فاصله گرفت و گفت:چجوره؟! گلسا دست زد و دید یه گردنبنده نگاش کرد اسمش بود گلسا! با روکش طلا! گلسا بهت زده به گردنبند نگاه میکرد جاوید به ماشین تکیه داد و گفت:دختره ی عقل کل! با خودت چی فکر کردی؟ تا وقتی اجازه ندی دست بهت نمیزنم...گلسا:منحرف! من همچین فکری نکردم! و آروم گفت:ممنونم...جاوید:امیدوارم یه روزی به منم مثله این ستاره ها نگاهکنی! گلسا بدون حرف سرشو پایین انداخت که جاوید گفت:بریم))
شایان داشت گیتارشو کوک میکرد اما فکرش درگیر بود همش حرفای گلسا تو سرش می پیچید.گیتارشو کنار گذاشت:چرا در مورد اینکه پدرش کماست چیزی به من نگفته؟! پس دلیل بیمارستان رفتناش همین بوده.....نه کار! که صدای پیانو شنید دنباله صدا رفت وارد اتاق شد گلسا رو دید که پشت پیانو نشسته شایان پشت سر گلسا نشست و با گیتارش همراهیش کرد هردو خیلی زیبا مینواختن بعد از اینکه قطعه به پایان رسید شایان با صدای اروم گفت:نگفته بودی پیانو میزنی...گلسا برگشتو نگاش کرد که شایان گیتارشو کنار گذاشت و کنار گلسا نشست و گفت:تو آکوردو بزن بعد هردو شروع به نواختن کردن گلسا حس میکرد تو گذشتست و همون حس گذشته رو به شایان داره بعد از اینکه تموم شد گلسا گفت:خیلی وقته که پیانو زدنو رها کردم شایان:درست مثله من.... تو واقعا اونو دو...که صدای باز شدن در امد و هردو سریع از همفاصله گرفتن جاوید بود. با لبخند گفت: صدای قشنگی میومد! قطعا کار تو بوده شایان؟ شایان نگاه زمین کرد و با لبخند گفت: گلسا هم همراهیم کرد جاوید شوکه شد و نگاه گلسا کرد که روی صندلی پیانو نشسته بود جاوید:تو...بلدی پیانو بزنی؟! گلسا:خیلی نه.))
صبح روز بعد. گلسا با رزا و تارا مشغول صحبت بود که سوها هم بهشون پیوست رزا گردنبند گلسا رو دید و با ذوق گفت:چقدر قشنگه! کی برات گرفته؟ گلسا گردنبندو تو دستش گرفت و گفت:جاوید تارا:اوهوع! که سوها گفت:من از قدیم میگفتم سلیقش خوبه! اینو از کادوهایی که برام میخرید میگم گلسا چیزی نگفت و نگاه زمین کرد که سوها گفت:راستی!از داستان آشناییت با جاوید بگو تارا باخوشحالی گفت:اره به نظر جالب میاد! چجور باهم آشنا شدین؟ گلسا:خب...راستش...چیزی به ذهنش نمیرسید و با ناراحتی نگاه زمین میکرد که یکی دست گذاشت رو شونش و گفت: تو رستوران گلسانگاه کرد و دید جاویده که با یه لبخند ایستاده. جاوید:با اینکه من راحت دله دخترارو به دست میارم اما به دست اوردن دله گلسا واقعا سخت بود! و من جذب همینش شدم اون با بقیه دخترا فرق داره... تارا:اوهوع! چه جالب! سوها چیزی نگفت که جاویدگفت:من میخوام گلسا رو ازتون قرض بگیرم گلسابلند شد و گفت:چی؟! جاوید سرشو به اون نزدیک کرد و اروم گفت:دم در منتظرتم.... و رفت گلسا نگاه رزا و تارا کرد که با لبخند شیطنت امیزی نگاش میکردن.گلسا:زودی میام و بعد مانتوی فیروزه ای رنگشو پوشید و رفت دم در))
با جاوید لب ساحل قدم میزد که رسیدن به یه کشتیه خیلی بزرگ.جاوید با لبخند گفت:سوارشو. گلسا:چی؟! جاوید:این کشتی تا موقع شام در اختیار منو توعه گلسا:واقعا؟؟!! که یه مرد میان سال با قد بلند سمت جاوید امد و بهم دست دادن مرد رو کرد به گلسا و گفت:خیلی خوش امدید بعد چندتا زن پیش خدمت دید که مرتب ایستاده بودن جاوید دست گلسارو گرفت و دوتایی سوار کشتی شدن. بعد از ۵ دقیقه کشتی حرکت کرد گلسا نگاه دریا میکرد که جاوید کنارش ایستاد گلسا:فوق العادست! گلسا نگاه پیشخدمتا کرد و اروم گفت:اینا چرا زل زدن به ما؟! جاوید:آها! یادم رفت و بعد با چشم به پیش خدمتا اشاره کرد و اونا سریع سمت گلسا امدن به طوری که گلسا ترسیدو عقب رفت که یکی از پیش خدمتا گفت: همراهمون بیاید.گلسا:برای چی؟ زن با لبخند گفت:میخوایم امادت کنیم گلسا:نمیخوام، با همین لباسا راحتم! زن نگاه جاوید کرد جاوید:به حرفش اهمیت ندین ببرینش. گلسا با چشای گرد شده نگاه جاوید کرد و گفت:چی؟! که زنا بازوهاشو گرفتنو بردنش و امادش کردن.یه لباس استین کوتاه سفید گلدوزی شده با دامن مشکی و کلاه لبه دار سفید و یه ارایش ملایم جاوید:عالیه! گلسا:واقعا که! مگه لباسای خودم چش بود؟! جاوید: راحت نبودن بعد باهم سمت یه میز رفتن که پر از غذا بود انواع غذاها روی میز گذاشته شده بود گلسا که دهنش باز مونده بود گفت: مگه منوتو چقدر میخوریم؟! جاوید: گفتم انواع غذاهارو بیارن تا هرچی دوست داری انتخاب کنی گلسا:خب اینجوری اصراف میشه جاوید:واسه اونشم یه فکری کردم))
بعد هردو نشستن صدای دلنواز پیانو فضارو پر کرد گلسا:تو...با سوها خیلی صمیمی؟ جاوید درحالی که غذا میخورد گفت:چطور مگه؟ گلسا:چرا براش کادو میخریدی؟ (اینو با لحن دلخوری گفت) جاوید که انگار ذوق کرده بود با لبخند گفت:چیه؟ حسودیت شد؟ گلسا چیزی نگفت و نگاه میز کرد که جاوید دستشو گرفت و گفت: اون جای خواهرمه مثله شایان که برام مثله داداش میمونه و بلند شد دستشو سمتش گرفت گلسا:من بلد نیستم برقصم جاوید:ولی امشب مجبوری! گلسا:اخه...خجالت میکشم بعد دستشو به اون داد وقتی میرقصیدن گلسا توی احساساتش گم شده بود و با خودش فکر میکرد که آیا احساسات جاوید نسبت به اون واقعیه؟ کسی که حتی یه بارم بهش نگفته که دوست دارم؟! تو همین فکرا بود که یهو کشتی تکون محکمی خورد و گلسا به سمت جاوید افتاد و جاوید محکم گرفتش بعد بافریاد گفت:همه چی روبه راهه؟ -بله نگران نباشید جاوید نگاه گلسا کرد که هنوز تو بغلش بود:نگران نباش. ***شایان:سوها من میخوام با ماشین برم جنگل رزا وتارا میان تو هم میای؟ سوها:معلومه که آره شایان:سوییچ تو اتاقمه میاریش؟ سوها:خیله خب و رفت بالا وارد اتاق شایان شد سوییچو روی یه کتاب دید رفت برش داشت که کتاب سر خورد و چندتا عکس افتاد روی زمین سوها عکسارو برداشت تا بذاره سرجاشون اما از چیزی که دید شوکه شد عکس شایان کنار گلسا بود: یعنی اون دوتا...که صدای شایان از پایین امد عکسارو تو کیفش گذاشتو بعد هم سریع رفت پایین.)
هوا گرگو میش بود گلسا و جاوید برگشتن ویلا جاوید:بقیه کجان؟ هدا:رفتن جنگل الاناست که سرو کله ی اونام پیدا شه که زنگ ویلا به صدا درومد هدا با لبخندگفت:دیدی! چه حلال زاده! بعد رو به گلسا گفت:گلسا یه لحظه بیا اتاقم. گلسا همراه هدا بالا رفت هدا از توی کمدش یه صندوقچه ی چوبی در اورد و دروشو باز کرد و یه انگشتر قدیمی بیرون اورد و گفت: مهوش گفته اینو بهت بدم گلسا انگشترو گرفت و گفت:به نظر خیلی قدیمی میاد هدا با لبخند گفت:درسته! گلسا:پس چرا میخواد بدش به من؟! هدا:چون تو امانت دار خوبی هستی! گلسا با لبخند سرشو پایین انداخت. شایان داشت سمت اتاقش میرفت که صدای هدارو شنید دم در موند از لایه در دید هدا و گلسا روی تخت نشستن هدا: درسته که شروع خوبی نبود و با یه معامله این ازدواج شروع شد اما تو دیگه جزئی از خانواده ی ما هستی و ما واقعا تورو دوست داریم و حس میکنم جاویدم همین حسو به تو داره و روحیش خیلی عوض شده انگار یه ادم دیگه شده قلبش روز به روز داره بهتر میشه گلسا:خیلی از این بابت خوشحالم منم شمارو خیلی دوست دارم هدا:با جاوید راحتی؟ گلسا خشکش زد هدا:منظورم اینه که باهاش جوری؟ گلسا:اون خیلی باهام مهربون تر از قبل شده اما چیزی راجبه احساساتش نمیدونم هدا:از نگاهاش اینو میفهمم اون دوست داره.... شایان به سرعت رفت تو بالکن:معامله؟! یعنی...گلسا مجبور بوده؟! اما سر چی؟ حالش بد بود برای همین روی تختش دراز کشید))
جاوید تو حیاط نشسته بود و چای کیسه ای نعنایی مینوشید با خودش فکر کرد که باید فردا همه چیزو اعتراف کنه راجبه احساساتش بهگلسا برای همین به گلسا پیام داد:فردا صبح بیا لب دریا باهات یه کار خیلی مهم دارم!***صبح،جاوید بعد از صبحانه لباساشو پوشید تا بره جایی که به گلسا گفته بود گلسا چون دیر بیدار شده بود پایین بود و درحاله خوردن صبحانه بود جاوید در ورودیو باز کرد که یکی صداش کرد برگشت و دید سوهاست.سوها لبخند زد و گفت: یه کار مهم باهات دارم جاوید خیلی خشک و جدی گفت: بذار برای بعد کار مهمی دارم سوها:خیلی طول نمیکشه فقط در حد دیدنه... جاوید: سریع نشون بده))
سوها عکسارو از کیفش در اورد و دست جاوید داد گلسا صبحانشو خورد و بلند شد و رفت بالا که شایانو روبه روش دید که ایستاده شایان:باهات حرف دارم گلسا:نمیتونم به حرفات گوش کنم و داشت میرفت که شایان گفت: حتی اگه بگم در مورد معامله ی ازدواجتونه؟ با این حرف گلسا ایستاد عکسا تو دست جاوید لرزید و گفت:اینا...ماله کِیه؟ سوها:نمیدونم فکرکنم اونا قبلا باهم دوست بودن جاوید لب به دندون گزید و با حرص نفسشو بیرون داد و گفت:مهم اینه که الان منو دوست داره... سوها:اون دختر هنوز تو گذشتست! چرا یدفم به من نگاه نکردی منی که این همه سال احساساتمو بهت نشون دادم؟ چرا اون؟ که جاوید باعصبانیت سمت اتاق شایان رفت و سوها هم پشت سرش راه افتاد)
شایان:میدونستم بهم دروغ میگی...چرا بهم نگفتی که قضیه چیه؟ من تمام سیعمو برای کمک بهت میکردم... ولی تو هیچ وقت بهم تکیه نمیکردی اصلا به من به عنوان یه مرد نگاه میکردی؟! گلسا:دیگه همه چیز تموم شده لطفا شروعش نکن! شایان:ازش جدا شو! گلسا شوکه شد و گفت:هیچ میفهمی چی میگی؟! میخوای به همین سادگیا به پسر عموت خیانت کنی؟! شایان محکم بغلش کرد و گفت:من هنوزم بهت علاقه دارم مثل قبل... گلسا میخواست جدا شه اما نمیتونست که در باز شد و جاوید دیدشون شوکه شد و دستش از دستگیره ی در افتاد سوها هم پشت سرش ایستاد و با دیدن اون دوتا چشاش گرد شد گلسا بزور خودشو کشید و جاوید و دید که با چشمای قرمز شده از شدت عصبانیت نگاش میکنه...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
??? اوف اوف بدبختتتتت شد.????❤️❤️❤️❤️❤️