
این قسمت ۳ پرنسس فراری اگه قسمت های قبلو نخوندین اول اونارو بخونید چون بهم مربوط هستن
اون همون شاهزاده ای بود که در مجلس رقص ابتدا به من پیشنهاد رقص داد زیاد تعجب نکردم چون حدس میزدم اون باشه اما داشتم فکر میکردم چجوری از ازدواج مردن فرار کنم تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که خودم رو به بیهوشی بزنم پس بیهوش زودم همه جا هیاهو به پاشد منو سریع تر به اتاقم بردند و طبیب رو خبر کردن و رفتنبیرون تا با طبیب صحبت کنند لز غرصت استفاده کردم و.....
اطرافمو نگاه کردم نمیدپنستم چجوری فرار کنم تنها چیزی که به فکرم رسید این بود مه خودمو از پنجره اتاقم که به سمت دریاست پرت کنم پس بلند شدم و با سرعت پنجره رو باز کردم خدمتکارم داد زد نه دایانا نکن پادشاه با چهره ترس زده ای بهم نگاه کرد گفت نه نه نکن ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم و هیچ چیز هیچ مس نمیتونست نظرمو عوض کنه اما.....
نمیدونستم میمیرم یازنده میمونم با این حال تصمیم خودم رو گرفته بودم و به همشون نگاه کردم و گفتم ببخشید نتونستم و به پایین نگاه کردم وهنگامی که اخساس کردم دارن بهم نزدیک میشن خودمو پرت کردم صدای همشون توی ذهن بود که ناگهان....
بهوش اومدم داخل کالاسکه بودم دست و پاهام و دهنم رو بسته بودم نمیتونستم تکون بخورم به اطرافم نگاه کردم یکی کنارم بود هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم سعی مردم تکون بخورم ولی انقدر محکم بسته بودن که نمیتونستم هیچ حرکتی کنم سعی کردم کنترل کالاسکه رو بهم بزنم ولی همون کسی که کنارم بود منو بزور گرفت نمیزاشت هیچ کاری کنم.
کالاسکه وایستاد نمیدونم به خاطر چی ولی اون پسری که کنارم بود هم بلند شد و گفت چیشده مگه رسیدیم چرا وایستادین اون مرده ام بهش گفت جلومون بارون شدیدی میباره اسبا رم کردن باید بریم سمت توقف گاه اونجا وایستیم پسره گفت نمیتونیم پس این دختره رو چکار کنیم با تعجب بهشون نکاه کردم دوتاشون اومدن داخل خیلی ترسیده بود دستمال جلوی دهنمو برداشتن و سریع ی دستمال دیگه گذاشتن یادم نمیاد چیشد ولی یهویی بیهوش شدم....
وقتی چشامو بتز کردم توی یه اتاق خیلی بزرگ بود همه چی یادم اومدسمت در رفتم و در زدم گفتم درو باز کنین منو کجا اوردین اصلا کسی اونجا هست..
خیلی درو کوبیدم اما هیچ کسی بهم جواب ندد خیلی عصبانی بودم رفتم سمت پنجره بیرونم فقط دریا بود نمیدونستم چکار کنم گفتم هرکاری کردم پنجره باز نشد نمیدونستم کجام ولی فکر میکردم باید یا داخل ی امارت باشم یا یک قصر رفتم وروی تخت نشستم کنار تخت یکتاب بود داشتم اونو میخوندم که.....
یک نفر وارد اتاق شد همون پسر بود که بامن توی کالسه بود عصبانی شدم بالهن بلندی گفتم منو براچی آوردین اینجا؟ اصلا شنا کی هستید؟ بامن چکار دارید؟ چرا منو گرفتید میخوایین بامن چکار کنین چرا جواب منو نمیدین از صبح تا حالا دارم داد یزنم پس چرا هیچ کس نیست که جواب منو بده اثلا میفهمی دارم چی میگم که...
جلوی دهنمو گرفتو گفت چرا انقدر داد میزنی نمیتونم دلیلشو بهت بگم پس لطفا ساکت شد الان میخوام دستمو از جلوی دهنت بردارم لطفا انقدر جیغ داد نکن قول بده منم سرم تکون دادم وقتی دتشو برداشت گفتم یعنی چی نمیخوای دلیلشو بهم نزاشت حرفو بزنم دوباره دستشو گذاشت روی دهنم گفت بسه و بدون اینکه دستشو برداره گفت ببین الآن برات ی خدمتکار شخصی میفرستم اون کارای تورو انجام میده و لطفا لباسهاتم عوض کن خیلی کثیفه داخل اون کمد چندتا لباس گذاشتم حالا میخوام برم پس یگوشه آروم بشین و رفت بیرون تا خواستم برم درو بست خیلی عصبانی شدم رفتم....
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاشقتم ادامه بده
میشه ادامه داستان رو بنویسی من کلی منتظر موندم
ببخشید امروز داستانو نوشتم داره برسی میکنه