
معرفی شخصیت ها: میران:شخصیت اصلی ریان:شخصیت اصلی یارن:دختر عموی ریان نصوح:پدربزرگ ریان عزیزه:مادربزرگ میران ازاد:پسرعموی ریان با بقیه شخصیت ها تو رمان اشنا میشید این تست یک تست طولانی و رمانی خیلی زیباست
میران:مامان بزرگم،عزیزه اصلان بی همیشه میگفت:شاداغلو ها نفرت انگیز تردید موجودات دنیان.اینو باور نمیکردم تا روزیکه مامان بزرگ همه چیو برای من تعریف کرد میگفت:هازار شاداغلو پسر نصوح پدر و مادر تو رو کشته و حالا تو مسئول انتقام خون اونا هستی و حالا من میران اصلان بی میخوام انتقامی از شاداغلو ها بگیرم که برای10نسل بعدیشون عبرت باشه. داشتم از عمارت خارج میشدم که مامان بزرگم زنگ زد.-بله مامان بزرگ.-سلام میرانم..چخبر؟چیشد؟-تونستم کلی اعتماد ازشون جمع کنم بطوریکه اگر بگم سند عمارتتون رو بهم بدید دو دستی تقدیمم میکنن.-عالیه پسرم!پس من مزاحمت نمیشم.خداحافظ.-خداحافظ .سوار ماشین شدمو به طرف شرکت براه افتادم
رسیدم شرکتو به منشی گفتم:برنامه ای امروز؟ -میران خان تا5دقیقه ی دیگه جلسه ی سرمایه گذاری روی زمینه تجاری تو حاشیه میدیات با شاداغلو ها انجام میشه.سری تکون دادمو راهمو به سمت اتاق جلسه کج کردم.
جلسه که تموم شد رفتم اتاق خودم..نقشم برای نابودی شاداغلو ها حرف نداشت..باید دل ریان شاداغلو رو بدست میاوردم و بعد ولش میکردم جوری که ابروی شاداغلو ها بره. باید بشن زبونزد مردم میدیات.منشی اومد تو و گفت:میران خان.اقا فیرات اومده..گفتم:بفرستش بیاد تو.فیرات شریکم بود..داداشم بود.کسی که تمام اموال به نامش بود و منم شاکی نبودم..-به!سلام میران خان-سلام اقا!چطوری؟ -خوبم داداش.راستی قضیه ی نقشت چی شد.؟ -دارم روش کار میکنم دیگه داره تموم میشه.
بعد از اینکه از فیرات خداحافظی کردم و به سمت خروجی به راه افتادم.از اتاق هازار تو شرکت یه صداهایی میومد.-من موافقم بابا اما جهان (پدر یارن)چی؟ -اونکه خیلی خوشش میاد هاندان(مادر یارن)هم بال در میاره.لبخند خبیثی زدمو به سمت عمارت براه افتادم..به مامان بزرگ زنگ زدم.قبری از اینکه سلام بده گفتم:حل شد مامان بزرگ.اونقدری اعتمادشونو جلب کردم که میخوان نوشونو بهم بدن.-کدومشونو ؟-یارنو.-اما اون نه .تو باید ریانو نابود کنی.-باشه هر چی تو بگی خداحافظ.-خدانگهدارت میرانم.
فیرات تو سالن بود..گفتم:چیشده داداش؟ماکه تو شرکت همو دیدیم.-اره داداش اما من یه چیزی فهمیدم بشین بگم.-باشه.نشستم.شروع کرد:از طریق دوربین مداربسته تو اتاق هازار فهمیدم اونا میخوان دومادشون شی.پس دیگه میتونی انتقام خودتو عزیزه خانومو بگیری.لبخندزدمو گفتم:اونم چه انتقامی!-خب غذا چی داریم میران؟-ول کن مدلشو بیا بخوریم و بعد رفتیم به سالن غذاخوری و شروع به خوردن کردیم.
امروز روز خاصی تو شرکت بود. باید با نصوح حرف میزدمو درباره ی علاقه ی ساختگیم به ریان میگفتم.-بله میران خان؟باهام کاری داشتی ؟-اره اقا هازار بیا بشین برات بگم.-میشنوم پسرم.سراسر وجودمو کینه گرفت،چطور جرعت میکنه بهم بگه پسرم؟!.همه چیو براش گفتم در اخر اونم گفت:باید با خانواده صحبت کنمو رفت.شرط میبندم از این متعجب بود چون من گفتم ریان نه یارن!
داشتم میرفتم عمارت شاداغلو ها.باید یجوری دل ریانو بدست میاوردم چه وقتی از الان بهتر! ماشینو پارک کردمو پیاده شدم..درو زدم.انتظار داشتم خدمتکارا درو باز کنن اما ریان درو باز کرد.تعجب کرده بود.در این مواقع همیشه پوزخند میزدم اما برای اینکه بتونم عاشقش کنم لبخند زدمو گفتم:من میرانم.میتونم با نصوح خان صحبت کنم.به خودش اومدو با دستپاچگی گفت:ال...البته.بزارید من به بابابزرگ خبر بدم..گفتم:باشه من همینجا مناظر میمونم.انگار متوجه منظورم شد که گفت:اها..ببخشید.بفرمایید تو حیاط..بعد داد زد:مامان نگار.میران خان اومدن..تا جایی که میدونستم اسم مامان ریان زهرا بود پس این خانم باید خدمتکار باشه..خدسم درست بود!
داشتم از عمارت میومدم بیرون که دیدم ریان داره میاد اینطرف..وایستادم گفت:میران خان اینو جا گذاشتید..به دستش نگاه کردم تسبیحی بود که همیشه تو جیبم میزاشتم گفتم مرسی.اونم با لبخند جوابمو داد..دختر جذاب و خوشگلی بود..از عمارت اومدم بیرونو رفتم سمت عمارت خودم..
فیرات تو تراس بود بهش سلام کردمو گفتم: چیشده اقا؟ باز اینجایی ؟-کارت خیلی خوبه اقا.داری یواش یواش دلشو بدست میاری.اما مشکل اینه که..-چیه داداش؟چیشده؟-نصوح هنوزم میگه یارنو میدم یعنی اینو از گفتگوش با هازار فهمیدم.پوزخندی زدمو گفتم..خوبه خودم میدونم چیکار کنم.
این رمان متعلق به کشور ترکیه است.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
نظرات فراموش نشه..
نظرات فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه بگید از چه تستهایی خوشتون میاد؟ممنون??
خوب بود
به تستای منم سربزنید
دوستان لطفا نظراتتون رو کامنت کنید تا انرژی بگیرمو داستانو بهتر بنویسم?????