
سلام،چه طور مطورید😆😆👋
《1》از دید میکسا◀️یه صداهایی اومد...چشام رو بستم...و وقتی باز کردم.......😶😶😶....(..وی......ویناااا😐😐سلام...خوبی..)یه نگاه به خودم انداختم،باز خوبه شنلم رو پوشیده بودم🤐😂....وینا گفت(یعنی هان😑😑چه قدر ذوق کردی...😐😐.....منم ذوق کردم مثل تو🙂🙂😑😑)(چه طوری یه هو؟؟؟)اومد دستش رو به نشانه هیس گرفت رو لبش🤫متحیر نگاش کردم....گفت(سایه ببین من تو وضعیت بدی گیر کردم....میتونی یه جوری از اینجا وارد جایی که من هستم بشی؟؟؟)(آم🤔🤔🤔اره...اگه قفل بشیم....)(جانم😐😐قفل بشیم؟؟یعنی چی؟؟؟قفل بشیم....)(یعنی من قسمتی از روحم رو با روح تو مخلوط کنم)(اهان😐😐عواقبش؟؟؟)(کوتاه مُدَتَن)(عواقبش گفتم😑🙄)(ممکنه رنگ چشمات عجیب غریب بشه....میدونی....اینقدری بهت روح نمیدم که خیلی اذیت بشی)بعد نزدیکش شدم...گفتم(آماده ای؟)(😶😶اره)(چشماتو ببند)وقتی چشماشو بست،منم چشام رو بستم ،چند دقیقه بعد گفتم(خب انتقال تموم شد)(اهان🤒🤒این بود...آی ....چرا حالم بده؟؟)(من از تو بدترم....نگفتی چه طور وارد این جا شدی؟؟؟چرا زودتر وارد نشدی؟؟؟)(آم...خدافظ)و بعد رفت...اِاِاِاِ😑😑😑برگشتم به کنار تخت....شانس آوردم نفهمید من کی هستم😄😄آی سرم😔😔نشستم رو صندلی و چشام رو بستم....دیگه نفهمیدم چی شد.....⏺
《2》از دید وینا◀️آروم آروم چشام رو باز کردم، دیدم روی تختم،نشستم روی تخت....فکر کنم بد به خودم آسیب رسوندم 😶😶خب چاره ای هم نداشتم....خواستم تو آینه به خودم نگاه کنم....که مامانم و رایموند وارد شدند....مامانم نزدیک شد.....با پوسخند گفت(😏😏هی رایموند ببین چه کردیم با این بچه میخواست خود کشی کنه 😂😂😂😂)واقعا خنده دار بود😑😑ولی مجبور بودم از اون سلول مسخره خارج شم تا بتونم با سایه ارتباط برقرار کنم....از تخت اومدم پایین که یه هو....《3》یکی دست زخمیم رو گرفت و منو چسبوند به دیوار😖😖😖درد داشت...از شدت درد سرم رو پایین گرفتم....مامانم بود😑😑به چشام خیره شد...😶😶😶....بعد ولم کرد و گفت(نه...با کسی ارتباط برقرار نکرده...حالت صورتش طبیعیه...)رایموند گفت(چه ارتباط برقرار کرده باشه چه نه....فرقی به حال منو تو نمیکنه...ما برنده ایم😏😏)سرم رو آروم چسبوندم به دیوار و خیلی آروم گفتم(باید فرار کنم)....
《4》از دید میکسا◀️چشام رو باز کردم و صبح بود....صدای مامانم رو یواش میشنیدم که به بابای وینا میگفت(فکر کنم بتونه برادر خوبی واسه وینا بشه🤭🤭😂😂)من یه هو پرت شدم روی زمین....مامانم اومد سمتم(چی شدی؟؟؟؟)(هان؟؟؟؟نه.....هیچی.....خواب بد دیدم){دروغگو😐😐}و بعد ایستادم(من باید برم)و دویدم سمت در به خروج که یه هو مامانم گفت(پسرم...)نگاهش کردم......ناراحت بود و گفت(مارگریت رو که دیگه....)من متحیر نگاه کردم.....ادامه داد(مارگریت غیبش زده....و من مسئول پیدا کردنش هستم)بغض گلوم رو آزار میداد....آبدهنم رو قورت دادم و سرم رو پایین گرفتم.....و رفتم بیرون.....هیچی حس نمیکردم.....فقط عصبانی بودم....کی فکرش رو میکرد؟?《5》وقت نداشتم واسه حسرت خوردن،زود توی W3 وارد حالت فراجسمی شدم و جسمم رفت سمت مدرسه 🤓🤓خودم رفتم پیش ماگنولیا⚡⚡رسیدم به محل انتقال....که یه هو یکی منو گرفت و چسبوند به دیوار😐😐😑😑با دستش قشنگ قفلم کرده بود....مگه میشد در رفت😐😐یکی بود انگار همسن خودم....گفت(عالی....پیدات کردم🙂🙂)ای بابا...تازه داشتم میرفتم بگم واسه نجات وینا آماده ام خیر سرم.....ببین واسه چی اومدم، چی شد!!!!😑😑لگد زدم بهش و پرت شد عقب...گفتم(ببین دختر جون وقت ندارم واسه تو تلف کنم....)(باید تلف کنی....)که بهم حمله کرد و ادامه داد(وقتی رو که واسه نجات وینا سیو کردی😏😏)صبر کن...!!!!!.....وینا رو میشناخت🚫🚫🚫ایستادم و دوید سمتم...بدون هیچ حرکتی با ذهنم کاری کردم که بیهوش شه...خب ببینم این خانم کی باشن😑😑 🚫🚫۳۰ دقیقه بعد🚫🚫 دختره به هوش اومد دید با طناب به تنه درخت وصل شده فهمید گیر افتاده....منم به یه سنگ تکیه داده بودم...گیج و مبهوت بود....گفتم(نترس،چیزیت نمیشه😏)(من کجام😠)(یه جایی دور از دسترس آدما و دنیای فراجسمی و .....دیگه بقیه اش)به طناب نگاه کرد...میخواست خودش رو آزاد کنه....😑😑...گفتم(ویکتم رو از کجا میشناسی )(😂😂😂من تو رو میشناسم....اون که پیشکش)
《6》در حالی که به سمتش قدم میزدم گفتم(پرسیدم چه جوری میشناسیش)(مجبور نیستم چیزی بگم😌)(دِ نشد دیگه....)تو فاصله سه قدمیش ایستادم،(الان میتونم بی سروصدا بُکُشَمت،میدونم که میدونی....🙂......اینم میدونم از مرگ نمیترسی......ولی تو که دوست نداری....)و اسلحه ام رو بردم سمت کلاه شنلش.....قیافه دختره(😐😐😐😨😰😰😣😣😣)ادامه دادم(لو بری و بعد زندگیت.....خودت بهتر میدونی.....)(نه،نه صبر کن😖😖)اسلحه ام رو آوردم پایین(میشنوم )داشت نفس نفس میزد....گفت(با...باشه....اونا اومدن نقش کشیدن وینا رو بگیرن،موفق هم شدن،تصمیم گرفتن اطلاعات رو از ذهن وینا بکشن بیرون....مامانش نزاشت.....پس رفتن مارگریت....)(صبر کن،صبر کن......)(چیه😶😶😶)(مامان وینا؟؟؟گفتی؟؟؟)(اره....)(🤨🤨🤨)(لورا،مامان وینا،در اصل همسر رایمونده )(😶😶😶😶)وای....ببین الان وینا تو چه شرایطیه 💔💔گفتم(خب....بقیه اش)(اهان...تصمیم گرفتیم ماگنولیا رو تسخیر کنیم....خودکشی کرد....دیگه فقط تو موندی....که منو مامور کردن تو ر بگیرم...)(و نتونستی😐😐)(آره😒😒)(اگه کمکم کنی....منم کمکت میکنم )(چی😐😐)
《7》ادامه دادم(اونا بفهمن با من همکاری کردی هم تو رو هم خانواده ات رو به قتل میرسونن )(🥺🥺🥺)دیدم دختره هیچی نمیگه...با بغض گفت(من از خودیم )(چی؟تو از بین خودمون هستی 😐😐😐)(اره....گوش...)(خائن....یعنی😐😐😐)(میکسا چند لحظه گوش کن....)(باشه😐😐😐)نفس عمیقی کشید و ادامه داد (اونا منو گرفتن....و خواستن ازم حرف بکشن...حتی زیر شکنجه هم رفتم....ولی حرفی نزدم....اما )(😶😶)(آخر همه چی رو گفتم)(😐😐)(اونا مادر و پدرم رو گروگان گرفتن ،متوجهی )وای....چه پیچ در پیچ شد😶😶آروم داشت گریه میکرد....طناب رو باز کردم.....و گفتم(گفتم کمکم کنی کمکت میکنم)(من در هر حال میمیرم...😞😞😞...)(کمکم کن برم وینا رو نجات بدم...منم کمک میکنم والدینت آزاد بشن)(😧😧)(اجازه نمیدم تو رو به قتل برسونن...یا اعدام کنن...چون واسه والدینت اینکارو کردی)(🤩🤩🤩🤩)ذوق کرد و گفت(خب...نقشه چیه 🤩🤩)
《8》از دید راوی◀️میکسا با اون دختر وارد دنیای فراجسمی شدن.....وینا توی سلول هست و یه نگهبان حواسش به اونه.....ماگنولیا و ملکه دارن نقشه ها رو میچینن......جسم وینا وضعیتش وخیمه.......پدر وینا نگرانه و مادر میکسا هم اونجا پیش پدر ویناست......لورا(مادر وینا )با رایموند دارن نقشه ها رو آماده میکنن⬅️⬅️⬅️تا ببینیم چی میشه قسمت بعد🎦❗خدافظ❗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی رو نمیزاری عالیه داستانت خدایی😍
عاااااالی
ممنون گلم