
..........
آنچه گذشت : رئیس : ممنون عزیزم که اومدی میدونم گرفتار بچه مونی ....... ا.ت : هیچی بین ما نیست ...... ا.ت : بی تی اس شاید بهتر باشه ........ یونجون : به نظرم با بی تی اس برو تا باهاشون آشنا بشی ......... کوک : هرموقع خواستی بگو تا بریم ........ ته : من بهت راهنمایی میکنم ........ ا.ت : اومدم ازش تشکر کنم و لپشو ببوسم که اشتباهی لبم به لبش برخورد کرد ......... کوک : ته و ا.ت رو دنبال کردم .......... کوک : رفتم سراغ اتاق شیشمی ....... کوک : داشتن همدیگه رو میبوسیدن ........ خب بریم سراغ داستان 👈👈
ادامه ی داستان از زبان کوک : خیلی اعصبی شدمو سریع درو کوبوندم و به اتاق رفتم😡کوک : اینجا چه خبره ؟ ا.ت : ته داشت بهم اتاقمو نشون میداد کوک : از کی تاحالا تهیونگ تبدیل به ته شده چه زود تو یه ثانیه پسر خاله دختر خاله شدین🤬ا.ت : کوک به نظرت ریادی بزرگش نمیکنی🙄ته : کوک چه شکلی یه دفه از جانگکوک به کوک تبدیل شد ها هااااااااااا🤬خب بگوووووووووووو😡ا.ت : یه درخواستی از هردوتون دارم از اتاقم برید بیرون تا وسایلم رو ا بدم پس خواشا برید بیرون😠 خواهشا تا موقع شام نیاین تو اتاقم😠 از زبان ته :
به کوک گفتم بیاد تو حیاط نمیدونم چرا کوک یه دفه ای اونقد اعصبی شد معمولا فقط برای آیو انقد حساس میشد (نکته : تو میدونی که کوک عاشق آیوعه) به هر حال من رفتم تو حیاط و بعد از چند دقیقه کوک اومد سمتم🙄ته : چه قد دیر اومدی😑کوک : حرفتو بزن😠ته : چرا اونجوری رفتار کردی فک کردم قلبت جز آیو برا کسی نمیلرزه😏کوک : حالا رابطه ی من به تو چه😐ته : فک کردم به جز آیو کسی رو دوس نداری و نخواهی داشت تازه کل مردم دنیا درمورد احساس تو به آیو میدونن🙂کوک : ولی اون هیچ حسی به من نداره پس منم بیخیالش شدم😬وایسا ببینم نکنه تو عاشق ا.ت شدی😂ته : تو دلت برای آیو میلرزه پس از نظر من فعلا از ا.ت دور باش😏بعدش یه چشمک بهش زدمو رفتم توی ویلا
از زبان کوک : ته یه چشمک بهم زد و رفت🙄باورم نمیشد که عاشق ا.ت شدم چون قبلا از یه طرف عاشق آیو بودم ولی الان عاشق ا.ت شدم😔آیو ردم کرد ولی ایندفه نمیزارم کسی که عاشقشمو از دست بدم (یه فلش بک کوتاه به یه سال پیش بزنیم) یه سال پیش از زبان چانگکوک : امروز خیلی هیجان زده بودم بالاخره میخواستم حسمو نسبت به آیو بهش بگم🥰بهش پیامک داده بودم ساعت 7 بیاد توی کافه از ذوق و شوق زیادی که داشتم خودم زودتر رفتم و منتظرش موندم از زبان هیون وو : کو منتظر آیو موند و موند و بالاخره بعد از صد سال آیو اومد🙃بعدش نشست و با کوک کمی صحبت کرد کوک : آیو از نظر من تو خلی دختر خوب و مهربوی هستی من عاشقتم☺نظر تو نسبت به من چیه ؟ آیو : اممممم ...... خب م.....م......من تورو اونشکلی د....د...دو...دوس.....دوست ند.....ندا.....ندارم😓کوک : اون حرفو که زد کل بدنم بی جون شد😓
از زبان کوک : ته یه چشمک بهم زد و رفت🙄باورم نمیشد که عاشق ا.ت شدم چون قبلا از یه طرف عاشق آیو بودم ولی الان عاشق ا.ت شدم😔آیو ردم کرد ولی ایندفه نمیزارم کسی که عاشقشمو از دست بدم (یه فلش بک کوتاه به یه سال پیش بزنیم) یه سال پیش از زبان چانگکوک : امروز خیلی هیجان زده بودم بالاخره میخواستم حسمو نسبت به آیو بهش بگم🥰بهش پیامک داده بودم ساعت 7 بیاد توی کافه از ذوق و شوق زیادی که داشتم خودم زودتر رفتم و منتظرش موندم از زبان هیون وو : کو منتظر آیو موند و موند و بالاخره بعد از صد سال آیو اومد🙃بعدش نشست و با کوک کمی صحبت کرد کوک : آیو از نظر من تو خلی دختر خوب و مهربوی هستی من عاشقتم☺نظر تو نسبت به من چیه ؟ آیو : اممممم ...... خب م.....م......من تورو اونشکلی د....د...دو...دوس.....دوست ند.....ندا.....ندارم😓کوک : اون حرفو که زد کل بدنم بی جون شد😓
کوک : خیله خب باشه من به تصمیمت احترام میزارم😭(بچه ها اینجا کوک ناراحته اما خودشو خوشحال نشون میده) آیو : خب راستش من یکی دیگه رو دوس دارم😓(پایان فلش بک) از زبان ته : *ساعت 8:30 شب* ته : جین هنوز غذا آماده نشده جین : صبرم بده مگه من چنتا دست دارم ...... تو این مدت تو برو به ا.ت بگو بیاد کارش دارم😇ته : باشه🙃ته رفتو به ا.ت گفت که بیاد تو آشپز خونه و ا.ت هم رفت تو آشپز خونه که دید جین کلی غذاهای خوشمزه براش آماده کرده😍از زبان ا.ت : وایییییییییییی منو این همه خوشبختی محاله (تو عاشق خوردن بودی) ا.ت : ممنونم جین واقعا خستگیم رو از تنم پروندی و بعد پریدم بغلش اولش از چهرش معلوم بود یکم شکه شده بود که من پریدم بغلش ولی بعد منو محکمه محکم بغل کرد😊بعد که از بغلش اومدم بیرون گفت : بیا بخور غذا ها سرد میشه هااااا😋ا.ت : پس تو هم بیا همراهه من بخور😋جین : خیله خب پرنس.....یعنی اممممم یعنی یعنی .......... نمد اصن بیخیال😓ا.ت : بیخیال بیا غذامونو بخوریم سرد نشه😁جین : موافقم😓*بعد از غذا خوردن جین و ا.ت* از زبان شوگا : همین شکلی داشتم با کوک و ته و جی هوپ تلوزیون میدیدم که بعد جین گفت بیاین شام حاضره😐همه با کمک همدیگه میزو چیدیم و غذا رو گذاشتیم که دیدم ا.ت سریع رفت وگفت : من غذا خوردم نوش جونتون😊منم تا تونستم غذام رو سریع خوردم تا برم پیشش
از زبان ا.ت : تو اتاقم بودمو روی مبل دراز کشیده بودمو کتابمو میخوندم که یه دفه شوگا درو باز کرد😶اومد کنارم نشست و گفت : چه کتابی میخونی ؟ ا.ت : کتاب Euphoria🙂شوگا : میشه برام بخونیش از اول😋ا.ت خب حقیقتا یکم داستانش یه م*ن*ح*ر*فانه هست😓شوگا : بابا من خودم این کارم😎(هفت پسر منحرف😐) ا.ت : خیله خب باشه😓و داستانو براش خوندم
یه داستانی هست که یکی از بهترین نویسندگان تستچی مینویسه داستان Euphoria از 🍷hasti🍷حتما از نظر من بهش سر بزنید :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)