
سلاممم💜اینم پارت دوم. امیدوارم خوشتون بیاد💖
آنالی:"خب...میتونم بدونم اسمت چیه؟" دختربچه:"راستش...یادم نمیاد." آنالی:"واقعا؟ خب چی باید صدات کنم؟" دختربچه:"خب..از اسم لیا خوشم میاد." آنالی:"باشه تا وقتی یادت بیاد بهت میگم لیا. حالا..میتونی بگی چرا کسی تو رو نمیبینه؟ و چرا اینجایی؟" لیا:"داستانش خیلی طولانیه. الانم دیر وقته فردا بهت میگم." آنالی:"آره راست میگی. فردا وقتی کارای مدرسه مو انجام دادم با هم میریم کتابخونه . اونجا بهم بگو." لیا:"باشه. فعلا شبخیر."
فردا صبح از زبون آنالی:" با احساس خارش روی دماغم بیدار میشم. لیا بالای سرم ایستاده و دماغمو قلقلک میده. میخندم و میگم:"نکنن باشه بیدار شدممم." بلند میشم. لیا:"زود باش مامانت داشت میومد بالا. زودتر کاراتو انجام بده نمیتونم صبر کنم خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم!" بلند میشم و همین طور که دارم تختم رو مرتب میکنم میگم:"باشه باشه! زودتر جواب سوالاشونو میدم. نگران نباش زود تموم میشه. فقط..." حرفم نصفه میمونه. چون مامان جلوی در ظاهر میشه... مامان:"عه...صبح به خیر! کی بیدار شدی؟" من:"من؟..چیز...تازه بیدار شدم." مامان:"خب..باشه. داشتی با کسی حرف میزدی؟" من:" چی؟معلومه که نه. داشتم با خودم حرف میزدم." مامان:"باشه..زودتر بیا پایین دیر شد!" وقتی مامان رفت، به بیا گفتم:"وای نزدیک بودا. حالا اگه میخوای زودتر بیام برو بیرون تا لباسامو عوض کنم."
لباسامو میپوشم و بعد از صبحونه با مامان سوار ماشین میشم. بعد از بیست دقیقه جلوی یه ساختمون بزرگ نگه میداریم. از ماشین پیاده میشم و به ساختمون نگاه میکنم. خب...راستش یکم میترسم. اما شاید بتونم بازم دوست پیدا کنم. با مامان وارد مدرسه میشیم. واقعا استرس دارم.از حیاط مدرسه می گذریم و جلوی در مدرسه می ایستیم.
یکم بعد، یه دختر جلوی در ظاهر میشه. بانمک به نظر میاد. چشماش یکم ریزه و شکل شیطونی به نظر میاد. متوجه ما میشه. عینکشو تنظیم میکنه و با هیجان و لبخند میگه:"اوه! بالاخره رسیدید! خانم مدیر داخل دفتر منتظرتون هستن. همراهم بیاید من امروز راهنماییتون میکنم!"
دنبالش، سمت اتاق مدیر میریم. در اتاق رو میزنیم. خانم میانسالی با لبخند به ما سلام میکنه. ما هم به او سلام میکنیم خانم مدیر:"سلام! تو باید آنالی باشی. امیدوارم تا الان از مدرسه خوشت اومده باشه. خب...من اول میخوام با مادرت تنها حرف بزنم. تو بیرون منتظر بمون." من:"سلام! بله ممنون. چشم خانم." مامان میره داخل و من و دختر راهنما بیرون منتظر میمونیم. درست وقتی داشتم فکر میکردم که اسمشو بپرسم یا نه، گفت:"راستی! اسم من رایلیه از آشنایی باهات خوش بختم." من:"ام...منم آنالی ام خانم مدیر هم گفت. اما میتونی آنی صدام کنی." رایلی:" از دیدنت خوشحالم آنی. اگه بخوای میتونم کمکت کنم تا با مدرسه آشنا بشی." من:"خ..خیلی ممنون." یکم از ترسم کمتر شده بود. یعنی به این زودی داشتم دوست پیدا میکردم؟ هم خوشحال بودم. هم مضطرب..
یکم دیگه منتظر میمونیم. سکوت حوصله سر بریه. فکر کنم رایلی هم حوصله ش سر رفته باشه. با شیطونی نگام میکنه و میگه:"حالا که منتظریم...چرا مدرسه رو نشونت ندم؟ قبل از اینکه کارشون تموم شه برمیگردیم. اصلا متوجه نمیشن!" و قبل از اینکه منتظر جواب بمونه، دستم رو میگیره و با هم تا طبقه پایین میدویم...
وقتی میرسیم پایین، یکم نفس نفس میزنم. اما رایلی به لیستش نگاه میکنه و میگه:"امم..چطوره اول با سالن غذا خوری شروع کنیم؟" و بعد به سمت سالن حرکت میکنیم. وارد سالن میشیم و تقریبا تمام اتاق رو میگردیم. رایلی میز محبوبش رو نشونم میده و واقعا هم جای باحالی رو انتخاب کرده. یکم دیگه به حرفای رایلی درمورد غذا ها و کارایی که بچه ها میکردن میخندیم و سراغ اتاق آزمایش میریم. اونجا رو هم میگردیم. بعد کلاس های درس. وقتی که خوب همه جا رو میگردیم، داخل حیاط روی صندلی میشینیم. یهو یادم میوفته که احتمالا صحبت های خانم و مامان دیگه تموم شده...
من:"ای وای! خانم مدیرو یادمون رفت!" رایلی هم با نگرانی بلند میشه و میگه:"ای وای! نمره های عزیزم الانه که خراب شن!" و باهم به طبقه بالا میریم. وقتی که میرسیم داریم نفس نفس میزنیم اما به موقع رسیدیم. خانم مدیر و مامان از اتاق میان بیرون. خانم مدیر:"ببینم...شما بچه ها جایی رفته بودید؟" من و رایلی به هم نگاه میکنیم و میگیم:"ن..نه همینجا بودیم." خانم مدیر:"خب...باشه رایلی ممنون. میتونی بری؛ و آنالی تو هم بیا داخل." من:"چشم خانم." با خانم مدیر وارد دفتر میشم...
خانم مدیر، در مورد مدرسه و قوانینش حرف زد و گفت، میتونم خانم لیند صداش کنم و... بعد، با مامان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. تا وارد خونه شدم،لیا پرید جلوم و گفت:"مثلا گفتی طول نمی کشه! خیلی خوش گذشت نه؟؟؟" با شیطنت لبخند میزنم و میگم:"آره، خیلی...خب دیگه وایسا یه لباس دیگه بپوشم بعد میریم کتابخونه." لیا:"هوفففف باشه فقط بدو." یکم بعد لباس میپوشم و از مامان اجازه میگیرم. من:"مامان..میتونی منو تا کتاب خونه برسونی؟" مامان:"چی؟ واقعا؟ چرا الان؟" من:"ام...همینطوری میخوام چند تا کتاب بگیرم." مامان:"باشه فقط تا دو ساعت دیگه میام دنبالت." خودش من،یعنی ما رو میرسونه و برمیگرده. الان داخل کتاب خونه نشستیم و منتظرم که لیا برام تعریف کنه...
پایان پارت دوم💖
امیدوارم تا اینجا از داستان خوشتون اومده باشه💜اگه خوشتون اومد لایک کنید و نظر بدید💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدییییی😍🥺🥺