
سلام💖 با یه تست جدید برگشتم❤ ژانر این داستان ماجراجویی هست و این داستان در مورد یه دختر مهربون و ساکت به اسم آنالیه که از شهری که توش زندگی میکنه به یه شهر دیگه میره و میفهمه که یکی توی اون خونه واقعا به کمک نیاز داره...
بالاخره بعد از چند ساعت رانندگی مامان گفت:"خب...رسیدیم! به نظر خونه ی خیلی قدیمی ای میاد.." بابا گفت:"آره خیلی قدیمیه اما تازه خالی شده." مامان با هیجان جواب داد:"خب منتظر چی هستید! پیاده شید دیگه!" با ناراحتی از ماشین پیاده میشم...
بعد از دیدن حیاط وارد خونه میشیم..مامان:"خب..آنی..نظرت چیه؟" خونه بزرگ و دو طبقه، و همینطور خیلی قشنگ بود. اما من خونه ی قبلی مون رو خیلی بیشتر دوست داشتم. کمیفکر میکنم و میگم:"خب...خیلی قشنگه. ولی من یکم خسته م میشه برم تو اتاقم؟" مامان:" باشه. بیا تا اتاقت رو نشونت بدم."
اتاقم طبقه بالاست. اتاق قشنگیه ولی زیادی صورتیه. شاید قبل از من مال یه دختر بچه بوده. نمیدونم چرا ولی یه حس عجیبی نسبت به این اتاق دارم. یه چیزی تو مایه های دلسوزی و غم...نمیدونم...
بعد از اینکه مامان از اتاق میره بیرون، روی تخت ولو میشم به دوستام فک میکنم به دوستایی که واقعا نمیدونم دوباره میبینمشون یا نه حتی وقت نکردم درست ازشون خداحافظی کنم😭💔 کم کم بغض میکنم و با گریه خوابم میبره..
با صدای مامان که برای شام صدام میکنه، بیدار میشم. خواب عجیبی میدیدم. یه دختر کوچولوی عجیب، که گریه میکرد و میگفت دلش برای پدر و مادرش تنگ شده. اون کمک میخواست..انگار از تنهایی خسته شده بود. اما من چطور میتونستم کمک کنم؟
برای شام پایین میرم. اما زیاد چیزی نمیخورم. بیشتر به خوابم فکر میکنم. واقعا دلم میخواد به اون دختر کمک کنم. تو همین فکرا بودم که مامان گفت:" آنی؟ چرا چیزی نمیخوری؟ بدمزه ست؟" گفتم:"اممم...نه! فقط اشتها ندارم. خب..من میرم بخوابم. دو روز دیگه مدرسه شروع میشه. کلی کار دارم!" بابا:" خیلی خب باشه. شب به خیر." معذرت خواهی میکنم و به اتاقم میرم...
توی تختم دراز میکشم. چند دقیقه کتاب میخونم تا اینکه کم کم خوابم میبره... چند ساعت بعد با صدای گریه ی آرومی از طبقه پایین بیدار میشم. همه خوابن. اما این صدای گریه از کجا میاد... با نگرانی پایین میرم...
خیلی تاریکه، به زور گوشی مامان رو پیدا میکنم و فلشش رو روشن میکنم. کمی توی پذیرایی رو میگردم... صدا از پشت مبل میاد. قلبم تند تند میزنه و دستام یخ کرده.. آروم پشت مبل رو نگاه میکنم..
پشت مبل، یه دختر بچه نشسته بود. پاهاشو بغل کرده بود و اروم اروم گریه میکرد. خیلی لاغر و ضعیف بود. اما توی خونه ی ما چیکار میکرد؟ با لکنت و خیلی آروم گفتم:"س...سلام. ت..تو کی هستی و..و توی خونه ی ما چیکار میکنی؟" دخترکوچولو اول یکم ترسید. اما بعد با لحن تلخی خندید و گفت:"نه...با من نیست...هیچ کس منو نمی بینه.. من تنهای تنهام..تا ابد." یکم مکث کردم و با دلسوزی گفتم:"خب..نه..راستش من تو رو میبینم." دیگه گریه نمیکرد و با ناباوری به من خیره شده بود. گفت:" تو..واقعا داری با من حرف میزنی؟" با خجالت سر تکون میدم. بعد از چند لحظه، انگار از چیزی آزاد شده بود..دوباره گریه می کرد اما اینبار از خوشحالی. بعد همراه با گریه خندید و گفت:"وای!باورم نمیشه! بالاخره یکی منو میبینه! اون منو میبینه!.." از اینکه خوشحاله خوشحالم اما گیج هم هستم. با آرومی میگم:"اممم...راستش نمیفهمم..چرا میگفتی کسی تو رو نمیبینه؟" جدی شد و گفت:"داستانش خیلی طولانیه..."
ببخشید جای حساس تمومش میکنم❤❤امیدوارم ازین پارت خوشتون اومده باشه💖 سعی میکنم پارت بعد رو زودتر بزارم. و لطفا بگید که ادامه ش بدم؟ و اگه آره تو چند پارت باشه❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو مثل کارتون سوباسایی😐
اوککک🤣🤣🥺🥺💜💜💜
زوددد بعدیو بنویسس
مهم نیس چن پارت فقط بنویس😐🤣💜
ارععع 🤣💜👌🏻