
توی قسمت قبل سودا برای مراقبت از کای مجبور شد که دست به کاری بزنه
بدون اینکه به کارم توجه کنه در رو باز کرد و با صحنه ی وحشتناک بدنه مرده ی زنی و چاقوی خونی توی دست عموش مواجه شد من دستش رو گرفتم و با خودم کشیدم یک نفس دویدم چی بهش بگم؟
صدای نفس های تندش اروم شنیده میشود بهش نگاه کردم داشت گریه می کرد که افتادم و زانوم یه خراش عمیق برداشت به زخمم نگاه کردم توش یه سنگ تیز رفته بود درد میکرد اروم جیغ کشیدم از نگاه کای فهمیدم که نگرانم شده و دیگه به اون قضیه فکر نمی کنه بلندم کرد دستم رو گذاشتم دور گردنش اونم کمرم رو گرفت اروم ایستادم که پام پیچ خورده داشتم میفتادم که منو گرفت یه دستش رو گذاشت زیر کمرم یکی دیگه رو زیر زانو هام منم دوتا دستم رو دور گردنش حلقه کردم بهش چی بگم
لبخند زد بعد از چند دقیقه رسیدیم بیمارستان قرار شد پام رو جراحی کنن چون زخمم اوفونت کرده بود جراحی که تموم شد مرخص شدم توی راه من به پاهام خیره شده بودم اون هم به من بهم گفت:«چقدر خوشگلی.» نگاهش کردم انگار قراره ...
لبم. و بوسید لپام گل انداخت گفت:«ببخشید ولی اخه من اولین بارمه که عاشق کسی میشم.» گفتم:«چی یعنی تو من رو.............وای ی ی ی ی ی ی ی ی خداااااااااااااااا.» کای خندید منم پشت بندش خندیدم بعد دوتایی زدیم زیر خنده
رسیدم خونه خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:«کجا میری؟» کای:«خونه ی اصلیم گوش کن دیگه منتظر من نباش چون دیگه منو نمیبینی اصلاً دیگه بهم فکر نکن انگار اصلاً وجود نداشتم و رفت چشمام پر اشک شد اروم اروم و بی صدا قطره های اشکم میفتاد پایین کم کم صدای گریه ام بلند با اون پاهام به زور از پله ها اومدم پایین نزدیک در زانو زدم و همینطور گریه کردم
سلین و دخترا اومدن تو و منو با اون حال دیدن امل:«چی شده؟» دنیز:«مگه شکست عشقی خوردی؟» بعد خندید منم گریه ام گرفت و بلند بلند گریه کردم سلین تلویزیون رو روشن کرد اخبار گفت:«مردی چهل ساله بخاطر قتل دو نفر یه خانوم و بردار زادش به زندان افتاد.» و عکس اون زن و کای رو نشون داد منم جیغ زدم و بلند تر گریه کردم اخبار دوباره گفت:«جسد برادر زاده اش پیدا نشد ولی خون اون رو توی خونه پیدا کردن خون اون هنوز در حال ازمایشه .» دویدم تو اتاقم و در رو قفل کردم
یک ماه بعد
روی تختم دراز کشیده بودم اصلاً دیگه خاطرات گذشته ام رو یادم نیومد میخواید بدونید چرا؟
داشتم از متب روان پزشک بر می گشتم روان پزشک گفته بود من افسردم داشتم از خیابون با چشم های اشک الود رد می شدم که یه نقاشی از من روی زمین افتاد نشستم که بر دارم که یه ماشین زد بهم
خانوادم تو اتاق دکتر بودن منم گوش وایستادم دکتر:«دختر شما فراموشی داره یک هفته قبل رو به یاد نمیاره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرنیا قسمت بعدی ملکه ها و آوریل رو نمیزاری؟
گذاشتم