
خب این داستان درمورد خانواده مالفوی ها هست . زندگی شون رو قبل از اینکه مرگخوار بشن روایت میکنه . و ساخت خودم هست. امیدوارم دوست داشته باشید
از زبان راوی: بهار از راه رسیده بود . درخت ها سرتاسر شکوفه داده بودن و همه چیز عالی بود . صدای گریه ای به گوش میرسید. صدایی که نشون میداد بچه ای درحال گریه کردنه🌼 وسط های یک مزرعه ی بزرگ و سبز رنگ ، یه خونه بود( تقریبا شبیه خونه ویزلی ها ) . و توی اون خونه یه زن و شوهر و یه بچه زندگی میکردن.
از زبان زن خانه: جاناتان ؟ بیا! پسرمون داره میخنده 🌼🌼😇 جاناتان اومد و با دیدین پسرش شاد شد. 2 هفته گذشته بود تا اینکه دوباره فرزندی به خانه آنها اضافه شد . اسم پسر اول شان ، لوسیوس بود . پسر دوم اسمش آبراهام بود. لوسیوس بزرگ شده بود و با شیطنیت هایی که داشت ، خونه رو میریخت به هم 😆😇 جاناتان : راستی کارلا باید یه سر به خانواده بلک هم بزنیم. هرچی نباشه اونا هم با ما دوستن. کارلا: اوه . اره . اصلا یه مهمونی ساده میگیریم و همه رو هم میگیم بیان.👑👑
شب شد و خانواده بلک و لسترنج به خانه مالفوی ها اومدن. ویلیام بلک و مگان داوسن، به همراه دخترشون نارسیسا اومده بودن . یه پسر هم توی یه سبد بود که سیریوس نام داشت. جک لسترنج و آماندا دیان هم به همراه دخترکوچولوشون که اسمش آندرومدا بود اومده بودن. جاناتان : خب ، امشب ما یه خبر خوب داریم . همه گفتن چیه؟؟؟💕💕💕
کارلا : ما قرار ه یه دختره دیگه هم داشته باشیم..... و همه از این ماجرا خوشحال شدن. 2 ماه گذشته بود.... لوسیوس بزرگ شده بود . آبراهام هم همینطور و زینینا هم همینطور👑😇😍 از خانواده بلک هم ، نارسیسا و سیریوس بزرگ شده بودن درخانواده لسترنج هم علاوه بر آندرومدا، نیمفادورا و بلاکتریس هم خوشگل و بزرگ شده بودن . ساعت 2 نیمه شب در خانه مالفوی ها : بارون میومد و صدای رعد و برق هم وجود داشت . زینینا ، خوابش نمیبرد و از ترسش زیر پتو بود 😆 آبراهام که خواب بود. تنها لوسیوس بیدار مانده بود . زینینا : هی لوسی! لوسیوس: خوشم نمیاد اینجوری صدام کنی😑😑😑😢 _ باشه ببخشید😆😅. میگم ... تو هم میترسی؟ _ نه، از چی ؟ بگیر بخواب... اما همون لحظه صدای در زدن و رنگ زدن اومد ... زینینا بلند شد و رفت پایین .
در رو باز کرد ولی کسی نبود. برگشت سمت پله ها که دوباره صدا اومد. ترسید و رفت سمت اتاق مامان و باباش. گفت : مامان؟ بابا! هردو بلند شدن گفتن چی شده؟ زینینا : راستش نمیدونم. یکی در زد رفت در رو باز کردم ولی کسی نبود... پدر: شاید طوفان بوده. با این حال مهم نیست . من و مامانت الان میریم چک کنیم ... هردو پایین رفتن که صدای جیغ آبراهام و لوسیوس بلند شد!! آبراهام : بابااااااا مامااان!!! یکی تو اتاقه!!!😨😨😨😦 مامان و بابا میرن بالا . میبینن لوسیوسو آبراهام رفتن تو بغل همدیگه و دارن به پشت کمد اشاره میکنن. کارلا : هرکی هستی! بیا بیرون . بهت اخطار میکنم اگه ... اما تو همون لحظه صدای جیغ زینینا هم بلند شد 😨😥
جاناتان: کارلا . تو بچه هارو با خودت ببر بیرون... من زینینا رو میارم... برو .. کارلا دست دو پسر هارو گرفت و از در پشتی بیرون رفت. جاناتان اومد پایین و دید کلی سیاه پوش دور دخترش حلقه زدن و محاصرش کردن 😨😨 یکی از اون سیاه پوش ها اومد جلو و گفت: خب ! جاناتان مالفوی! امشب ، وقتشه! به قولی که دادی باید عمل کنی
جاناتان چاره نداشت . باید بین سرنوشت خودش و دخترش یکیو انتخاب میکرد. گفت: اول دخترمو آزاد کنین... صدای خنده بلند شد مرد سیاه پوش گفت: هه😎 به همین خیال باش . و برگشت و به یکی دیگه از نقاب داره ها علامت داد. نقاب دار: کروشیو!!! صدای نعره ی زینینا بلند شد .. جاناتان با چوب رختی به سمت مرد هجوم برد که مرد اونو پرت کرد سمت دیوار . _ اوه بهت یاد ندادن که چطور دوئل کنی؟؟ مفلوک بدبخت... همان موقع در خیابان : کارلا با دو پسر ها ، آواره شده بود. دلش شور میزد . آبراهام : مامان! حالا بابا و خواهری میان؟! مادر: اره عزیزم. .. فقط باید .. لوسیوس: فقط باید بریم یه جایی .. من میدونم کجا بریم 💕🌻 مادر: کجا ؟ _ خونه ی خاله مگی( همون مگان ) آبراهام : اره . بریم اونجا ...
کارلا با دو پسر ها به خانه ی بلک ها رفتن. در زدن و مگان در رو باز کرد . از طبقه بالا صدای دعوا میومد که : نخیرم .. تو کوچیک تری !!! درست رفتار کن .. و خلاصه معلوم بود نارسیسا و سیریوس دارن همو میخورن 😆😅😂 مگان: بچه ها برین بالا پیش نارسیسا. برین. دو پسر ها رفتن بالا و با چه صحنه ای روبه رو شدن 😁😂😂😂😆😅
دیدن کل اتاق منفجر شده و نارسیسا با موهای ژولیده داره با سیریوس که لباسش پاره شده دعوا میکنه. نارسیسا: اوه، لوسیوس . آبراهام بیاین تو. 1 ساعت گذشت... بچه ها همه خواب بودن و مگان و شوهرش ویلیام و کارلا بیدار .. کارلا: تا الان باید میومدن ! چرا .. کجان؟؟!! ویلیام گفت: هرجا باشن میان.. و خلاصه اون شب، شبی ترسناک بود
صبح روز بعد، کارلا میره سمت خونه که چن دست لباس بیاره و ببینه شوهرش و دخترش کجان .. میره سمت خونه و میبینه در بازه .. میره تو و کلا داخله خونه نابود شده.. داد میزنه: جاناتان؟؟؟ زینینا😢 کجایین؟! اهایی... همینکه میره بالا صدای ناله ی خفیفی رو می شنوه . میره تو اتاق بچه هاش و میبینه همچی بهم ریخته.... در کمد رو باز میکنه و میبینه دخترش با صورت زخمی و خونی اونجاس😨😢😢 زینینا: ما... مادر... اونا بابا رو بردن....😢😢😢
از خونه میزنه بیرون زینینا رو میزاره میش مگان و میره سمت وزارتخونه .. میره تو و دنبال شوهرش میگرده که صدایی توجه اش رو جلب میکنه .. امروز ، همه باید بدونن اگر قولی میدن . باید پاش وایستن . وگرنه بد میبینن... کارلا از داخل میاد تو محوطه ی بیرونی و میبینه شوهرش رو دارن دار میزنن😨😨😨 میره جلو و داد و فریاد میکشه که ولش کنین و.... و همون موقع خود کارلا از هوش میره ....
2 هفته گذشت و خانواده بلک و لسترنج در غم مالفوی ها شریک بودن . لوسیوس و آبراهام و زینینا بزرگ شده بودن . نارسیسا و سیریوس هم همینطور . از دور 3 خواهر هم آمدن و به جمع اضافه شدن... سر خاک بود که لوسیوس زد رو شونه ی آبراهام . آبراهام : چیه؟ دلم واسه بابا تنگه آبراهام : آره. اون خیلی قوی بود 💕💔 همه داشتن از هم خداحافظی میکردن که دختری با موهای خرمایی و قهوه ای روشن اومد جلوی دو پسر ها ( نارسیسا) : بهت تسلیت میگم لوسیوس .. 💔💕
یک روز صبح در خانه ی لسترنج ها : آندورومدا ، نیمفادورا و بلاکتریس سر میز نشسته بودن . آندورمدا : واییی خیلی هیجان زدم نیمفادورا : وای منم 😇😇😇 بلاکتریس: بلاخره میریم هاگوارتز 😇😇😇😇
کارلا و لوسیوس به سکوی نه و سه چهارم رفتن . پشت اونا هم خانواده بلک و لسترنج اومده بودن☺😊 آبراهام هنوز کوچیکه ها ( یعنی نمیره هاگوارتز ) و زینینا هم کنارشونه لوسیوس: مامان😇 دلم واست تنگ میشه 😢👑 مادر: من بیشتر 💕🌻💕🌻 زنینیا: هی لوسی، نامه یادته نره😉😆 آبراهام: شک نکن تو هم مثل بابا قوی و شجاعی 😇😇😇 حالا بدو برو سوار شو .. لوسیوس برادرشو و خواهرشو بغل کرد و بعد رفت سوار شد خانواده بلک : نارسیسا : واییی چن بار باید بهت بگم سیریوس!!؟؟ اونجا خبری از دیوونه بازی نیستا😦😮😑 سیریوس که داشت خودش را آماده میکرد گفت : باشه بابا فهمیدم پدر و مادر : بچه ها لطفا هوای لوسیوس رو هم داشته باشین.😉😉😇😇 و هردو رفتن سوار قطار خانواده لسترنج: نیمفادورا: وایییی من که خیلیییی خوشحالم 💕💕💕💕😍😍 آندورومدا هم که ذوق میکرد و دور خودش میچرخید . تنها بلاکتریس بود که با تعجب به اونا نگاه میکرد ... 3 خواهر هم رفتن و سوار شدن
مرسییییییی که خوندین😇😇😇😇 نظر فراموش نشود😆💕💕💕 و اگر دوس داری دل لوسیوس رو شادکنی اون قلب پایین رو بزن 😉❤ اها راستی یه چالش داریم : اگه صبح بلند شی و ببینی یه نامه هاگوارتز واست اومده واکنشت چیه ؟ 😉😉😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تستت عالی بود ج.چ خوب نمی تونن تا حداقل ۲ ماه منو ببرن آخه از خوش حالی از هوش میرم ۲ دو ماه حالم جا نخواهد امد
عالیی بود
چالش : سکته
دنبال بدنبال
من یه جیغ بنفش میزنم و بعد از هوش میرم
عالی بود 💙💙💙💙
چالش : قطعا غش میکنم بعد از ذوقش به هوش میام و میریم هاگوارتز دیگ
مرسیی 💙😉👌😂
ج .چ پس میفتم ولی خب من یک سال از رفتنم گذشته
اشکالی نداره مهم رفتن هست که میری 😂💚💚💚
عالی💜💜
چالش: از خوشحالی خودم رو از پنچره پرت میکنم پایین🖤🖤🖤🖤😂
😂😉😇 مرسی بابت نظر گلم