13 اسلاید امتیازی توسط: lady tiarana?? انتشار: 4 سال پیش 148 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامممم???اینم اخرین سری از این تست امیدوارم خوشتون بیاد???
نزدیکای صبح بود و خورشید تازه داشت طلوع میکرد...با همون صدای تق تقی که غروب شنیدم بودم بلند شدم...
با ترس و لرز پتو رو تا پیشونیم بالا اوردم که یهو دیدم انتهای پتو بدون اینکه من حرکتی بکنم داره میره بالا و در اخر یهو لیلیام انگار بهم حمله کردو بعدشم پتو افتاد کنار میله های تخت...از ترس داشتم سنکوب میکردم???
با دو خودمو جلوی اینه رسوندم اما با صحنه ای که دیدم یک سکته ناقص زدمو زنده موندم...لیلیام دیگه پشت من یا کنارم نبود...جای من بودو داشت با به لبخند خبیثی نگام میکرد..با لرز دستمو بردم بالای سرم تصویر توی اینه هم دستش بالا رفت اماهنوزم لیلیام جای من بود..
با صدای جیغ مارگرت نگام از اینه گرفته شد و به در دوختم...سریع درو باز کردمو...خودمو انداختم توراهرو...جنتو ادوین هم اومدن...اما دنیل نبود نگرانش شدم...نه اینکه بهش حسی داشته باشم نه! چون تو این وضعیت اگر همه کنار هم بودیم بهتر بود..مارگرت با جیغ از اتاق بیرون اومدو رو دوزانو رو زمینو افتاد..از سه به سمتش رفتیم
مارگرت اومد سمتمونو با صدای گرفته ای گفت:اون تو یه دختره بود...یه دختر خونیو وحشتناک ...گفت:اشتباه کردید اومدید...گفت بلایی سرتون میارم که تو کتاباهم جرعت نوشتن نذاشته باشن..بعد اینه رو شکستو رفت..خدایا من چه اشتباهی کردم که گفتم بیایم اینجا...
سریع به جنت و ادوین گفتم:بریم..بریم دنبال دنیل.. تو این وضعیت خطرناکه اگه بخوایم یه نفرو گم کنیم...سریع رفتیم بارونی هامونو پوشیدیمو رفتیم طرف در که بریم بیرون
داخل باغو که گشتیم کسی نبود...میخواستیم برگردیمو داخل خونه رو بگردیم که با خون خود به خود روی بارونی ادوین نوشته شد..کشتارگاه...ادوین از وحشت نمیدونست چیکار کنه...سریع گفتم باید بریم جنگلو خودم جلوتر راه افتادم....نزدیکای کشتارگاه بودم که....
یکی بهم گفت:HI!..برگشتمو پشتمو نگاه کردم..اون دنیل بود که با یه لبخند خبیث در حال نگاه کردنم بود...گفتم:دنیل!؟تو اینجا چیکار!!بیا بریم!بیا...دنیل با همون لبخند گفت:کار خودمه..و بعد تنها چیزی که فهمیدم گرمی خونی بود که داشت از کنار صورتم رد میشد و بعد دیگه هیچی به هیچیو نفهمیدم...
با حس سردرد چشمامو باز کردم...چرا اینجا اینقدر تاریکی بود..وقتی که کاملا دقت کردم با تعجب بیشتر دقت کردم..اینجا..
اینجا همون اتاقی بود که تو خواب دیده بودم..دنیل همراه یه کلت وارد شد و گفت:میخوای بدونی برای چی اینجایی ؟با تعجب و ترس سرمو تکون دادم. با فریاد صدا زد:لیلیام!لیلیام! لیلیام اومد تو و گفت:عه! پس بهوش اومدی! نشستو گفت:خب داستان از اونجایی شروع میشه که...
لیلیام اومدو گفت:خب من یجورایی عمه ی تو به حساب میام چون منو پدرت از نظر پدر یکی هستیم اما مادرامون جدان...بابام برای حفظ ابرو منو تو اون ویلا زندانی کرد...یروز که داشتم از ویلا برای چند دقیقه فرار میکردم دختر خدمتکار(شیرین)منو دید و رفت به مامانش خبر بده که من با یه چوب زدم تو سرش و اون مرد..من از ترس مجبور شدم اونو همونجا قبر کنم...بعد یکماه پدر مادر شیرین از اونجا رفتند و کابوسهای شبانه ی شیرین اومد سراغم جوری که اخرین بار از ترس سکته کردم و مردم..این لیلیامی که جلوت نشسته جسم نداره و فقط یه سایس...با ترس به دنیل خیره شدمو گفتم:تو چی؟تو چرا؟
دنیل گفت:لیلیام منو از دست پدر شیشه کشمو مادر عصبیم نجات داد و منم همه جوره تو انتقامش کمکش میکنم..گفتم:حالا چرا من؟ گفت:چون تو واقعا فضولی..الحق که دختر همون مردی! و بعد تنها صدایی که اونجا شنیده شد صدای شلیک گلوله بود!!!
از زبان مارگرت: همراه ادوین و جنت وارد قبرستون شدیم..اونروز روز نحسی بود!خیلی نحس. به قبری که روش نوشته شده بود:(شکیلا گریفین)رسیدیم و بعد صدای گریه ی جنت بود که بلند شد!!!!!!
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
قلبم اتیش گرفت
خیلی خوب بود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤